چگونه کنکور نظر مرا تغییر داد؟

سال ۱۳۹۸، پایه‌ی نهم بودم. موقع انتخاب رشته، اکثر دانش‌آموزان در هول و ولا بودند. ولی من بر سر هیچ دوراهی‌ای نمانده بودم. از همان کلاس هفتم، سر ماکت‌سازی فهمیده بودم که می‌خواهم معماری بخوانم.

هرچند دوراهی‌ای برای تحصیل در رشته‌ی معماری وجود داشت. اینکه در دبیرستان ریاضی بخوانم و در دانشگاه سراغ معماری بروم یا اینکه به هنرستان بروم.

من بی‌شک هنرستان را انتخاب کرده بودم. از بدو تولدم از ریاضی متنفر بودم. درک ریاضی برایم مشکل بود. اینکه سه سال در رشته‌ی ریاضی تحصیل کنم، کابوسی بیش نبود. هرچند پدرم اصرار داشت که از ریاضی بهتر می‌توانم وارد رشته‌ی معماری بشوم و موفق‌تر خواهم بود اما من کار خودم را کردم.

هنرستان بهترین سال‌های مرا رقم زد. هر روز با شوق ترسیم می‌کردم و می‌ساختم و هرآنچه می‌خواندم مربوط به معماری بود. دوستان دیگرم که در رشته‌های نظری مشغول به تحصیل بودند، هر روزشان را با ترس از کنکور می‌گذارند و زیر فشار درس‌ها کم می‌آوردند.

سال آخر هنرستان رسید. شروع کردم به تحقیق درمورد ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه. می‌دانستم که رشته‌های هنرستان به جز کامپیوتر و حسابداری هیچ‌کدام کنکور ندارند. باید با شرط‌‌‌‌ معدل دوسال در مقطع کاردانی درس می‌خواندم سپس وارد کارشناسی می‌شدم.

حتی در آن صورت بازهم چون از هنرستان رفته بودم رشته‌ام مهندسی محسوب نمی‌شد. با وجود اینکه همان درس‌ها را خوانده بودم مهر نظام مهندسی بهم تعلق نمی‌گرفت و فقط یک تکنسین محسوب می‌شدم. به این معنا که طراحی و ایده‌ی من توسط فرد دیگری امضا می‌شد و کارنهایی به اسم خودم نمی توانست باشد.

با خود حساب کردم. در کاردانی بازهم باید از صفر شروع می‌کردم. همان چیزهایی که در هنرستان یاد گرفته بودم را دوباره تکرار می‌کردم. بعد از دوسال بازهم در کارشناسی یک‌بار دیگر از اول.

اما به بن‌بست نخورده بودم. راهی دیگر وجود داشت که می‌توانستم مستقیم وارد کارشناسی شوم و مهندسی معماری بخوانم. باید کنکور ریاضی شرکت می‌کردم.

نوشتنش اینجا به اندازه‌ی یک پاراگراف زمان برد اما تا تصمیم قطعی‌ام را بگیرم چند روزی با اضطرابی شدید گذشت. کنکور، چیزی که من خود را سه سال از آن دور دیده بودم. نه آمادگی ذهنی برایش داشتم نه روحیه‌. این غولی که هرکس را گرفتارش می‌دیدم خداراشکر می کردم که من درگیرش نیستم حالا رو به رویم قرار گرفته بود. من خودم را آدم کنکور دادن نمی‌دیدم چه برسد به اینکه بخواهم کنکور ریاضی بدهم.

چند شبانه روز دلم حسابی آشوب بود. از اینکه این همه درس بخوانم و زحمت بکشم، آخرش بشوم یک تکنسین معماری زورم می‌آمد. از طرفی اگر می‌خواستم کنکور بدهم باید درس‌هایی که بچه‌های ریاضی در سه سال خوانده بودند را در یک‌سال جمع می کردم. چنین چیزی شاید برای یک شیفته‌ی ریاضی ممکن بود اما من؟ منی که نمره‌ی ریاضی‌ام همیشه پایین‌ترین نمره‌ی کارنامه‌ بوده چگونه می‌توانستم؟

هرچه فکر می‌کردم می‌دیدم برای من ممکن نیست. بهتر است درس‌های تکراری بخوانم تا چیزهایی که ازشان سر در نمی‌آورم. به امضا شدن کارهایم توسط فردی دیگر تن می‌دادم اما کنکور ریاضی نه. چند روزی با این افکار خود را آرام کردم.

ته دلم راضی نبود. اینکه اینقدر راحت خود را قانع به نتوانستن و نشدن کرده بودم خجالتم می‌داد. مگر همیشه باید در مسیر آسان قرار گرفت؟ آیا به چالش کشیدن خود برای چیزی که حاصلش نتیجه‌ای بهتر در پی دارد از من فردی قوی‌تر نمی‌سازد؟

شرم کردم. از اینکه مدام خودم را قانع می‌کردم تا با ترسم مواجه نشوم. به خود جرات دادم. از سختی‌ها چشم‌پوشی کردم. به نتیجه فکر کردم. نتیجه‌ای که از کار سخت به عمل بیاید حسابی شیرین است. تصمیمم را گرفتم. یک‌سال پشت کنکور می‌ماندم و خودم را برای کنکور ریاضی آماده می‌کردم.

هرچند که سختی‌ها را برای خود کمرنگ کرده بودم، مشکلات دیگری بعد از تصمیم نهایی آشکار شد. جرات کنکور دادن را در خودم بالا بردم اما فقط انگیزه کافی نبود. باید از یک‌سری چیزها می‌گذشتم.

حسابی رفیق باز بودم. بیش‌تر وقتم را با دوستانم می‌گذراندم. بیرون و گشت‌و گذار و  دورهمی‌های دوستانه. هیچ‌وقت به تفریح نه نمی‌گفتم. عاشق سریال دیدن بودم. یک مجموعه‌ی سریالی را به سرعت تمام می‌کردم. سینما رفتن جزو برنامه‌ی ثابت با خانواده بود. زبان ژاپنی که آن روزها حسابی درگیر یادگیری خطش بودم. الفبای ژاپنی را هر روز می‌خواندم. در اوقات تنهایی سراغ گیتارم می‌رفتم و از نواختنش لذت می‌بردم. جمعه‌ها در کارگاه تمرین نوشتن می نوشتم و افکارم را با نوشتن مرتب می کردم.

لحظه‌لحظه‌ی روزهای من با کارهای مورد علاقه‌ام می گذشت و به واسطه‌ کنکور باید یک‌سال تمام از آن‌ها دور می‌ماندم. با دلتنگی دوستانم چه می‌کردم؟ چگونه وسوسه‌ی دیدن سریال‌های جدید را از سرم دور می‌کردم؟ به خانواده هربار که برای گشت و گذار دعوتم می‌کردند می‌توانستم نه بگویم؟ حیفم می‌آمد با پیشرفتی که در زبان‌ژاپنی داشتم، رهایش کنم. گیتار هم همین‌طور.

چه می‌شد کرد من تصمیمم را گرفته بودم. باید برای یک‌سال به آن‌ها نه می‌گفتم وگرنه همان اندک‌زمان را هم از دست می‌دادم. تنها چیزی که نتوانستم از خود دور نگه‌دارم، نوشتن بود. هر شب برای خالی کردن فشاری که رویم بود به نوشتن پناه می‌بردم.

ابتدای کار خیلی برایم سخت بود. کلاس‌های کنکوری‌ای که شرکت کرده بودم با مباحث دوازدهم شروع کرده بودند و همه پیش‌نیاز لازم داشت. من برای یادگرفتن هر مبحث باید به پیش‌نیازهایش در دهم و یازدهم رجوع می‌کردم. ماه‌های اول از ساعت چهار و نیم خود به خود بیدار بودم و ساعت پنج شروع به خواندن می کردم. حدود ساعت نه و ده صبح پلک‌هایم حسابی سنگین می‌شد. به هیچ وجه اجازه‌ی خوابیدن به خود نمی‌دادم. هیچ وقت یادم نمی‌رود یک‌بار برای جلوگیری از خوابیدن از جا بلند شدم و ایستادم اما ایستاده هم خوابم برد.

چهار ماه که گذشت فهمیدم نباید خود را اینقدر اذیت کنم وگرنه توانایی درس خواندن نخواهم داشت. دیگر پنج صبح بلند نشدم. پیش‌نیازها هم کمی برایم جا افتاده بودند و مثل شروع کار ترس از نفهمیدن نداشتم. بین تمام درس‌ها فیزیک را از همه بیش تر دوست داشتم. خوب می‌فهمیدمش و پیش‌نیازی به آن صورت نداشت. استادش هم استاد خوبی بود. مهدی براتی. شرکت در کلاس هایش هیچ وقت خسته‌ام نمی‌کرد. بهترین و آسان ترین روش‌های تست‌زنی را داشت.

هرچه زمان جلوتر می‌رفت، ترس های من کمتر می‌شد و تمرکزم بالاتر می‌رفت. با دست و پنجه نرم کردن با ریاضی فهمیدم اصلا آن دنیای غریبی که من فکر می‌کردم نبوده. در مدرسه هم همین بحث پیش نیازها باعث نفهمیدن من می‌شده. اگر معلم کمی به عقب برمی گشت و توضیحاتی از مطالب گذشته می‌داد شاید فهمش آسان‌تر می‌شد. در ذهن من از همان ابتدا ریاضی مترادف با نفهمیدن جا افتاده بود برای همین هیچ وقت سعی بر یادگیری‌اش نکرده بودم چراکه فکر می‌کردم فرقی نمی‌کند، هرکار کنم قرار نیست آن را بفهمم.

کنکور هم اصلا آن غولی که در ذهنم ساخته بودم نبود. به هیچ وجه. عیب کنکور جو رقابتی آن، مقایسه‌هایش و مباحث فراوانش است. خود فهم مباحث سخت نیست بلکه تنوع در مدل مباحث باعث می‌شود در ذهن آدم نمانند. به دلیل اینکه جو رقابتی سالمی نیست دانش‌آموزان درگیر مسائلی می‌شوند که کوچک ترین اهمیتی ندارند.

اسفندماه همه درگیر لباس عید، خانه‌تکانی، تعطیلات عید و مسافرت بودند. من فقط به نزدیک شدن روزهای کنکور فکر می‌کردم. اینکه آن‌سال مسافرتی در کار نبود هم کمی اذیتم می‌کرد اما به خودم امید می‌دادم که می‌گذرد و تمام می‌شود.

بعد از عید روزها بلندتر شده بود. صبر من کمتر. دیگر خسته شده بودم و محیط خانه و اتاقم و میز برایم عذاب‌آور بود. روزها نمی‌گذشت. وسوسه‌ی تفریحاتی که شش ماه بود ازشان دور مانده بودم قلقکم می‌داد. نباید کم می‌آوردم. فقط سه ماه دیگر فرصت داشتم.

برای دوری از حواس‌پرتی بهار را در کتابخانه گذراندم. صبح ساعت هشت کتابخانه بودم و غروب ساعت هفت به خانه برمی‌گشتم. خوبی کتابخانه رفتن رهایی از یکنواختی بود. مسیری که صبح زود تا کتابخانه پیاده‌روی می کردم حالم را دگرگون می‌ساخت. غروب هم با خنده و شوخی با بچه‌های کتابخانه برمی‌گشتیم. قول می‌دادیم به محض تمام شدن کنکور کلی خوش بگذرانیم.

کنکور یک‌سال، تمام فعالیت‌های که دوست‌شان داشتم را ازم گرفت. همین طور خواب راحت، اوقات بی‌دغدغه و خیال آسوده را. اما در عوض چیزهایی به من داد که واقعا ارزشش را داشت. به من فهماند هیچ چیز غیر ممکن نیست. اگر تمام تمرکزت را روی هدفت بگذاری، دست‌یابی میسر خواهد بود. کنکور به من آموخت برای رسیدن به لذتی عظیم باید از لذت‌های دیگر گذشت. کنکور به من نشان داد از چیزی می ترسی چون آگاهی کامل نداری. کنکور به من ثابت کرد من جرات ایستادن در برابر چالش ها و موانع را دارم.

حالا سوالی این وسط پیش می‌آید. اگر به سال نهم برگردم، آیا ریاضی را انتخاب خواهم کرد؟ ابدا. اگر صدها بار دیگر هم زمان به عقب برگردد من بازهم به هنرستان خواهم رفت. همان طور که گفتم، هنرستان تجربه ای بسیار شیرین برای من بود. اگر کنکور ریاضی یک‌سالش آنقدر عذاب‌آور بود حتما در سه سال تحصیلش من هر روز منصرف می‌شدم از انتخابم. من کنکور ریاضی را فقط برای مجاز بودن به تحصیل در رشته‌ی مهندسی نیاز داشتم. غیر از آن هیچ سود دیگری برایم نداشته که پشیمان باشم از هنرستان رفتن.

حالا که ترم یک دانشگاه را پشت سر گذاشته‌ام، می‌بینم که چقدر هنرستان رفتن برای من مفید بوده. هم‌کلاسی‌هایم که همه شان از ریاضی بودند هیچ‌کدام این ترم چیز زیادی یاد نگرفتند. چون دست‌شان در ترسیمات ضعیف بود. ذهن‌شان حسابی آماده‌ی محاسبات بود اما کمتر کسی قدرت تجسم خوبی داشت. قبلا شنیده بودم که می‌گفتند نگرانی‌هایی برای بچه‌های هنرستان در رشته‌ی معماری هست چراکه از پس قسمت های ریاضی‌اش بر نمی‌آیند. با این‌حال من فکر می‌کنم بازهم هنرستانی‌ها موفق‌تر عمل می‌کنند. آن چیزی که در مدرسه آموخته می‌شود بسیار دقیق‌تر از درس‌های دانشگاه است. معلم در مدرسه دغدغه‌ی بیش‌تری برای آموزش دارد تا استادان دانشگاه. با این حال من حسابی دستم پر است. چرا که ترسیمات را به لطف هنرستان بلدم و دیگر از مباحث ریاضی ترسی ندارم.

 

 

به اشتراک بگذارید

4 پاسخ

  1. چقدر عالی نوشتین، واقعن خواستن توانستن است و توانستن خواستن. انگار برای شما هر دوتا بود. موفق باشی عزیزدلم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط