روزنوشت‌ها و آلبوم عکس اسفندماه

ثبت رخدادهای روز، کاری‌ست که نزدیک به شش سال است انجام می‌دهم. شاید مدتی از آن دور مانده باشم اما تا حد ممکن رها نشده. روزانه‌نویسی بهترین هدیه‌ایست که هرکس می‌تواند به خود بدهد. اگر تا حالا انجامش نداده‌اید امتحانش ضروری‌ست. خواهید دید حال‌تان بعد از نوشتن با قبل از نوشتن دگرگون شده.

روزنوشت‌های ماه قبل هم اینجا ثبت شده: روزنوشت‌ها و آلبوم عکس بهمن‌ماه

سه‌شنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱

امروز خداروشکر خبری از درد نبود. صبح مرحله‌ی جدیدی از اتاق‌تکانی را شروع کردم. فایل بازخورد به تمرینات که دیروز از دست داده بودم را گوش دادم. ایراد زیاد داشت متنم. استاد گفت قصه نمی‌خوانم. باید قصه‌های بیش‌تری بخوانم و بیش‌تر آزادنویسی کنم. حداقل ۱۰۰۰ کلمه آزادنویسی در روز.

راست می‌گوید. نمی‌دانم چرا متن‌های تکالیفم نثر فجیحی دارند. هنوز خوب نتوانسته‌ام نرم شوم در این مدل نوشتار و این‌طور که پیداست حالا حالاها کار دارم. آیا ناامید و ناراحتم؟ ابدا. باید مدیون نظرات صادقانه‌ی استاد باشم. اگر استاد به‌به و چه‌چه الکی تحویلم می‌داد کلی زمان می‌برد تا به نثر آشغالم پی ببرم. واقعا دوره‌ی سایت‌نویسنده را اتفاقا به خاطر همین تخریب‌ها دوست دارم. تخریب‌هایی که موجب درست پیش‌رفتن می‌شوند.

برای تکلیف فردا که تا ساعت چهار مهلت نوشتنش را داریم یک کلمه هم ننوشته‌ام. بازهم مشکل پیدا کردن ایده داشتم. موضوع این سری سخت بود. باید یک باور رایج که میان مردم هست را با دلایل کافی زیر سوال ببریم. من نمی‌دانستم چه باوری.

مارال فرشته‌ی نجات من، باز هم ذهن پویایش را به کار انداخت و گفت: «باور اینکه همه‌ی بچه‌ها باید برن مدرسه.» فوق‌العاده بود. این دغدغه‌ی من هم بود. دوران دانش‌آموزی به این موضوع خیلی فکر می‌کردم. بنابراین موضوع پیدا شد اما من باید در حرکت قطعه‌نویسی و بعدش هم در نشست آنلاین تن‌پن شرکت می‌کردم و فرصت نکردم چیزی بنویسم.

فقط همین‌قدر فهمیدم که می‌خواهم با روایت و قصه شروع کنم. با تحقیقاتی در اینترنت متوجه شدم ایده‌ی مدرسه اولین بار توسط «هوراس مان» طراحی و اجرا شده. فکر کنم نفرین‌های زیادی پشتش باشد. خب بعد از هوراس مان، نگران محل برگزاری نشست حضوری که دو روز دیگر است افتادم. نشستم لیست بلند بالایی از کافه‌های انقلاب را بررسی کردم و کافه «باکارا» تنها جایی بود که برای ضبط یک ویدیوی تبریک عید جالب آمد.

حالا دیگر ذهنم خسته‌تر از آن است که مقاله‌ای که در نوشتنش اصلا خوب نیستم را بنویسم. فردا باید هفت صبح بیدار شوم که به موقع برای دانشگاه رفتن آماده شوم. از آن‌جایی که تا ساعت چهار فقط مهلت ارسال لینک‌هاست و من تا ساعت ۱۵:۱۵ کلاس دارم،  باید صبح در مسیر بنویسمش. قبلی که یک روز به خاطرش وقت گذاشتم آن‌قدر بد شد، وای به حال این که در مسیر نوشته می‌شود. فقط از خدا می‌خواهم بخت باهام یار باشد و فردا از آن روزهای قلم طلایی برایم باشد.

امروز بعد از کلی مدت، مکالمه های زیادی داشتم. صبح با نازنین دختر عمه‌ام که یک‌سال از من کوچک‌تر است. برایش خواستگار آمده و دو جلسه‌ای باهم صحبت داشته‌اند. باورم نمی‌شود. دختر کوچولوی ریزه‌ میزه‌ی من آن‌قدر بزرگ شده که برایش خواستگار بیاید؟ آن‌طور که بقیه در این‌جور موقعیت‌ها ذوق‌زده می‌شوند و بالا پایین می‌پرند نیستم. دروغ چرا، می‌شود گفت خوشحال نیستم. به ازدواج در سنین پایین خیلی بدبینم. مخصوصا اگر سنتی باشد.

آن‌ها شناختی از هم ندارند و وقتی قضیه اینطور خانوادگی می‌شود، فکر می‌کنم ذوق فامیل و اطرافیان فرصت شناخت به طرفین را نمی‌دهد. مدام دنبال جلو انداختن ازدواج هستند و این خوب نیست. درمورد دخترعمه‌ام باید بگویم چیزی کم ندارد اما من فکر می‌کنم او هنوز آنقدر جوانی نکرده، هنوز تازه پا به سنی گذاشته که مستقل شده و تازه می‌تواند از زندگی لذت ببرد. شاید دیدگاه من غلط باشد اما فکر می‌کنم ازدواج مسئولیتی بزرگ روی دوش او می‌گذارد که لذت این جوانی را ازش خواهد گرفت.

به هرحال تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی خود اوست. قطعا او  بهتر از من این مسائل را پیش‌بینی خواهد کرد. من تا حد ممکن به او توصیه‌هایم را کردم. نمی‌توانم احساسم را واضح بیان کنم. از اینکه گفت از طرف خوشش آمده خوشحالم اما نگرانی‌ام سرجایش است. به دلیل اینکه عمه‌ام در شهرستان است و راه دور من فعلا نمی‌توانم از جریانات خواستگاری مطلع شوم. خیلی دلم می‌خواست در جلسات بودم و خودم پسر را می‌دیدم. شاید کمی دلم آرام می‌گرفت. دست خودم نیست توهم توطئه دارم که نکند پسر دروغ‌هایی برای دختر کوچولوی دل‌پاکم ببافد و بعدها تغییر رنگ بدهد.

امروز به خودش می‌گفتم تو کی این‌قدر بزرگ شدی که برات خواستگار بیاد؟ گفت: «خودمم باورم نمی‌شه. هنوز مزه‌ی اون بازی‌های بچگی‌مون زیر زبونمه. انگار همین چند وقت پیش بود که ما مدام با هم دعواهای بچگانه می‌کردیم و قهر می‌کردیم. اصلا یه حس عجیبی دارم.»

یاد آن روزها زنده شد. خانه‌ی مادربزرگم نزدیک به راه‌آهن بود. آن‌قدر که وقتی قطار رد می‌شد از پنجره می‌توانستی ببینی و صدایش را بشنوی. ما از تهران بعد از ساعت‌ها می‌رسیدیم. به محض رسیدن زنگ می‌زدیم به عمه. چون باید هم بازی کوچولویم را هرچه سریع‌تر می‌آورد تا تنها نمانم. نازنین، اولین کسی که روزهای خوب تعطیلات را باهاش گذرانده‌ام. هرچند یک‌ساعتی نمی‌گذشت که سر موضوعی بی‌اهمیت دعوایمان می‌شد. چند دقیقه‌ای تنها و دور از هم می‌نشستیم و با کینه یکدیگر را نگاه می‌کردیم. بعد یواش یواش همچی دوباره درست می‌شد. آخر شب بازهم ما هم‌بازی های صمیمی بودیم. معجزه‌ای که بین بزرگ‌ترها هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد.

یک‌بار برایم تعریف کرد زودتر خبردار شده که ما در راهیم و به خانه‌ی مامان‌بزرگ آمده‌ بودند تا به محض رسیدنم بازی کنیم. طفلکی جلوی پنجره‌ی خانه ایستاده و با رد شدن هر قطار می‌گفته: «این دیگه قطار خودشونه.» چندین قطار می‌آیند می‌روند اما ما نمی‌رسیم که نمی‌رسیم. بعد خبردار می‌شود که قطارمان ایستگاه را رد کرده و باید تا ایستگاه بعدی می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. نازنین می‌گوید آن ساعت‌ها طولانی‌ترین ساعت‌های عمرش بوده.

خب حالا طبیعی‌ست که من با تداعی این خاطره و فکر کردن به اینکه نازی عروس شود و برود و دیگر تا وقتی برسم کسی را ندارم که چشم انتظارم باشد بغض کنم، این‌طور نیست؟ خدای مهربانم از ته قلبم خوشبختی برای فرشته‌ی کوچکم آرزومندم. امیدوارم اگر این پسر او را خوشبخت می‌کند همه‌چیز به خوبی پیش برود. خودت کمک حالش باش. می‌دانی که حسابی سردرگم است.

امروز مسافری از راه دور رسید. کتابی که خیلی وقت بود که در لیست خرید داشتمش.

چهارشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۲

در یادداشت قبل دیدید چه قشنگ نوشته بودم باید ساعت هفت بیدار شوم؟ کلاسم ۱۰:۱۰ بود. باتوجه به ترافیک و شلوغی صبح می‌خواستم ۸:۳۰ راه بیوفتم. می‌خواستم زمان کافی برای آماده شدن و صبحانه خوردن داشته باشم و در آرامش به تکلیفی که باید می‌نوشتم فکر کنم. پس ساعت هفت زمان خوبی برای بیدار شدن بود. ساعت را گذاشتم تا هفت زنگ بزند.

خداروشکر چند شبی‌ست از کابوس‌های زنجیره‌ای که چند وقتی بود درگیرشان بودم و اذیتم می کردند در امانم. اما جدیدا اصلا خواب نمی‌بینم. دیشب هم خواب ندیدم. یهو به خودم آمدم که مامان دمه اتاق ایستاده بود و می‌پرسید: «دانشگاه نمیری؟» چشانم را باز کردم. برای ساعت هفت بودن هوا زیادی روشن بود. پرسیدم: «ساعت چنده؟» گفت: «۹:۰۰» که از جا پریدم.

وای این گوشی لامصب چه مرضی دارد که تصمیم می‌گیرد صبح‌ها کار نکند؟ چرا زنگ نزده بود؟ نمی‌دانستم. منتظر بودم بابا سریع‌تر از دسشویی بیرون بیاید. مامان گفت: «زود حاضر شو بگو بابا برسونتت.» انگار تصمیم به خروج نداشت. به اتاق برگشتم و سراسیمه فکر می‌کردم که چه بپوشم. نگران بودم. استاد را نمی‌شناختم و ممکن بود از آن استادهایی باشد که روی دیر رسیدن حساس است. جلسه اولی حتما جلوی بقیه خیطم می‌کرد. شاید هم خیتم می‌کرد. این‌قدر عجله داشتم که وقت نبود املایش را بررسی کنم. «خیط» را در متن دیشب آقا مجتبا خواندم. او هم وسط گیروداری متن را نوشته بود و گفته بود فرصت نداشته املای خیط را پیدا کند.

سرچ کردم ببینم دمای هوا چند درجه است. همین‌طور که حساب می‌کردم چه بپوشم هم سردم نشود هم زیبا باشم بابا بالاخره از دسشویی بیرون آمد و سریع دویدم به سمت دسشویی که بابا پرسید: «کی میری؟» گفتم: «نمییی‌دونم…هروقت آماده شم.» مامان گفت: «یه نیمرو برات درست کنم؟» این چه سوالی بود آن وسط؟ خب مگر من وقت نشستن و نیمرو خوردن دارم؟ یه نه کش‌دار گفتم و پریدم در دسشویی.

هی به خود می‌گفتم آرام باش مشکلی پیش نمی‌آید. عصبی نشو. اما ذهنم عصبی تر از آن بود که ساکت شود. می‌دانستم در مسیر مدام ذهنم پیش دیر رسیدن است و  قادر به نوشتن کلمه‌ای برای تکلیف نخواهم بود. پیش‌بینی می‌کردم مدام در ذهنم دارم خودخوری می‌کنم و بابا با حرف زدن مخل شنیدن صدای درونی‌ام می‌شود، آن‌وقت من با لحن بدی جواب می‌دهم. او ناراحت می‌شود. او هم چیزهای بدی می‌گوید و با هم بحث‌ما می‌شود و تا رسیدن بیش‌تر شکنجه ی روحی می‌شوم.

همین‌طور که آب به صورتم می‌زدم گفتم: «چیزیه که شده. آروم باش. کلا سعی کن زبون باز نکنی که اگه حرفی بزنی هرچی عصبانیته به زبونت جاری می‌شه.» رفتم بیرون و بدو بدو لباس‌هایی که جدا کرده بودم را می‌پوشیدم. همزمان به خودم دلداری می‌دادم که هرطور شده حتی سرکلاس تکلیف امروز را می‌نویسم. گوشی‌ام زنگ خورد. کیا بود.

کیا جان خوش‌ خبر باشی. کیا واقعا عاقل است. حتم دارم او هم خواب مانده بود اما به جای اینکه مثل منه خنگ از جا بپرد و خود را در افکار آزاردهنده غرق کند اول گوشی‌اش را چک کرده. مثل اینکه استادمان کلاس ساعت قبلش را نرفته و این یعنی سر کلاس ماهم حاضر نمی‌شد. کیای عزیزم نمی‌دانی از چه فشار روانی‌ای نجاتم دادی. کلی باهم خندیدیم و قرار شد برای کلاس بعدی که ۱۳:۳۰ شروع می‌شد برویم.

با آسوده‌ترین خیال ممکن رفتم سر میز صبحانه، خبر خوش را دادم و نشستم با آرامش تمام از صبحانه لذت بردم. ساعت ۹:۲۰ بود و زمان کافی برای نوشتن تکلیف آن هم در خانه، بدون مزاحمت، بدون سروصدا و بدون حواس‌پرتی داشتم. چه باری از روی دوشم کم شد. امداد الهی به کمکم رسیده بود. امروز اگر یا این حال و هوا به دانشگاه می‌رفتم حتما تا شب بداخلاق می‌بودم. حالا راحت صبحانه‌ام را نوش جان می‌کنم، تکلیفم را به بهترین نحو می‌نویسم و با خیالی راحت راهی دانشگاه می‌شوم وقتی هم برگشتم زمان کلاس دوست‌داشتنی‌ام و بررسی متن‌ها رسیده. چقدر زندگی یهو رنگ عوض کرده بود و زیبا شده بود.

بعد از صبحانه‌ی لذت‌بخش سراغ نوشتن آمدم. موقع لباس انتخاب کردن به چگونه شروع کردن متن هم فکر کرده بودم. نوشتم و نوشتم. خیلی گیر می‌کردم اما خیالی نبود. بعد شماره‌ای ناشناس بهم زنگ زد. جواب دادم. میکروفون‌های نازنینم بودند. سریع پالتویی تنم کردم و با همان شلوار خال‌خالی پایین دویدم. جعبه‌ای بزرگ تحویل گرفتم و برگشتم.

اولین میکروفون را که درآوردم اصلا انتظارش را نداشتم. خیلی بزرگ‌تر و سنگین‌تر از تصورم بود. ولی چقدر زیبا بود. با ذوق خواستم امتحانش کنم که که نمی‌دانستم چگونه روشن می‌شود. دکمه هایش را امتحان کردم. آن‌قدر ذوق داشتم که نمی‌توانم دفترچه را درست مطالعه کنم ببینم چه گفته. هرچه به قول مامان «کول‌کول» کردم نشد. آخر با بی‌صبری دفترچه را برداشتم و مشغول مطالعه شدم. دیدم چیز خاصی نگفته فقط نوشته کابل را به گوشی وصل کنید و صحبت کنید و فلان. کابل که به گوش وصل بود را نگاه کردم و گفتم خب اینکه وصله ولی چراغ میکروفون روشن نیست. آمدم کابل را در بیارم که متوجه شدم بسکه هول بودم اصلا درست داخل گوشی نبرده بودم. خدایا چقدر عجول و خنگم.

بعد از چندتا ضبط امتحانی، به مارال خبر دادم و او هم مثل من ذوق مرگ شد و گفت با دیدن عکسش از تخت پریده پایین. درمورد تولید محتوا حرف زدیم و اگر شد جمعه در کافه‌ای برای برنامه‌ریزی قرار می‌گذاریم.

سراغ ادامه‌ی تکلیف آمدم اما وقت دانشگاه رفتن بود. حسی بهم گفت: «الان باز الکی پامیشی میری تهش می‌بینی نیومده عن می‌شی.» اما می‌دانستم من شانس ندارم. نمی‌روم و استاد خشمگین از آب در می‌آید و نمره کم می‌کند. فکری به ذهنم رسید. همان کلاس را همان استاد ساعت ۱۵:۳۰ هم داشت. صبرمی‌کنم اگر بچه‌های تایم اول گفتند که آمده برای کلاس بعدی می‌روم.

به مارال و کیا هم گفتم و با خیال راحت مشغول نوشتن تکلیفم شدم. ساعت ۱۳:۴۰ به اتمام رسید. لینک را فرستادم و حالا از هفت دولت آزادم. کمی که گذشت از زمزمه‌های بچه‌ها در گروه مشخص شد که استاد نیامده و نخواهد آمد. خوب شد به حسم اعتماد کردم. سریع سراغ ثبت وقایع در اینجا آمدم و کمی از کتاب نورسیده‌‌ام خواندم. کتاب «بنویس! ساعت پاک‌نویس» خیلی کتاب جالبی‌ست. حالا می‌خواهم بروم و ادامه‌ی گناه فرشته را ببینم. روز بر شما خوش. تا بعد.

هم اکنون  ۲۳:۳۲ است.

عصر یک قسمت و نصفی از سریال را دیدم. کمی درگیر انتخاب کافه‌ی فردا بودیم. بالاخره موفق به رزرو کافه «تهرون» شدم. کلاس سایت‌نویسنده برگزار شد و برای سری بعد باید فهرستی از موضوعاتی که در موردشان نظرمان تغییری کرده بنویسیم. باید بنشینم و لیست کنم: باورهایی که داشتم، اتفاقی که باعث تغییرشان شد و تفکر جدید که به دست آورده‌ام. بازخورد استاد به متنم مثل سری پیش کوبنده نبود. چند غلط در ساختار جمله و انتخاب فعل ازم گرفت اما گفت بهتر است، از شروع مشخص است که تغییر کرده‌ام.

همش می‌ترسم فردا هم خواب بمانم. پس تصمیم دارم قبل از خواب وسایلم را آماده بگذارم. خداروشکر لباس را از قبل انتخاب کرده‌ام. فکر کنم اگر آرایش کنم و در یخچال بخوابم هم برای صرفه‌جویی در وقت خوب باشد. دیگر چیز خاصی برای نوشتن ندارم. می‌خواهم هرچه سریع تر بروم و قبل از خواب «بنویس! ساعت پاک‌نویس» بخوانم. هر کجای جهان که هستید، شب‌تان بخیر.

امروز با اینکه خیلی خوشحال بودم از کنسل شدن دانشگاه، لحظه‌ای متوجه بیرون شدم. دیدم چه حیف، آسمان زیادی برای خانه ماندن قشنگ است.

پنجشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۳

ساعت شش گوشی‌ام زنگ زد. نیم ساعتی در جا ماندم و بعد بلند شدم آماده شوم. امروز باید برای ضبط ویدیوی تبریک عید برای پیج تن‌پن به کافه «تهرون» بروم. ساعت ۹ باید همگی آن‌جا باشیم، به جز مژگان و الهام که گفته بودند نمی‌توانند حضور داشته باشند.

ساعت ۷:۳۴ کنار خیابان به امید تاکسی ایستاده بودم. خبری نبود. درخواست اسنپ کردم که راننده‌ای پیدا نمی‌شد. ترسیدم دیر شود. راه افتادم که پیاده تا چهارراه بروم. همین که برگشتم ماشینی بوق زد. فکر کردم باز هم شخصی است ولی تاکسی بود. سوار شدم. پیاده که شدم دیدم تینتی که آتوسا بهم داده بود روی صندلی افتاده. همین که تاکسی راه افتاد سریع در را باز کردم و چند قدمی دنبالش دویدم. راننده بهت‌زده گفت: «چیی شدهه؟» خم شدم تینت را برداشتم و گفتم: «ببخشید این جا موند.»

هر چند که گفت:‌«اشکالی نداره دخترم.» ولی حتما با خود فکر کرده بود: «اینقدر ارزش داشت به خاطرش درو بگیری دنبال ماشین بدویی؟» خب آخر یادگاری آتوسا بود. در ضمن خیلی خوش‌رنگ است نمی‌توانستم ازش بگذرم. بعدا عذاب وجدان می‌گرفتم که چرا خجالت کشیدم. تینت نازنین، حتما حسابی ترسیده بود که در تاکسی جا مانده و بی‌سرپرست خواهد شد.

همین‌طور که به سمت اتوبوس می‌رفتم بهش اطمینان خاطر دادم که این‌دفعه داخل کیفم می‌گذارمش تا جایش امن باشد. صداها و مکالمه‌های داخل اتوبوس که به گوشم می‌رسد را دوست دارم. برای همان معمولا هندزفری نمی‌گذارم. اما آن موقع صبح همه خواب‌آلود بودند و سکوت حاکم بود. برای همان برای اینکه حوصله‌ام سر نرود خواستم آهنگ گوش کنم.

اول آهنگ «مریض‌حالی» از محسن چاووشی، بعد چند آهنگ دیگر و یهو یاد آهنگی افتادم که روی یک ویدیو بود. ویدیو را در چند وقت اخیر خیلی دیده بودم. دوستش داشتم. ولی متاسفانه دسترسی‌ام به ویدیو مسدود شد و حالا باید در خماری فقط آهنگش را گوش می‌دادم.

نزدیک به رسیدن به ایستگاه بیمه، آینه و تینت نجات‌یافته‌ام را در آوردم تا رنگی به لبم بدهد. خانم بقل‌دستی‌ام پرسید بینی‌تون عملیه؟ می‌خواستم بگم نه ترکش دادم ولی ترسیدم از خنده روده‌‌بر شود و کف اتوبوس پهن شود پس نمکم را برای خودم نگه داشتم و گفتم: «بله.»

-چند وقته؟

-تقریبا شیش ماه

-چندبار کورتون زدی؟

-سه‌بار

-اع ولی من که دوبار زدم.

اینجور حرف ها کلافه‌ام می‌کند. نمی‌دانم چرا بعضی آدم‌ها اصرار دارند همه‌ی تجربه‌های بقیه با چیزی که آن‌ها تجربه کرده‌اند یکسان باشد. خب دکتر با دکتر فرق می‌کند. طی این شش ماه بسکه در مواقع این‌چنینی این توضیح را داده‌ام که هر دکتری شیوه‌ای متفاوت دارد خسته شده‌‌ام. البته تمام این کلافه شدن‌ها درونی است. برای اینکه ادب را رعایت کنم کوچک‌ترین واکنش بدی از بیرون ندارم. می‌دانم اگر با لبخند و متانت جواب سوال اول را ندهم مکالمه ادامه پیدا نخواهد کرد اما بازهم مامانِ درونم می‌گوید: «نههه زشته.»

از اتوبوس پیاده شدم و تند تند به طرف مترو رفتم. تا زمان رسیدن قطار در گروه پیام گذاشتم ببینم چه کسانی رسیده‌اند. ساعت ۹ شده بود. فردوسی پیاده شدم و از روی نقشه دنبال کافه راه افتادم. دو خیابان بالاتر را پیچیدم داخل و بعد از کوچه‌ی پارسی، خانه‌ی قدیمی را در نبش کوچه شناختم. داخل کوچه پیچیدم. دیدم دری در کار نیست و گمان کردم بسته است. فقط از اینکه رها نوشته بود رسیده مطمئن شدم باز است و احتمالا من کورم.

جلوتر رفتم و دیدم پرده‌ی نایلونی‌ای در کار است. کنار زدم و وارد شدم. درست سمت راستم راه‌پله‌ای به طرف بالا بود. بقل راه‌پله میز پیشخوان قرار داشت و خانمی که بهم خوش‌آمد گفته بود پشتش نشسته بود. سمت چپم آینه بود و در ادامه راهرویی که به حیاط می‌رسید و در طرفین راهرو اتاق‌هایی قرار داشت. رفتم و داخل حیاط نگاهی انداختم. رها نبود. برگشتم و قبل از اینکه اتاق‌ها را چک کنم پرسیدم: «میز هشت‌نفره‌ رزرو کرده بودم، می‌خواستم بدونم کجاست؟» که به طبقه‌ی بالا هدایتم کردند.

پله که به طبقه‌ی بالا می‌رسید، دری در سمت راست و روبه‌رو وجود داشت سمت چپ فضایی بود که انتهایش میز بزرگی بود و سه نفر پشتش ایستاده بودند. فضای سمت چپ هم دو ورودی دیگر به اتاق هایی داشت که هردو را واررسی کردم و بازهم رها را نیافتم. برگشتم سر اتاق روبه‌روی راه‌پله که نگاه نکرده بودم. رها و خانم دلفانی را دیدم. بعد از سلام و ابراز دلتنگی به بقیه زنگ زدم چون مثل اینکه در پیدا کردن به مشکل خورده بودند.

نیم ساعت بعد همه رسیده بودند. در حیاط مشغول ویدیو گرفتن بودیم که گفتند نباید سروصدا کنیم و باید برگردیم به اتاق خودمان. ماهم برگشتیم تا نشان دهیم آن‌جا هم می‌توانیم محتوای خوبی بگیریم و حیاط‌شان بماند برای خودشان. حین ضبط کلی اتفاق‌های خنده‌دار می‌افتاد اما خوش‌ می‌گذشت. بارها و بارها از هر نفر ویدیو گرفتیم تا آن چیزی که می‌خواهیم بشود.

من فرهنگ معیین در کتابخانه پیدا کردم و نشستم تا کلمات این هفته‌ی کلمه‌برداری را دربیاورم. بعد کمی دور میز نشستیم و تا حرف بزنیم. من حرف‌هایی داشتم که بارها در گروه تلگرام مطرح کرده بودم و انگار به گوش کسی نرسیده بود. پس از فرصت استفاده کردم و حسابی چیزهایی که فکر می‌کردم برای پیش‌برد و پیش‌رفت گروه لازم است را عنوان کردم. اینقدر جدی شده بودم و با لحن تندی می‌گفتم که فهیمه‌جون هی کنارم می‌گفت: «یکم آروم‌تر…مهدیه آروم.»

بعد محبوبه‌جون بهم گفت: «چرا حس می‌کنم وقتی حرف می‌زنی حرصی می‌شی؟» گفتم:‌«نه به خدا. من وقتی به چیزی اهمیت می‌دم اینجوری حرف می‌زنم وگرنه عصبی نیستم و یا بی‌احترامی نیست.» محبوبه گفت: «می‌فهمم. منم همین‌جوری بودم…با خودت حرف بزن تو آینه. باید یکم لحنت رو بهتر کنی.» راست می‌گوید مردم بی‌چاره که متوجه درونیات من نیستند. خدایا من همیشه با لحن تند کارهایم را پیش می‌برم. کاش بتوان روی این مسئله‌ام کار کنم.

موقع خداحافظی سعی کردم توضیح بدهم این لحن از روی اهمیت دادن است. می‌ترسیدم آقا مجتبا ناراحت شده باشد. اما او گفت: «هرگز…هرگز…» خیلی مهربان است. کاش من هم مثل او ریلکس و آرام بودم. اما فقط همین مورد. اگر مثل او یک‌دنده بودم و گوشم به حرف دیگران بدهکار نبود و همیشه روی عقاید خودم پافشاری می‌کردم اوضاع بد می‌شد. وای حتی فکر کردن به اینکه چقدر با او درمورد یک‌سری مسائل حرف می‌زنم اما اهمیتی نمی‌دهد دیوانه‌ام می‌کند.

بگذریم…من نباید اینقدر مسائل گروه را جدی بگیرم. شاید اگر روی لحنم کار کنم نتیجه‌ی بهتری بگیرم. باشد این را هم امتحان می‌کنم.

با فهیمه‌ در ترافیک و شلوغی به سمت انقلاب رفتیم. فهیمه خیلی بزرگ‌تر از من است. مادر دو فرزند است و فرزند بزرگش یک‌سال از من کوچک‌تر است. با این‌حال این تفاوت سن به چشم نمی‌آید. گاهی فکر می‌کنم افکار او را خوب درک می‌کنم و او هم خوب حرف مرا می‌فهمد. کنارش راحتم. راحت حرف می‌زنم و احساساتم را بروز می‌دهم. آن روز او حسابی دلشوره‌ی خواهرش را داشت. وقتی درمورد نگرانی‌اش حرف می‌زد فهمیدم او هم با من همین حس را دارد. به کتابی که استاد کلانتری یک‌بار در جلسه‌ای از سایت‌نویسنده خوانده بود فکر کردم.

اینکه مفهوم خانواده فقط در رابطه‌های خونی ما خلاصه نمی‌شود. خانواده می‌تواند رابطه‌ی زنی با سگ‌هایی که از آن‌ها مراقبت می‌کند باشد. خانواده می‌تواند دو زوج هم‌جنس‌خواه که از خانه‌ای مراقبت می‌کنند باشند. در اینجا خانه‌ هم جزوی از خانواده ی آن‌هاست. حالا شاید در مورد گروه تن‌پن هم همین صدق کند. ما خانواده‌ای هستیم با نظرات و افکار مختلف. طبیعی‌ست گاهی اختلاف نظر شدید بین خانواده وجود داشته باشد، مهم این است یاد بگیریم سازش کنیم و به نفع یکدیگر گاهی عقب بکشیم.

اما در این خانواده با تفاوت‌های زیاد، فهیمه برای من آن خواهر مهربان و دوست‌داشتنی‌‌ای است که پای دردودل‌هایم می‌نشیند و دغدغه‌هایش را  پیشم در میان می‌گذارد.

وقتی به انقلاب رسیدیم با گشت زدن در کوچه‌های مختلف بالاخره جای پارک پیدا کردیم. خیلی جالب بود در یک لحظه فهیمه هم داشت دنده عقب می‌رفت تا پارک کند، هم با تلفن با عمویش صحبت می‌کرد و همزمان جواب عابری که داشت رد می‌شد و می‌گفت الان میزنی به پشت‌سری را می‌داد.

پیاده شدیم به کتاب‌فروشی رفتیم تا کتابی که زهرا صلحدار این هفته بارها و بارها ازش استوری گذاشته بود را بخرم. «گفت‌وگوهای عاشقانه» از ناتاشا لان. فهیمه‌ هم کتابی خرید و رفتیم. بعد از هم خداحافظی کردیم. او به سمت مدرسه ی نویسندگی رفت چون کلاس داشت و من هم به سمت مترو.

مترو غلغله بود. نزدیک به عید است و همه جا شلوغ. ساعت ۱۵:۰۰ بود و می‌دانستم اگر دیر برسم به اتوبوس، به ترافیک می‌خورم. خودم را به‌زوووور جا کردم داخل مترو. کیپ‌ تا کیپ پر آدم بود. اینقدر فضا کم بود که آدم‌ها جا برای پایین بردن دست‌شان نداشتند. یکی دستش را روی شانه‌ی دیگری گذاشته بود و یک نفر هم دستش رو گذاشت دقیقا پشت کمر من. حسابی معذب بودم. زن که متوجه شکه شدنم بود لبخندی زد و گفت: «نگران نباش ایستگاه بعد پیاده می‌شم.» کمی عجیب بود و از لحن مرموزانه‌اش کمی ترسیدم و جرات نکردم چیزی بگویم. آخر جا کم بود؟

بعد از توقف در شادمان، مترو کمی خالی شد و هوا برای نفس کشیدن وجود داشت. بعد اعلام کردند قطار در حبیب الله و استاد معیین توقف ندارد. حداقل در این قسمت خوش‌شانس بودم. زودتر رسیدیم به آزادی.

به محض سوار شدن در اتوبوس کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. وای چقدر کتاب برایم تداعی‌های جالب داشت. عاشق کتاب خواندن در اتوبوسم. وقتی سر و صدای دیگران هست و هی کتاب می‌خوانی و چیزی از تجربه‌هایت به یاد می‌آوری و چشم می‌دوزی به بیرون، به حرکت جاده و کمی در ذهن حرف می‌زنی و باز می‌خوانی. تا اندیشه یک‌سره خواندم و تا لحظات آخر پیاده شدن دلم نمی‌آمد رهایش کنم. پیاده شدم و سراغ تاکسی‌های فاز پنج را گرفتم. پایانه‌ی تاکسی‌ها را خراب کرده‌اند تا بازار نمی‌دانم چی‌چی بسازند. کم در اندیشه مغازه و هایپر و پاساژ و بازار روز هست؟

نمی‌دانم چه در سر شهرداری اندیشه می‌گذرد. خیابان‌های همین طوری شلوغ فاز یک حالا با این بی‌سر و سامانی تاکسی‌ها بدتر هم شده. سوار تاکسی شدم و بازهم مشغول خواندن شدم. در میدان، جای همیشگی پیاده شدم و از شیب کوچک منتهی به کوچه‌مان بالا رفتم و راهی شدم به سمت ساختمان امن‌مان. خانه‌ی گرم و نرم عزیزمان.

از پله ها با خستگی خودم را بالا می‌کشیدم و گرسنه بودم. به محض وارد شدن به خانه و سلام دادن به «مانی و بابی» -از من نپرسید مانی و بابی یعنی چه. این‌ها اسم‌هاییت که بیشتر اوقات با آن‌ها صدایشان می‌کنم. واضح است که مانی یعنی مامان و بابی یعنی بابا-  گفتم که غذا برایم گرم کنند و به اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. همزمان جواب زهرا صلحدار که دیده بود کتاب را خریده‌ام می‌دادم و حسابی تشکر کردم بابت معرفی این کتاب خوب.

بعد شام خوردم و دو قسمت از گناه فرشته را با مانی و بابی نگاه کردیم. بعد بازهم کتاب خواندم و فضای مجازی ام را چک کردم و موقع خواب بازهم کتاب عزیز را خواندم و این هم از وقایع پنجشنبه‌ی دوست داشتنی.

این هم از خانواده‌ی تن‌پن، منهای سه تن از عزیزان

جمعه

۱۴۰۲/۱۲/۵

امروز از خستگی دیروز نتوانستم زود بیدار شوم و وقتی چشمان را باز کردم ۱۰:۴۴ بود. یک ربع از کارگاه تمرین نوشتن را از دست داده بودم. چه حیف. نخواستم نصفه‌ونیمه شرکت کنم. گذاشتم تا در طول هفته تمرینات که به کانال قرار می‌گیرد را انجام دهم.

صبحانه‌ی نزدیک به ظهرانه خوردم. قسمت جدید گناه فرشته را بازهم به اتفاق مانی و بابی دیدیم. به شوق خواندن کتاب دیروز به اتاق پر کشیدم. ظهر بعد از ناهار ویدیوهایی برای مارال ادیت زدم. کمی دراز کشیدم اما خود را از خوابیدن منع کردم.

بعد بلند شدم و مشغول نوشتن با لپ‌تاپ شدم. کمی بعد مانی و بابی ازم دعوت کردند همراه‌شان به بازار ایرانی اسلامی بروم. گفتم اگر بعد از صرف یک چای برویم دعوت‌شان را قبول خواهم کرد. چای را خوردیم و حاضر شدیم. هوای خوبی بود هرچند من لباس گرمی پوشیده بودم و داخل مغازه‌ها گرمم بود.

بازار شلوغ و پررفت و آمد بود. چیزی که از مکان‌های خرید همیشه انتظار دارم. دوست ندارم مغازه‌ها خلوت و فروشنده‌ها را در حال مگس‌پرانی ببینم. بازارها شلوغ‌شان می‌چسبد. هرچند یکی از دوستانم از شلوغی و جمعیت به خصوص در مکان‌هایی برا خرید متنفر بود و همیشه به خاطر این طرز فکرم دیوانه خطابم می‌کرد.

بازار را دور زدیم و به خانه برگشتیم. در خانه بازهم کتاب را برداشتم چون صدایم می‌کرد و بعد سراغ اینجا آمدم.

من و مانی

شنبه

۱۴۰۲/۱۲/۵

صبح با صدای مهمان‌ها از خواب بیدار شدم. دختردایی مامان و شوهرش و برادر شوهرش از شهرستان آمده‌اند که برای عمل پای شوهرش، تهران بیمارستان بروند. حس بچه‌ای که در اتاق تنهاست و خجالت می‌کشد بیرون برود و سلام بدهد را داشتم. در واقع هر مهمانی که آمده باشد و قرار باشد من بعدا به آن‌ها ملحق شوم چنین حسی را برایم تداعی می‌کند. چون می‌دانستم تفاوتی نمی‌کند بالاخره که باید بیرون بروم، یک دو سه گفتم و قبل از اینکه خجالت درونم مانعم شود در را باز کردم و بیرون پریدم. انگار که خجالتم پشت سرم ایستاده بوده و من برای فرار ازش در را باز کردم و بعد از بیرون رفتن در را رویش بستم.

سلام کردم و خوش‌آمد گفتم. رفتم سر میز صبحانه. با مارال چت کردم و بعد به اتاق آمدم و تخته‌رسم گذاشتم تا کاری که امشب تا ساعت ده مهلت کشیدنش را داشتیم بکشم. تا تخته‌رسم را گذاشتم و کاغذ را رویش فیکس کردم یادم افتاد ویدیوهای کلمه‌برداری را ادیت نزدم. رفتم سراغ آن‌ها و استوری کردم‌شان و بعد رفتم سراغ ترسیم.

ساعت ۱۶:۰۰ در دندان‌پزشکی بودیم. من که وقت نکرده بودم بروم، مانی که عکس دندان‌هایم را نشان داده بود دکتر گفته بود بعضی دندان‌هایش پوسیده‌اند و دو دندان بالایی‌اش نزدیک به عصب است. برای همین علارغم اینکه ترسیمم تمام نشده بود مجبور شدم بیایم. تا نوبتم بشود «گفت‌وگوهای عاشقانه» را خواندم.

وقتی نوبتم شد و داخل رفتم دکتر پرسید: «چند سالته؟» گفتم:‌ «بیست»  گفت: «چند؟» کمی بلندتر گفتم: «بیست.» گفت:‌«یبار دیگه بگو؟ قشنگ می‌گی بیست.» با مامان خندیدیم.  نمی‌دانم چطوری گفته بودم اما از آدم‌هایی که به تفاوت لحن و مدل صحبت کردن دیگران توجه می‌کنند خوشم می‌آید. چون خودم هم خیلی دقت می‌کنم و این تفاوت‌ها برایم جالب است. مثلا استاد کلانتری «گ» هایش را مدل خاصی می‌گوید. فکر می‌کنم بی‌ربط به ترک‌زبان بودنش نباشد. یا دانیال مرادی «ک» هایش را مدل متفاوتی تلفظ می‌کند. این تفاوت‌ها خیلی برایم جذاب‌اند.

دکتر فرز بود و زود کار من و مامان را راه انداخت و راهی خانه شدیم. در مسیر مامان شیرینی و کیک خرید به مناسبت روز مهندس. خب من هم دیگر نیمچه مهندسی‌ام برای خودم. وقتی رسیدیم. همراه با چای کیک را خوردم. خیلی تازه بود و چسبید.

بعد بدو بدو مشغول تکمیل کردن ترسیم شدم. ریپلای‌های خیلی زیاد و محبت‌آمیزی در رابطه با استوری‌هایم گرفته بودم. چه حس خوبی دارد یهو اینستاگرام را باز کنی دایرکتت پر از پیام‌های محبت‌آمیز باشد. استاد کلانتری هم فرمودند که ویدیوهای کلمه‌برداری‌‌‌ام حیف‌اند، بهتر است پست‌شان کنم و من کمی دو دلم اما به گفته‌های استاد شک ندارم پس گوش می‌دهم.

کار ترسیمم دقیه‌ی نود تمام شد و با بقیه‌ی کار بچه‌ها پی‌دی‌اف درست کردم و برای دکتر نیک‌فطرت فرستادم. سین کرده اما جوابی نداده. خدا بخیر کند.

قرار است اگر فردا قبل از ساعت دو تکلیف سایتم را به اتمام برسانم با مارال بیرون برویم. سعی می‌کنم هرطور شده تمامش کنم. فردا قرار است برف ببارد و احتمالا آخرین برف سال باشد. خیلی دلم برف می‌خواهد. خدایا یاری‌ام کن تا فردا تکلیف را خوب بنویسم.

با وجود این کتاب، ساعت‌های انتظار امروز بیهوده نگذشت.

شنبه

۱۴۰۲/۱۲/۶

به محض بیدار شدن و صبحانه خوردن، نشستم پای لپ‌تاپ. تکلیف را باید تا ساعت دو تمام می‌کردم. وقتی چشم باز کرده بودم و از پنجره بیرون را دیده بودم حسابی دلم آب افتاده بود که حتما برای برف‌بازی بروم. ذهنم ولی لج کرده بود. هرچه فکر می‌کردم باورهایم در مورد چه موضوعاتی تغییر کرده هیچ‌چیزی به ذهنم نمی‌رسید. حداقل پنج مورد باید می‌نوشتیم و من یک موضوع هم به ذهنم خطور نمی‌کرد. از طرفی ساعت به عجله افتاده بود و زودزود جلو می‌رفت.

ذهنم شروع کرده بود به فرار کردن. می‌گفت بیخیال تکلیف هر روز که برف نمی‌آید این جلسه را ننویس و بلند شو برو حال کن. کمی که می‌گذشت می‌گفتم امکان ندارد، افتضاح‌ترین چیز را هم بنویسم باید بنویسم و بعد بروم. جمله‌ای از کتاب «کتاب‌خوان» در اینجور موقعیت‌ها به کمکم می‌آید را با خود تکرار کردم: «اولین فرار، دومی را به دنبال دارد.» این فکر که از تکلیف فرار کنم این‌قدر خجالتم داد که حالا مصمم شدم هرطور شده تا ساعت چهار که وقت دارم بنشینم و بنویسم. بیرون نرفتم هم نرفتم.

دلم غصه‌ی برف را می‌خورد. شروع کردم به تایپ کردن. الکی. جمله های بی‌معنا و غرغرهای ایده‌ نداشتنم را نوشتم. یک ایده به ذهنم رسید. یک باور که درمورد دوستی داشتم و عوض شده بود. شروع کردم به نوشتن. اولین مورد را نوشتم. خیلی طول کشید چون جمله‌ام نمی‌آمد. دومین باور را راحت‌تر نوشتم. دیگر راه افتاده بودم اما نوشتن سه دلیل دیگر طول می‌کشید. می‌ترسیدم ترافیک باشد و همین‌جوری هم دیر برسم. بلند شدم. به مارال سپردم کافه پیدا کند و شروع کردم به لباس پوشیدن. مارال کافه‌ای نزدیک به باغ فاتح را پیدا کرده بود تا بعد از اتمام کارمان برای قدم‌زدن در منظره‌ی برفی به آن‌جا برویم.

اسنپ گرفتم. مامان آمد داخل و گفت برف شدیدتر شده، بیش‌تر خودم را بپوشانم.

نیم ساعت بعد در طبقه بالای کافه‌ای نشسته بودم در انتظار مارال. دومورد دیگر از تکالیف را در مسیر نوشته بودم و ظاهرا مارال دیر می‌رسید. مشغول نوشتن آخرین مورد بودم. ده دقیقه‌ی بعد رسید و من مشغول انتخاب کردن عکس بودم. ۱۵:۵۹ بود که لینک را فرستادم. فقط یک دقیقه زمان باقی مانده بود. خداراشکر رسانده بودم. بعد بلند بلند برای مارال خواندم و اصلاحاتی جزیی انجام دادم اما می‌دانستم به دلیل هل‌هلکی نوشتن باز هم ایرادهای زیادی ازش پیدا خواهد شد. مارال دفتری که برای برنامه‌ریزی‌مان آورده بود را درآورد. دو خودکار با نمک هم دستش بود که یکی را داد به من و گفت: «بیا اینم براتو چون آبیه.»

بهش «خوشه‌سازی» که از کمپ‌ایده‌پزی یادگرفته بودم را پیشنهاد دادم برای پیدا کردن ایده‌ها. یک ساعت چهل دقیقه درمورد ایده‌های تولید محتوا، زمان تولید و جاهایی که باید برویم صحبت کردیم. من ویدیوی کلمه‌برداری‌ام را گرفتم و بلند شدیم برویم. وقتی مارال دفترش را داخل کیف می‌گذاشت خودکارها را برداشتم و به سمتش گرفتم که گفت:‌ «چیکار می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌ذاری تو کیفت مگه؟» گفت: «بابا اونو براتو خریدم مال خودته.» اصلا انتظارش را نداشتم. گفتم:‌ «برای من؟» گفت: «آررره.» خیلی ذوق‌زده شدم. آخر چرا باید این کار را می‌کرد؟ تشکر کردم و رفتیم پایین.

از کافه که بیرون آمدیم سگ‌ها دنبال هم می‌دویدند و مارال حسابی می‌ترسید. آن‌قدر که نگران بود تا رسیدن به باغ فاتح بگیرند و تکه پاره‌مان کنند. اطمینان دادم که فقط سروصدا می‌کنند، حمله‌ای در کار نیست و بیاید برویم. جاده با درختان بلندی که روی شاخه‌هایشان برف نشسته بود تزئین شده بود. همان جا  ویدیویی که باید برای این‌سری تن‌پن آماده می‌کردم را خواستم بگیرم. کار با یکی دوبار جمع نشد. نزدیک بیست بار یک ویدیوی ساده‌ی راه‌رفتن گرفتیم. هربار یک قسمتش خراب می‌شد.

فهمیدم ذهن مارال هنوز با ذهنیت من و چیزی که می‌خواهم آشنا نیست. اینقدر که با یکی از دوستانم مریم عکس و ویدیو گرفته‌ایم هم او سلیقه‌ی مرا فهمیده و هم من می‌دانم مریم چه مدل عکسی می‌خواهد برای همین خیلی راحت باهم کنار می‌آییم. چون ویدیو برای پیج تن‌پن بود من حساسیت زیادی به خرج می‌دادم. مارال بی‌چاره اما سردش شده بود و در گوش دادن به چیزی که می‌خواستم عجله می‌کرد. تا توضیح می‌دادم فلان چیز را چکار کن می‌گفت: «باشه…باشه…فهمیدم دیگه.» و نمی‌گذاشت کامل حرف بزنم. اینجا بود که حسابی به حضور مریم احتیاج پیدا کردم.

بعد از بیست برداشت، تقریبا آن چیزی که می‌خواستم درآمد اما هم من سردم شده بود و هم مارال. رفتیم به سمت پارک روبه‌رو و مارال برای پیجش ویدیو می‌خواست و هرچه می‌گفتم چه ویدیویی؟ می‌گفت خودش هم نمی‌داند. دست‌هایم بدجوری یخ کرده بود. من در تحمل سرما واقعا ضعیفم. منظره‌ی برفی پارک خیلی قشنگ بود. برف جلوه‌ی تازه و ناآشنایی به فضا داده بود. از بس که برف نداشته‌ایم. برف ندیده شده‌ایم.

دیگر انگشتانم از سرما درد گرفته بودند. به مارال گفتم دیگر اسنپ بگیریم که صدایش درآمد برای او ویدیو نگرفته‌ایم. گفتم او هیچ ایده‌ای ندارد و من هم چون سردم شده مغزم یخ بسته. مارال هم گفت: «ای بابا باشه بیا بریم…» حس کردم ناراضی است. واقعا متاسف بودم اگر سردم نبود حتما فکری می‌کردم اما دستانم چنان دردی گرفته بودند که حتی یک لحظه هم تحمل سرما نداشتم دیگر. تا مدتی که منتظر آمدن اسنپ بودیم، گربه‌ای آمد و حسابی ناز و نوازشش کردم. مارال تا حد ممکن دور ایستاد. واقعا در عجبم او چطور تا ترم چهار دامپزشکی درس خوانده؟

شاید قبلا نگفته بودم. مارال قبل از معماری، دامپزشکی می خواند. در چالوس. خودشان چالوسی نیستند. درخوابگاه می‌ماند. در حقیقت دو سال از من بزرگ‌تر است. با این حال اصلا حس نمی‌کنم. باید یک‌بار هم از او بپرسم که آیا من برایش کوچک‌تر به نظر می‌رسم؟ یا او هم این تفاوت سنی را حس نمی‌کند؟

اسنپ رسید. انگار دنیا را بهم داده باشند. سوار شدیم. مارال قرار بود جایی در مسیر پیاده شود تا تاکسی سوار شود. گفتم: «شبه…برفم هست، ممکنه تاکسی نباشه بذار برات اسنپ بگیرم.» گفت نه هرچه اصرار کردم اطمینان داد که تاکسی هست. وقتی پیاده شد یادم افتاد چون اسنپ را با گوشی او گرفته‌ایم تا من نرسم نمی‌تواند اسنپ بگیرد. هفت درصد بیش‌تر شارژ نداشتم. زنگ زدم و گفتم اگر تاکسی پیدا نکرد زنگ بزند تا برایش اسنپ بگیرم.

چندلحظه‌ای نگذشته بود که زنگ زد و گفت برایش اسنپ بگیرم و اینکه یک ماشین دنبالش افتاده. ترسیدم. گفتم سریع مغازه‌ای پیدا کند و به آن‌جا برود تا اسنپ بگیرم. همش استرس داشتم گوشی‌ام خاموش شود. بعد از کلی درگیری اسنپ پیدا شد و سر فرستادن شماره برای مارال و زنگ زدن به راننده همش می‌گفتم: «الانه خاموش بشه.»

ساعت ۱۹:۰۲ با سه درصد وارد اسکای‌روم شدم. کلاس سایت داشتیم. تا برسم یک درصد شده بودم اما خاموش نشدم و از کلاس عقب نماندم. متاسفانه چون لینک من خیلی پایین بود استاد فرصت بررسی پیدا نکرد و به زمانی دیگر موکول کرد. شاید هم باید می‌گفتم خوشبختانه چون حالا فرصت دارم کمی روی جمله‌ها تمرکز کنم.

بعد مارال گفت عکس و ویدیوهای امروز را برایش بفرستم. خودم هم نشستم و ویدیوهارا دیدم و کلی به ویدیوهایی که خراب کرده بودیم خندیدم. چندتایشان را استوری کردم و از تجربه‌ام و دیدگاه جدیدی ک در مورد سختی کار بازیگری به دست آورده بودم نوشتم.

اینطوری بود که من می‌خواستم وانمود کنم فکرم مشغول است و دست‌کش از دستم می‌افتد. اینقدر یک دست‌کش انداختن ساده سخت شد که تصمیم گرفتیم ویدیو از جایی شروع شود که دست‌کش افتاده و من برش می‌دارم. آن‌جا بود که فهمیدم بازیگری فقط دیالوگ و حس موقع دیالوگ گفتن نیست بلکه خیلی فراتر از آن است.

بعد از استوری‌های پشت صحنه، دو قسمتی از کتاب «گفت‌وگوهای عاشقانه» که خوشم آمده بود را گذاشتم: «وقتی طرف مقابل رک و بی‌پرده درباره‌ی احساسی که به رابطه‌تان دارد حرف می‌زند، به حرف‌هایش فکر کنی، نه اینکه مخش را بخوری تا بیخیال آن احساسات شود.» وقتی این جمله را خوانده بودم با خود گفتم: «وای ببین…ببین…این حس من بود دقیقا.» وقتی آخرین بار باهم حرف می‌زدیم و من بی‌پرده بعد از مدت‌ها از حسی که داشتم و چیزهایی که اذیتم می‌کرد حرف زده بودم، بهترین دوستم فقط حرف‌های نامربوط زد و حتی کمی به احساساتی که داشتم فکر نکرد.

از استوری‌هایی که حرف‌های تیکه‌ای و مخاطب خاص دارند متنفرم. به نظرم خیلی زشت و مضحک است که تو از دست فردی عصبانی یا ناراحت باشی و در استوری به او تیکه بیاندازی. هیچ‌وقت استوری تیکه‌ای نگذاشته‌ام و خوشم نمی‌آید اینجوری ناراحتی‌ام را بروز دهم. اما دروغ است که بگویم جمله‌ی بالا درست مثل بقیه‌ی جملاتی که قبلا از کتاب استوری کرده بودم همین‌طوری چون فکر می‌کردم به درد بقیه می‌خورد گذاشتم. حقیقتا آگاه بودم که استوری‌هایم را می‌بیند و خواسته بودم انگار طوری به او یادآوری کنم شب آخر چطور با روراست بودن من برخورد کرد.

استوری را گذاشتم و رفتم کمی به کارهایم رسیدم. وقتی برگشتم و اینستاگرام را چک کردم دیدم درست همان استوری را لایک کرده. خنده‌ام گرفت. چرا؟ چطور؟ الان این لایک به چه معناست؟ می‌خواهی بگویی من اینطور بوده‌‌ام؟ من کسی بودم که احساسات طرف مقابل را نادیده گرفته؟ پیش خودم مشغول تمسخر بودم. چرا باید این استوری را لایک کند؟ می‌خواهد دست پیش بگیرد؟ کم‌کم آتشم فرو نشست و به فکر فرو رفتم. دیگر سوال درون ذهنم از روی عصبانیت نبود. این‌بار جدی با خود فکر کردم: «من کسی بودم که احساسات طرف مقابل را نادیده گرفته؟»

بدجور ذهنم درگیر شد. تمام انرژی‌ای که از این روز برفی گرفته بودم،‌ از دست رفت. این بار با خود گفتم:‌ «من به محض خوندن این جمله احساس کردم چنین رفتاری هم با من شده دلیل هم داشتم. خوب به خاطر آورده بودم کِی بود که چنین تجربه‌ای داشتم. شاید او هم به محض خواندن این جمله تداعی‌ای برایش شکل گرفته. حالا که هیچ راه ارتباطی‌ با هم نداریم با لایک کردن خواسته تا نشان بدهد چنین تجربه‌ای داشته. نباید ناراحت شوم. شاید خودم به خاطر ندارم اما مطمئنم او هم چنین رفتاری از من دیده.

وقتی خود را جای او گذاشتم دیگر از دستش ناراحت نبودم. به خودم حس بد داشتم. خودم از اینکه چنین رفتاری را دیده بودم ناراحت شده بودم. اینکه فهمیدم من هم گاهی رفتار این‌چنینی داشته‌ام حسابی شرمنده‌ام کرد. وقتی این جمله مرا یاد شب آخر انداخت حسابی ناراحت شده بودم. الان او هم ناراحت است؟ شاید منتظر حرکتی از سمت من است. باید با او حرف بزنم؟ نه. من قبلا تلاش کرده‌ام.

وقتی به این فکر می‌کردم که الان شاید تنهاست و شاید رابطه‌ی بی‌نظیری که داشتیم به یادش افتاده و غصه می‌خورد، به سمت گوشی هل داده می‌شدم که بهش چیزی بگویم. اما جلوی خودم را گرفتم. برگشتن به رابطه‌ای که تمام شده کار درستی‌ است؟ فکر نمی‌کنم. شاید از فهمیدن اینکه زمانی اذیتش کرده‌ام بهم ریخته‌ام اما هنوز یادم نرفته چطور خیلی راحت سر مسئله‌ای عادی تصمیم گرفت دیگر با من حرف نزند. شب آخر من گله کردم و انتظار داشتم پاسخی برای سوال‌هایم داشته باشد اما او فقط ناراحت شد. بعد هم که می‌خواستم فرصتی برای حرف زدن فراهم کنم طوری جواب داد که فهمیدم بهتر است دست از تلاش کردن بردارم.

من هنوز به خاطر این حرکت بچگانه ازش ناراحت بودم. او هم اگر علاقه‌ای به حرف زدن داشت پیش‌قدم می‌شد. نباید با دیدن یک لایک از طرف او برای خودم ببرم و بدوزم. خودم را آرام کردم که نیاز نیست کاری بکنم. با این حال فکر اینکه من کاری کرده بودم که او فکر می‌کرد من احساساتش را نادیده گرفته‌ام همچنان اذیتم می‌کرد. سرم پر شد از نشخوارهای ذهنی و نگرانی. مثل کسی که حالش از چیزی بهم می‌خورد حس می‌کند دل و روده‌اش درحال بالا آمدن است، حس می‌کردم احساساتم از اعماق وجودم بالا می‌آیند که تبدیل به گریه شوند. ولی اجازه‌ی گریه کردن به خود ندادم.

حالا این آهنگ را پلی کنید تا ادامه‌ را تعریف کنم.

 

یادم افتاد شام نخورده‌ام. ساعت ۰۰:۰۲ را نشان می‌داد. نمی‌توانستم با شکم خالی غصه بخورم. رفتم سراغ یخچال. نان تست قهوه‌ای برداشتم که چاق نشوم همراه با خامه‌عسلی. به اتاق برگشتم. خامه را روی نان می‌مالیدم و احساساتی که سعی در اشک شدن داشتند را پس می‌زدم. برای عوض شدن حالم آهنگ روسیه‌ای که چند وقتی‌ست ترند شده را پلی کردم و شروع کردم به قدم زدن در طول اتاق، خوردن تست، نشخوار ذهنی و کمی رقص.

 

Не Позвонила, Не Открыла И Не Спала

نه زنگ زدم نه درو باز کردم و نه خوابیدم

Почти Душила, Но Забила На Твои Слова

نزدیک بود خفه ات کنم ولی حرفاتو نادیده گرفتم

Опять Мне Кажется, Что Кружится Моя Голова

باز هم احساس میکنم سرم داره گیج میره

Мой Мармеладный, Я Не Права

مارمالاد من، بهم ریخته و داغونم

Поцеловала, Обнимала, После Развела

بوسیدم، بغل کردم، و بعد از تو جدا شدم

Почти Любила, Но Забыла Про Твои Слова

نزدیک بود عاشق بشم، حرفاتو فراموش کردم

Опять Мне Кажется, Что Кружится Моя Голова

باز هم احساس میکنم سرم داره گیج میره

Мой Мармеладный, Я Не Права

مارمالاد من، بهم ریخته و داغونم

خب ترجمش تا همین‌جا کافیه. بقیه‌‌اش خیلی مناسب نیست:) دعوت می‌کنه یک‌سری چیزها رو امتحان کنید که استغفرالله…

در کتاب «گفت‌وگوهای عاشقانه» هم زیاد به این موضوع پرداخته شده. اینکه رابطه‌های دوستانه گاهی خیلی عمیق‌تر از روابط عاشقانه هستند. حالا من از نادیده‌گرفتن و مشکلات و دعواها فاصله گرفته بودم. من از دید کلی‌تر، داشتم به چیزی که از دست داده بودم نگاه می‌کردم. چرایش مهم نبود. مهم این بود او، بهترین دوست من، کسی که بیش‌ترین احساس صمیمیت و عشق را به او داشتم، حالا دیگر نیست. احتمالا جایش خالی هم خواهد ماند.

همان خودکاری که مارال غیرمنتظره بهم کادو داد.

دوشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۷

امروز بعد از مدت‌ها آتوسا به خانه‌مان آمد. گپ زدیم، گفتیم و خندیدیم. غیبت کردیم. چای نوشیدیم و من به دراماهای زندگی‌اش گوش سپردم. بعد سوال معروف را ازم پرسید. سوالی که وقتی دوستانم می‌پرسند حس می‌کنم خسته شده‌اند از این وضع و من شرمنده‌شان می‌شوم ولی کاری از دستم برنمی‌آيد. آن سوال معروف این است: «چرا تو رل نمی‌زنی؟» از آن‌جایی که سوال آشنایی‌‌ست خندیدم و گفتم:‌ «دوست ندارم.» و این دوست ندارم ابدا با لحن بدی نبود خودشان متوجه‌اند.

دیگر از توضیح دادنش خسته شده‌‌ام. به نظر بقیه عجیب است اما به نظر من این عجیب است که چرا بقیه اینقدر راحت وارد رابطه می‌ِشوند؟ من دلایل خودم را موجه می‌دانم برای همین موقع مواجه شدن با این سوال کلافه نمی‌شوم فقط حوصله ندارم بنشینم و توضیح بدهم که از چجور آشنایی‌ای خوشم می‌آید. اهل این نیستم که تا پسری کوچک‌ترین ابراز علاقه‌ای کرد خودم را در لباس عروسی تصور کنم. دوست دارم کسی را بشناسم، دلیلی برای با او بودن پیدا کنم و بعد وارد رابطه بشوم. به علاوه چیزهایی که از روابط دوستانم دیده‌ام کلی بهم دید داده. با این تنهایی مشکلی ندارم در واقع ترجیح می‌دهم تنها باشم تا گیر رابطه‌ای بیوفتم که در آن زمان و فکر و احساسم را بگذارم و طرف ناامیدم کند.

به نظرم رابطه‌ی عاشقانه، فرایند پیچیده‌ای دارد و اگر با آدم مناسب صورت نگیرد فقط وقت خودت را تلف می‌کنی. شناختن آدم مناسب هم زمان‌بر است. برای همین کسانی که از طریق فضای مجازی یا ارتباطات محدود وارد رابطه می‌شوند را درک نمی‌کنم. اما وارد رابطه نشدنم ربطی به این ندارد که نمی‌توانم کسی را دوست داشته باشم. اتفاقا از بخت بدم است یا خوب، همیشه از افرادی خوشم می‌آيد که احتمال بیش‌تر آشنا شدن‌مان تقریبا صفر است. خب این هم شانس من است. اما از تنهایی‌ام بیزار نیستم. از آن لذت می‌ۤبرم و حتی وقتی مشکلات برخی دوستانم را در رابطه می‌بینم خداراشکر می‌کنم که درگیر همچین قضایایی نیستم.

اما گاهی دچار تردید می‌شدم. می‌دیدم رابطه برای آدم‌های اطرافم خیلی پیش‌پا افتاده‌تر از آن چیزی‌ست که من در ذهن دارم.با خود می‌گفتم شاید مشکل از من است. بخش اول «گفت‌وگوهای عاشقانه» بهم ثابت کرد نه تنها دیدگاهم اشتباه نیست بلکه دارم کار درست را می‌کنم. کلی به خود افتخار می‌کردم، وقتی تجربه‌ی افراد را می‌خواندم و می‌دیدم اصلا متوجه یک‌سری اشتباهات نبوده‌اند اما من در موقعیت مشابه تصمیم درستی گرفته بودم.

از صبح نگران تکلیف بعدی سایت بودم. باید ملاقاتی ترتیب می‌دادیم و از آن ملاقات می‌نوشتیم. بعد شنیدن از دراماهای چند وقت اخیر آتوسا وارد بحث جالبی شدیم. بحثی که باعث شد در ذهنم بگویم: «آهااان این برا نوشتن خوبه. الان وسطه اون ملاقاته‌ای.» بحث کسب و کار شد و آتوسا از دوران ابتدایی‌اش و اینکه چطور از آن زمان محصول می‌فروخته تعریف کرد. بعد بحث به شغل پدر و پدربزرگش رسید. بعد از آشنایی‌اش با یکی از دوستان مشترک‌مان تعریف کرد. فکر کردم برای نوشتن خوب‌اند. همینکه ایده‌ای برای تکلیف پیدا شد خیالم را راحت کرد.

آتوسا که رفت مشغول نوشتن خاطرات شدم و سری به اینستاگرام زدم. محمد از سرکار برگشته بود و آمد تا دومپامین خونش که با اذیت کردن من تامین می‌شود را فراهم کند. سعی می‌کرد دست‌های یخش را به بدنم بچسباند که هلش دادم ولی زورم نمی‌رسید. خواستم سرم را بالا بیاورم که نوک بینی‌ام به ساعدش خورد و… دوست ندارم لوس جلوه کنم اما خب درد داشت. دماغ‌عملی‌ها دردم را درک می‌کنند. گریه‌ام درآمد و آن احمق بالاخره رفت.

چقدر خوب که یادداشت امروز ۲۳:۳۸ به اتمام رسیده. باید یاد بگیرم یادداشت‌هایم را برای آخرشب نگذارم.

من و آتوسای دوست‌داشتنی

 

چهارشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۹

صبح خود را با تقه‌ی در که صدای باز کردن در اتاقم توسط محمد بود آغازیدم. بعد از اینکه ماموریت صبح‌گاهی‌اش یعنی ریدن -خواهش می‌کنم وقتی کسی خواب شیرین صبح‌گاه را ازم گرفته انتظار نداشته باشید مودب باشم.-به خواب من را انجام داد پرسید: «رفتنی درو ببندم؟» من که همچنان خواب بودم:

IMG_6178

بعد کمی اینستاگردی کردم و بلند شدم تا صبحانه بخورم و آماده شوم. همانا بازگشت ما به سوی دانشگاه است.

وقتی حاضر شده بودم لحظه‌ی آخر تلگرام را چک کردم تا مبادا دوباره خبر کنسلی باشد. خبری نبود اما کیا پیام داده بود: «من الان چجوری ثابت کنم این اسنپه؟» ویسی هم فرستاده بود. گوش کردم. راننده چنان حرف‌های خاله‌زنکی‌ای می‌زد که باورم نمی‌شد. خلاصه حدس زدم فقط راننده‌‌ی پرحرفی‌ست و کاری با کیا ندارد. به کارم ادامه دادم و برای خودم هم اسنپ گرفتم. هوا بدجور سرد بود. حوصله‌ی ایستادن در سرما تا تاکسی پیدا شود نداشتم. از آن‌ طرف معلوم نبود در پایانه ماشین برای پل فردیس باشد و گیرم که بود، در این سوز و سرما از پل هوایی هم رد شدم، ون برای دانشگاه این ساعت معمولا نیست. بله دلایلی موجه برای اینکه پول یک کتاب را در جیب اسنپ بریزم.

ترم گذشته اینجور خود را از تنبلی منع می‌کردم. با خود می‌گفتم با پول اسنپ تا دانشگاه می‌شه یه کتاب بیش‌تر خرید. پس به هوای خرید کتاب تنبلی را کنار می‌گذاشتم و منتظر تاکسی در سرما هم می‌ایستادم. ولی امروز سردی در درجه‌ی دیگری بود و واقعا سخت بود.

تا برسم کیا بیست بار زنگ زد. این بشر متوجه نمی‌شود وقتی نرسیده‌ام در حال قردادن نیستم بلکه داخل ماشینم و ماشین هم دارد راهش را می‌رود و نمی‌تواند پرواز کند. به محض رسیدنم و رد شدنم از حراست از پشت غافلگیرم کرد و بعد هم مارال رسید. وای مارال با لباس‌های بلند خیلی زیبا می‌شود. با لباس‌های کوتاه هم زیباست اما چون کمتر بلند می‌پوشد بیش‌تر به چشم می‌آید. امروز هم پالتوی بلند قهوه‌ای رنگی پوشیده بود که زیبایی‌اش را دوچندان کرده بود.

کلاس طبقه‌ی پنجم بود. وقتی رسیدیم کلاس تشکیل شده بود و صندلی برای نشستن نمانده بود. باید صندلی برای کلاس می‌بردیم و منم پرنسس جمع واقع شدم و کیا «چهارشونه» برایم صندلی آورد. استاد کلاس آقا بود ولی خانمی جایگزین شده بود و کابوس شبانه‌ی من شروع شد چون استاد به جای درس دادن و توضیح در مورد اصل موضوع، املا می‌گفت بنویسیم. به نظر سخت‌گیر می‌آمد. سخت‌گیر الکی. من استادهای سخت‌گیر را اتفاقا دوست دارم ولی کسانی که بی‌دلیل بداخلاقی و سخت‌گیری می‌کنند را نمی‌فهمم.

کلاس اول زودتر به پایان رسید. مهشید و ارغوان و ملیکا که همه از بچه‌های ترم یک بودند را دیدیم و باهم به بوفه رفتیم تا ناهار بخوریم. دانشکده‌ی فنی و هوش‌مصنوعی که دانشکده‌ی ماست، درست وسط دانشگاه واقع شده. اگرچه به در ورودی نزدیک‌ است و صاف می‌رسیم به دانشکده اما موقع ناهار و استراحت اسیر می‌شویم چون یک بوفه خیلی بالا جلوی دانشکده تربیت بدنی هست و مسیر سر بالایی‌اش از گرسنگی منصرفت می‌کند و یک بوفه هم پایینِ پایین نزدیک دانشکده الهیات هست که سرپایینی‌ست و بازهم دور است.

به سمت بوفه‌ی پایین راهی شدیم. برف ریزریز از آسمان می‌بارید و وقتی روی مقنعه و موهای‌مان می‌نشست قشنگ می‌شد دانه‌های برف منظم را دید.

دانه‌برف‌ها روی موهای خوش‌رنگ کیا

 

بعد از ذوق برای برف‌های خوشگل به ادامه‌ی مسیر پرداختیم و رسیدیم به بوفه. ناهاری که مامان درست کرده بود را با کیا و مارال خوردیم و بقیه بچه‌ها رفتند غذا سفارش دهند. بعد از ناهار تا دانشکده دوباره از سرما لرزیدیم ولی بازهم آرزو کردیم کاش روزهای بیش‌تری برف می‌بارید. روزهای برفی حال‌وهوای تازه‌ای به فضا داده بود.

کلاس بعدی ایستایی بود. استاد این درس که مردی بود وقتی وارد شد سریع کلاس را سامان داد و کاری کرد جرات نفس کشیدن نداشته باشیم. خیلی برخوردش جدی بود و خوشمزه‌های ساعت قبل جیک‌شان در نمی‌آمد. بعد از اینکه قوانین کلاس را گفت، کم‌کم نرم شد. موقع درس دادن و صحبت از مفاهیم پایه، شوخی کرد و خندیدیم. به نظرم اصلا استاد بدی نمی‌آید. فقط دانشجوهای بی‌جنبه را می‌شناسد و سعی می‌کند کنترل کلاس را در دست بگیرد.

بعد از اتمام کلاس تا رسیدن به در دانشگاه خیلی بیش‌تر از ظهر یخ زدیم. باد خیلی سردی می‌وزید و به محض دیدن اتوبوس دویدیم تا جا نمانیم. مجبور شدم فقط برای مارال دست تکان دهم چون فرصت خداحافظی پیش نیامد. با کیا نشستیم و نمی‌دانم مشغول پیام دادن به چه کسی بودم که بطری آبم افتاد کف اتوبوس و تق بلندی صدا کرد. بعد تا خواستم برش دارم قل خورد و رفت جلوی اتوبوس. کیا داشت می‌خندید که گفتم:‌«هییسس…صداشو در نیار.»  افراد جلویی که از دیدن بطری آب غافلگیر شده بودند دنبال صاحبش می‌گشتند و پسری که جلو نشسته بود صاف زل زد به چشمانم و با خنده گفت: «برا شماست؟»

چاره‌ای نداشتم. با خجالت سر تکان دادم و گفت: «موقع پیاده شدن برات میارم.» خب عالی شد باز هم ضایع شدم. کمی نگذشته بود که کیا خوابش برد و مثل همیشه گردنش آویزان. نمی‌دانم در آن همه تکان‌تکان چطوری آن‌قدر راحت می‌خوابد. به پل فردیس رسیدیم و از هم خداحافظی کردیم.

به خانه که رسیدم مشغول ادیت زدن ویدیویی که باید برای پیج تن‌پن می‌گذاشتم شدم. کپشن هم که نداشتم. آهنگی که مد نظر داشتم به ویدیویی که آن روز با مارال گرفته بودم نمی‌خورد. آهنگ را که عوض کردم خیلی جالب‌تر شد. جرقه‌ای هم برای کپشنش زده شد. اول کلاس سایت را شرکت کردم و متاسفانه زمان به بازخورد به مطلب من نرسید. بعد از کلاس کپشن را نوشتم و ویدیو را پست کردم. هزار بار نگاهش کردم. کپشن را خیلی دوست داشتم به نظرم خیلی ملموس و خوب از آب درآمد. واقعا دوستش داشتم. برای دیدن ویدیو و خواندن کپشن کلیک کنید: مرا به خاطرت نگه‌دار

قدم زدن با بچه‌ها در هوای برفی امروز

 

پنجشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱۰

دیشب تا دیر وقت با مارال چت کرده بودم و این ریلز و آن ریلز را دیده بودم. صبح وقتی گوشی‌ام زنگ زد می‌خواستم گریه کنم. اصلا نمی‌توانستم از جا بلد شوم و سریع خوابم می‌برد. مدام زنگ گوشی را ده دقیقه به تعویق می‌انداختم. ده دقیقه انگار یک لحظه بیش‌تر نبود. ۷:۳۰ کلاس شروع می‌شد. یک ساعت فرصت داشتم به دانشگاه برسم. خود را از جا کندم. زورم می‌آمد برای درس تفسیر نهج‌البلاغه بروم و تشکیل نشود. هوا از دیروز هم سردتر بود. عکس دانشگاه را فرستادند که زمینش پوشیده از برف شده بود.

نرفتم. نشستم و روزنوشت دیروز را نوشتم. جلسه‌ی اول است فکر نمی‌کنم استاد گیر بدهد. اگر بروم و تشکیل نشود تا کلاس بعد که ۹:۳۰ شروع می‌شود معطلم. مارال و کیا هم که صدای‌شان درنیامده، بدون شک خواب مانده‌اند. تا ۸:۳۰ نوشتم. امروز که هوا بدتر از دیروز است پس باز هم حق بدهید که اسنپ بگیرم. یک کتاب بی‌چاره‌ی دیگر از دستم رفت.

به دانشگاه رسیدم. کیا طبقه‌ی پنجم منتظرم بود. از او انتظار نداشته باشید تنهایی سر کلاس برود. من اول کلافه می‌شدم که چرا منتظر می‌ماند ولی حالا درک می‌کنم از عهده‌ی او خارج است. باید یواش یواش رویش را زیاد کنم. سر کلاس که رفتیم روشا را دیدم. دیروز استوری‌ای گذشته بود که حسابی جا خوردم و ناراحتش شدم. یکی از دوستان دوران دبستانش فوت کرده. انتهای کلاس نشسته بود. وقتی صدایم کرد و دیدمش، صدایش مثل همیشه نبود. صورتش هم همین‌طور. رفتم و بغلش کردم. هرچند که دوست ندارم انتهای کلاس بنشینم ولی برای اینکه تنها نباشد به کیا گفتم کیفم را بیاورد تا پیش روشا بنشینیم.-بازهم پرنسس واقع شدم.-

استاد که آمد به اندازه‌ی تعریف‌هایی که ازش شنیده بودیم ترسناک نبود. خانمی بود که اتفاقا گوگولی و کیوت جلوه می‌کرد. خوش‌برخورد هم بود. تا اینکه فهمید مهمان سر کلاس داریم. شروع کرد غرغر کردن که مهمان سر کلاس ممنوع است و فلان…بعد هم به مقنعه‌ی یکی از دخترها گیر داد. خوشم نیامد. استادهایی که چیزهای ساده را دشوار می‌کنند و فاز معلم‌های مدرسه را دارند حوصله‌ام را سر می‌برند.

شروع کرد مقدمه‌ای از معماری جهان ارائه داد و گفت باقی فصل‌ها را باید ما کنفرانس بدهیم. کنفرانس دادن را دوست دارم.همیشه در مدرسه دواطلب می‌شدم اما در فضای دانشگاه این حس بهم دست می‌دهد که استاد برای راحتی خودش درس را به دست دانشجویان می‌سپارد. خب اگر ما می‌خواستیم درس را از زبان دانشجویان بشنویم خودمان جمعی تشکیل می‌دادیم و با خواندن کتاب و تکرار مطالبش کارمان را پیش می‌بردیم. مسئله این است که استاد وقتی درس می‌دهد، تجربه‌ها و دیدگاه خودش را می‌تواند به بحث اضافه کند. می‌تواند نکات طلایی را برای‌مان بهتر جا بیاندازد. اینکه کل ترم کتاب توسط دانشجویان درس داده شود به نظرم اسمش درس دادن نیست.

بگذریم. از معایب این سیستم آموزشی تا فردا می‌توانم غر بزنم. کلاس زودتر تعطیل شد و رفتیم. قرار بود من و مارال بولت‌ژورنال درست کنیم و ویدیو بگیریم. دیشب به او گفته بودم که کافه به دلیل سروصدا جای مناسبی برای ویدیو گرفتن نیست و به جایش به فضای اشتراکی‌ای که در اندیشه است برویم. او بی‌چون چرا قبول کرده بود. اما امروز که زنگ زدم و درمورد هزینه سوال کردم مارال گفت که اندیشه دور است و من نمی‌آیم و این صحبت‌ها. این دلیلی نبود که مرا ناراحت کند اما اینکه دیشب اعلام آمادگی کرده بود و من در ذهنم همه‌چیز را برحسب رفتن به آن‌جا چیده بودم باعث شد برنامه‌ی ذهنی‌ام بهم بخورد و کمی این حالم را گرفت.

دم در با کیا خداحافظی کردیم چون من می‌خواستم برای خرید ماژیک بروم و او باید زودتر می‌رفت. در تمام مدتی که تا لوازم‌تحریری قدم می‌زدیم به این فکر می‌کرم که حالا ویدیوی بولت‌ژورنال چه می‌شود؟ اگر قرار باشد هی عقب بیوفتد پس چرا یکشنبه‌ی برفی آن همه برنامه چیدیم؟ بعد شخصیت لوس درونم مدام در گوشم زمزمه می‌کرد: «ولش‌کن حالا که اون یهو گفت نه توام کاری نداشته باش.»

از سرمای هوا به داخل مغازه پناه بردیم و مارال کمکم کرد تا رنگ ماژیک‌هایی که می‌خواستم را انتخاب کنم. دفتر بولت‌ژورنال هم می‌خواستم که تمام کرده بودند. رفتیم لوازم‌تحریری بالاتر. جایی که همیشه با کیا می‌رویم. برای رسیدن به آن‌جا هم از مسیری عبور می‌کنیم که یک‌بار برای من اتفاقی جالب افتاد و حالا آن مسیر برایم بسیار خاطره‌انگیز است.

همین‌طور که در مسیر خاطره‌انگیز راه می‌رفتیم، مارال پیشنهاد جدیدی برای محتواها داد و من سرسری گوش می‌دادم چون مدام در ذهنم این افکار بود: «جا برای پیشنهادات جدید فعلا کافی‌ست. کار ما شده فقط رویاپردازی. باید برای عملی کردن‌شان قدمی برداشت و تو امروز حرکتی کردی که نشان می‌دهد خیلی اهل عمل کردن نیستی.» به مارال گفتم صبر کند تا هدف‌هایی که این ماه تعیین کردیم عملی کنیم تا ببینیم چی پیش می‌آید. بعد در مغازه را هل دادم و وارد شدم.

وقتی چشمم به قفسه‌ی دفترچه‌ها افتاد یاد آن روزی افتادم که همه‌شان را ریخته بودم اما فروشنده خیلی محترمانه برخورد کرد و گفت اشکالی ندارد. دفترهای بولت‌ژورنال را باحوصله نشانم داد. هرچه نمونه داشت را آورد. مارال همانی که ازش خوشم آمده بود را تایید کرد و گفت از همه بهتر است. دختری‌ست که کره‌ی زمین را بغل کرده. کره روی چند چمدان قرار دارد و روی خود کره هم دو بالن و یک دوربین عکاسی وجود دارد. پشت جلد اسم طراح که مریم است را نوشته. آیدی اینستاگرامش هم هست. یادم باشد سری به پیجش بزنم.

بیرون آمدیم و چند لحظه‌ای در خیابان مشغول صحبت شدیم. مارال گفت: «پس نریم الان یه کافه‌ای چیزی؟» گفتم به هوای او هیچ وسیله‌ای نیاورده‌ام چون فکر می‌کردم به فضای کار اشتراکی می‌رویم و وسایل را سر راه از خانه برمی‌دارم. بعد گفتم همین امروز را بیاید تا به خانه‌ی ما برویم و راحت در سکوت ویدیو را بگیریم. او گفت خجالت می‌کشد. هرچه گفتم این حرف‌ها را کنار بگذارد ولی قبول نکرد که نکرد. واقعا نمی‌دانستم دیگر باید چه کنم. من هر راهی که می‌دانستم را گفته بودم. بعد گفتم پس بماند برای بعد تا جایی پیدا کنیم. خداحافظی کردم و دلخور به سمت دانشگاه راه افتادم. باید همه‌ی راه را تا آن‌جا می‌رفتم چون ون آن‌جا بود.

در مسیر برگشت کلی لوس درونم ناراحتی می‌کرد. هی می‌گفت: «یعنی چی که خیلی راحت گفت من با رفت و آمدش مشکل دارم؟ یعنی هرسری برای ویدیوها تو باید بری کرج ولی اون هیچ جا دور از خونشون نره؟ توام تو اون روز برفی کلی نگران بودی به ترافیک بخوری، تکلیفت مونده بود ولی برای برنامه‌ریزی بلند شدی رفتی. خیلی خودخواهانس که هرسری هرجا براش راحت بود بره. اینطوری نمی‌شه کار رو پیش برد…» و حرف زد و حرف زد و حرف زد. به بلوار دانشگاه رسیدم. مسیر سربالایی را که در پیش گرفتم انگار نفس کم آورده بود چون ساکت شد و صدایی ازش در نمی‌آمد.

ذهن آدمی‌زاد نمی‌تواند لحظه‌ای دست از فکر کردن بردارد. این‌بار صدای صلح‌درونم بود که کم‌کم به گوش می‌رسید: «درسته که اون دیشب گفت میام و باعث شد تو روی حرفش حساب کنی و آمادگی ذهنی برای خودت ایجاد کنی اما خب حتما امروز فکر کرده واقعا براش دوره و چون مسیر رو بلد نیست و تا حالا نیومده خیلی براش راحت نیست. بهتره یکم دلخوریت رو کم کنی و بهش حق بدی. حالا از این به بعد اگر توهم نخوای راه دور بیای حق داری پس می‌تونی انتخاب کنی که بیای یا نیای ولی نمی‌تونی انتظار داشته باشی هرکار تو کردی اونم بکنه. اگر الان بخوای به این‌چیزا فکرکنی نتیجش فقط کنسل شدن تمام برنامه‌هاست. برای انجام کار با افراد مختلف نیازه که انعطاف‌پذیر باشی. به جای اینکه دلخور بشی به این فکر کن که چه شرایطی می‌تونی ایجاد کنی که هردوتون راحت بتونید کارها رو پیش ببرید. شرایط برابر برای خودتون مهیا کن. مطمئن باش تو این شرایط مارال نهایت تلاشش رو می‌کنه.»

وقتی صلح‌درون آرامم کرد، توانستم بهتر فکر کنم. به دفتری که خریده بودم نگاه کردم. نمونه‌های بولت‌ژورنال را در ذهنم مرور کردم. برای شروع چیز خاصی نیاز نبود. یک راپید ساده هم کار را راه می‌انداخت. فوری با مارال تماس گرفتم. خداخدا می‌کردم تاکسی گیرش نیامده باشد و هنوز منتظر ایستاده باشد. وقتی جواب داد پرسیدم: «سوار تاکسی شدی؟» گفت: «آره برای چی؟» گفتم: «ای بابا هیچی…برو.» علت را جویا شد که گفتم: «ببین من فکر می‌کنم الان که دفتر همراهمه، توام که اوردی مثل نمونه‌هایی که برات فرستادم یک صفحه رو با راپید می‌تونیم طراحی کنیم. همین‌جا یه کافه بریم. امروز سرده خلوته بعدم زودتر استارت بزنیم هی عقب نیوفته.»

گفت عیبی ندارد و خیلی هم بالا نرفته سریع پیاده می‌شود و بر می‌گردد. اصلا انتظارش را نداشتم. وقتی قبول کرد کلی خوشحال شدم. به سمت جایی که جدا شده بودیم راه افتادم. صلح‌درونم می‌گفت: «دیدی؟ حالا اون یه قدم برداشت. می‌تونست بگه نه ولش‌کن حالا که من دیگه رفتم. یادبگیر زود تو کارهای گروهی ناامید نشی.»

مارال رسید و آن طرف خیابان بود. از پل‌هوایی رد شدم و باهم رفتیم به سمت پایین. مارال گفت برویم به کافه‌ی شهر کتاب. یک‌بار که برای خرید آن‌جا رفته بودیم. از دور دیدیم که خیلی شلوغ است و خوشمان نیامد. هربار هم موقع صحبت در مورد کافه از آن‌جا یاد می‌کردیم که چقدر چرت بود. چون سرد بود قبول کردم برویم.

رسیدیم و نشستیم. فضای دنج کوچکی دارد. پسری تنها نشسته بود و درس می‌خواند. احساس راحتی کردم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد جای دستمال کاغذی‌شان بود که با دستمال‌ها جلوه‌ی کوه و برف نوک قله‌ی کوه را داشت. من حس خوبی به کوه دارم. کوه در زبان فارسی معمولا سمبل استواری و ایستادگی‌ست. برای من تداعی «خانه» و «محل زندگی» را دارد. چون در اندیشه کوهی هست که هر از هر کجای شهر می‌توانی ببینیش. به همین خاطر من به او می‌گویم «دماوند کوچولو». هیچ‌وقت هم اسم واقعی‌اش را نفهمیدم.

جایی که ما نشستیم درست نزدیک ورودی بود که با شیشه‌ای از فضای کتاب‌خانه جدا شده بود اما دید کامل به کتاب‌ها داشت. در تمام مدتی که منتظر سفارش بودیم هوس ورق زدنشان دلم را آب می‌انداخت. به مارال آن‌هایی که خوانده بودم را نشان می‌دادم و بعد درموردش صحبت می‌کردم. انگار در میان جمعیت با دوستت ایستادی و میان‌شان آشنایی می‌بینی اول نشانش می‌دهی تا ظاهرش را ببیند بعد درموردش شروع به صحبت می‌کنی. آن‌هایی که در لیست خریدم بودند هم چشمک می‌زدند.

سفارش‌مان را که آوردند متوجه شدیم لیوان‌ها و ظرف و ظروف‌شان هم متفاوت است. کلی دلمان ضعف رفت. برخورد کارکنان‌شان هم که نگویم. دختری که سفارش را آورد چنان به دل من و مارال نشست که علاوه بر ظرف و لیوان‌ها قربان صدقه‌ی او هم رفتیم. خیلی مهربان بود. شاید گوگولی واژه‌ی مناسبی برایش باشد.

حین میل کردن صحبت‌های جالبی شکل گرفت. از تاثیرات مثبتی که کتاب «گفت‌وگوهای عاشقانه» برایم داشت گفتم. بعد از خوردن دیگر مشغول ژورنال شدیم. فضای کافه صمیمی بود و موسیقی‌های باب دل‌مان را پخش می‌کردند. صفحه‌ی آغازین را طراحی کردیم. من خنگ اول به جای ۱۴۰۳ نوشته بودم ۱۴۰۲. خوب شد قبل از راپیدی کردن فهمیدم و درست کردم. مارال هم یک‌جا کار از دستش در رفت. گفتم فلان چیز را اضافه کن خوب می‌شود. بعد انگار به دلش نمی‌نشست. گفتم: «بابا خوبه.» نگاهی بی‌میل بهش انداخت و بعد متوجه دختر بچه‌ی میز بغلی شد که داشت نگاهش می‌کرد. یکهو از دختر بچه پرسید: «خوب شده؟» دختر بچه هم کمی خجالت کشید و گفت: «خییلی.» مارال گفت: «خب پس..تو می‌گی خوبه یعنی.»

خیلی تصویر جالبی بود. موجی از مبحت در همان مکالمه‌ی ساده‌ی مارال با دختر کوچولو دریافت کردم. درست نمی‌دانم چرا اما برایم صحنه‌ی دوست‌داشتنی‌ای بود. بعد بلند شدیم و عزم رفتن کردیم. حسابی حس خوب از فضا گرفته بودیم و موقع خارج شدن از آن‌جا مطمئن بودم باز هم خواهم رفت. موقع بالا رفتن از پله‌ها مارال پایش گیر کرد. معمولا زیاد سکندری می‌خورد و مرا تا پای سکته می‌برد که: «ای وای نخوره زمییین.» بیرون کافه از مارال خداحافظی کردم و جدا شدیم. به سمت ون‌ها رفتم و سوار شدم.

تجربه‌ی دلچسبی شد. با خود فکر کردم اگر صلح‌درون به دادم نمی‌رسید الان در خانه نشسته بودم. غرغرهای لوس درونم نمی‌گذاشت کاری انجام دهم. کینه‌شتری به دل می‌گرفتم و ممکن بود مدت‌ها سمت ساخت بولت‌ژورنال نروم. از طرفی ممکن بود صلح‌درونم زود مداخله کند و همان اول که مارال گفت نمی‌تواند بیاید من قبول کنم که همان ‌جا کافه برویم اما در تمام مدت نشستن در کافه مدام لوس درونم یادآوری کند که من بدون توجه به خودم مدام، باب نظر دیگران کار انجام می‌دهم و صدایش نمی‌گذاشت از آن‌جا بودن لذت ببرم.

امروز سازوکار احساسات درونم کاملا به موقع بود. به خاطر برنامه‌ریزی‌ها و آمادگی‌هایی که شب قبل انجام داده بودم و به خاطر روز برفی‌ای که به کرج آمده بودم حق داشتم به لوس درونم اجازه دهم غرهایش را بزند. به عبارتی باید صدای درونم و احساس ناراحتی‌ام را می‌شنیدم و سرکوبش نمی‌کردم. آن فاصله‌ی کوتاهی با مارال خداحافظی کردم و با خود و احساساتم تنها ماندم، توانستم خود را آرام کنم و از دید بالاتر به موضوع نگاه کنم. آن‌جا به این نتیجه رسیدم که شرایط برابر فراهم کنم. وقتی هم به مارال زنگ زدم با وجود اینکه تاکسی گرفته و رفته بود، قبول کرد که برگردد. بنابراین نشانه‌ای از سوی او دریافت کردم که او هم تا حد توانش برای برنامه‌های‌مان تلاش می‌کند.

درسی که امروز گرفتم این بود که از آدم‌ها توقع و انتظار نداشته باشم. وقتی توقع به میان می‌آید موجب ناراحتی می‌شود. بار اول انتظار داشتم که مارال حتما همراهم بیاید و وقتی قبول نکرد حسابی بهم ریختم. اما بار دوم هیچ انتظاری نداشتم که از تاکسی پیاده شود و برگردد اما او برگشت و این باعث خوشحالی‌ام شد. پس در عین اینکه با آدم‌ها برنامه می‌چینیم و می‌خواهیم همراهش کاری انجام دهیم نباید هیچ انتظاری از آن‌ها داشته باشیم. وقتی بی‌توقع کاری انجام می‌دهی ذهنت هم آرام است چرا که ما هیچ کنترلی بر روی تصمیمات دیگران نداریم اما خودمان را چرا.

موقعی که نوشتن یادداشت امروز را شروع کردم، می‌خواستم فقط به شرح اتفاقات بپردازم. نوشتن از احساسات درونی‌ام کمی مرا ترساند. با خود گفتم به هرحال اگر یک درصد روزی مارال سر به اینجا بزند و آن‌ها را بخواند چه؟ با خود چه فکری می‌کند؟ درباره‌ی من چه فکری می‌کند؟ با این وجود ابتدا هدفم را برای خود یادآوری کردم، اینکه یادداشت‌های روزانه‌ام را تا حد ممکن بدون خودسانسوری بنویسم. دوم چیزی که از کتاب «گفت‌وگوهای عاشقانه» یاد گرفته‌ام و اتفاقا همین امروز به مارال هم گفتم: اینکه در روابط هرچه بیش‌تر خودت باشی رابطه عمیق‌تر خواهد شد و من تصمیم گرفته‌ام دیگر همه جا خودِ خودم باشم. پس نباید از نشان دادن احساساتم بترسم. شاید توانایی اینکه احساساتم را در کلامم جاری کنم نداشته باشم اما نوشتن فرق می‌کند. اصلا شاید برای همین من عاشق نوشتنم. برای اینکه چیزهایی در نوشته‌هایم جاری می‌شود که توانایی بیان‌شان را ندارم.

به هرحال یادداشت امروز حسابی مرا سر کیف آورد. این بازبینی و تحلیل احساسات چیز مفیدی‌ست که تا بتوانم از این به بعد انجام می‌دهم. از طرفی یادداشت امروز چیزهایی برایم تداعی کرد که شاید اگر از احساساتم نمی‌نوشتم بهشان نمی‌رسیدم. مثلا موقعی که از غرغرهای لوس درونم می‌نوشتم. جایی که می‌گفت: «ولش کن حالا که اون یهو گفت نه توام کاری نداشته باش.» یاد بچگی‌هایم افتادم. گاهی مامان می‌دید که من بابت چیزی به دوستی اصرار می‌کنم سریع مرا از این کار منع می‌کرد. -بسه دیگه چقدر اصرار می‌کنی؟ اگر بخواد انجام میده.

حس می‌کنم بخشی از زود ناامید شدنم در کارهای گروهی بازتاب همین صدای مامان است. هرچند که برخورد او کاملا غلط نبوده. شاید اگر من به اصرارورزی عادت می‌کردم از طرفی عزت‌نفسم زیر سوال می‌رفت. اما اشتباه این دیدگاه او این بوده که مرا فقط منع می‌کرده. شاید اگر دعوت می‌کرد به جای اصرار مکرر اول بررسی کنم که چه چیزی باعث نه گفتن طرف مقابل می‌شود و شاید من باید پیشنهادم را عوض کنم، حالا هم به محض نه شنیدن عقب نمی‌کشیدم. در بعضی خواسته‌ها هدف با هدف طرف مقابل یکسان است اما تفاوت در شرایط باعث می‌شود که فرد پاسخ مثبت یا منفی بدهد.

بهترین قاب امروز هم متعلق است به کافه، جو صمیمی و اولین قدم من و مارال

 

یکشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱۳

در جایی جدید بیدار شدم. روزهایی که از محل همیشگی دور می‌شوم و در جایی جدید از خواب بیدار می‌شوم برایم تازگی جالبی دارد. مامان قصد نقاشی کردن خانه را داشت برای همین دو روز گذشته مجالی برای نوشتن پیدا نکردم. دیروز وسایل ضروری را جمع کردیم و آمدیم بالا، خانه‌ی محمد.

ظهر به محض ناهار خوردن آماده می‌شوم برای دانشگاه رفتن. بابا گفت می‌خواهد به خانه‌ی ماما‌ن‌بزرگ برود و سر راه مرا به پایانه‌ی تاکسی می‌رساند. در مسیر تصمیمش را عوض می‌کند و می‌گوید یک‌راست مرا می‌برد جاده‌ی فردیس آن‌جا تاکسی برای پل فردیس هست. چندبار می‌گویم که آن‌جا تاکسی نیست ولی او روی حرفش پافشاری می‌کند. من که حوصله‌ی بگومگوی بیش‌تر ندارم تسلیم می‌شوم تا برویم آن‌جا خودش بفهمد اشتباه کرده.

همان‌طور که گفتم شد. انتظار داشت با ماشین‌های شخصی بروم و منم گفتم عمرا با این وضع امنیت کشور سوار شخصی نمی‌شوم و مجبورش کردم تا پل‌فردیس ببرتم. جاده‌ی فردیس ترافیک بود و کمی کفری شدم که اگر به حرفم گوش می‌کرد و مرا به پایانه می‌رساند، تاکسی‌ها از جاده‌ی کرج می‌رفتند و ترافیک نبود. با شناختی که از خود قبلی‌ام دارم باید همین مسئله اعصابم را تا خود دانشگاه بهم می‌ریخت اما این‌طور نشد. همین که به خود گفتم: «بیخیال حالا مهم نیست.» آرام شدم.

فرصت کردم تا گوشی دست بگیرم. از صبح تلگرامم را چک نکرده بودم. مارال نوشته بود که زودتر بروم. گفتم: «شرمنده پیامتو دیر دیدم.» او قبل از کلاس بیان معماری‌مان، انقلاب اسلامی داشت. همان درسی که موقع انتخاب واحد برای من اخذ نشد اما یهو گفت استاد اسمم را در حضور و غیاب خوانده. رفتم آموزشیار چک کردم و دیدم بله نوشته معتبر است. خیلی خوشحال شدم و به مارال گفتم خوب شد شانسی شانسی اینم باهم افتادیم.

بابا مرا پل‌فردیس پیاده کرد و توصیه کرد گوشی را داخل کیفم بگذارم و حسابی حواسم به کیف باشد. انگار نه انگار همین آقا چند دقیقه‌ی پیش می‌خواست مرا با ماشین شخصی راهی کند. پله‌برقی در دست تعمیر بود. از پله‌ها بالا رفتم و از پل هوایی رد شدم و به سمت ون‌ها راه افتادم. ته ون یک نفر جا داشت. یک نفر سمت پنجره بود و یک نفر دیگر این سمت. رفتن ته ون با کیف آرشیو و کوله مکافات است. بارانی‌ام هم دستم بود. دولا شدم و رفتم داخل. دختر به جای اینکه برود وسط تا بنشینم تکان نمی‌خورد. هی منتظر بودم تکانی به خود بدهد که نداد. همان‌طور دو لا شده درحالی که آرشیو روی هوا مانده بود گفتم: «ببخشید می‌شه برید اونور؟» دختر گفت: «آخه…» گفتم: «کیفم رد نمی‌شه.» که تکانی به باسن مبارک داد و جابه‌جا شد. نشستم و به این فکر کردم که این پنج دقیقه راه چیست که سر جا می‌خواهد بحث درست کند. دختره‌ی خنگ.

به محض اینکه راه افتادیم مارال زنگ زد. گفت کلاسش تمام شده و به سمت آتلیه می‌رود. آهنگ «پرده‌نشین» علی‌رضا قربانی را پلی کردم. تکه‌های اولش خیلی حس و حال خوبی بهم می‌دهد. البته کل شعر قشنگ است. هی می‌زدم عقب. حس هیچ آهنگ دیگری نبود. مارال دوباره زنگ زد. با صدایی گریه‌آلود چیزهایی می‌گفت که مفهوم نبود. گفتم: «ماراااال؟» در ادامه‌ی مکالمه فهمیدم صدایش به خاطر خنده و هیجان آن‌طور به نظر می‌رسیده. گفتم هنوز در مسیرم و قطع کردم. کمی بعد باز هم زنگ زد و نمی‌توانستم در سکوت و جو سنگین ون جوابش را بدهم فقط گفتم: «دارم میام.» و قطع کردم. بی‌قرار شده بودم و ترافیک بود. سر بلوار دانشگاه که رسیدیم مارال دوباره زنگ زد که کلافه شدم. جوابش را ندادم. رسیدیم جلوی دانشگاه پول را به راننده می‌دادم که مارال بازهم زنگ زد. دختر کمی صبرررر.

داخل آتلیه بهم پیوستیم. آتلیه‌ها را دیوار کشیده‌اند و اصلا فضا خفه شده. واقعا ناراحت شدم. اصلا چطور با خود حساب کرده‌اند که این‌همه دانشجو و میزهای نقشه‌کشی ممکن است در این مرغدانی‌هایی که ساخته‌اند جا شوند. طول کشید تا دکتر نیک‌فطرت ما را سروسامان دهد. کیا دیر رسید. گفتم برای خودش میز بیاورد که گفت: «کمرررم درررد می‌کنه.» به مارال گفتم بلند شود تا برویم کمک کیا. هرچند که کیا خودش میز را بلند کرد و به آتلیه که رسیدیم غر زد که اصلا کمکم نکردی. حالا بیا بگو خودت نگذاشتی.

دکتر نیک‌فطرت به دانشجوهایی که ترم پیش با او کلاس نداشتند آموزش‌های پایه داد. ماهم باید تصویری که گفته بود را ترسیم می‌کردیم. حین کلاس طبق معمول سه نفری به سوژه‌ها خندیدیم و تنها مورد بد همان خفه بودن فضا بود. داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

کلاس تمام شد. از دانشکده که بیرون آمدیم آسمان نارنجی سر ذوقم آورد. از پله‌ها پایین می‌آمدیم و خورشید که در آتش می‌سوخت و پایین می‌رفت از لابه‌لای درختان نمایان می‌شد. گفتم: «وای چه غروب قشنگی.» دوست داشتم مدتی بایستم و خیره‌ بمانم ولی مارال و کیا حسابی زدند توی ذوقم چون گفتند: «کجاااش قشنگه بابا…» نمی‌دانم آسمان بی‌چاره چه گناهی داشت. خیلی زیبا بود. من که محو بودم واقعا.

تا در دانشگاه با مارال بحث کردیم که مهراد هیدن زن ندارد اما به خرجش نمی‌رفت و حتی حرصی شده بود. من کلا امروز خیلی حوصله‌ی بحث نداشتم. گذاشتم کیا جوابش را بدهد و همین‌طور که صدای‌شان بگومگویشان در پس‌زمینه شنیده می‌شد رو کردم به سمت چپ و هاله‌ی نارنجی آسمان را یک دل سیر تماشا کردم.

کیا دست‌وپاچلفتی نزدیک بود جنازه‌اش به ون برسد چون پایش سر خورد و نزدیک بود به پشت زمین بخورد. با مارال خداحافظی کردیم و سوار ون شدیم. بازهم ته ون بودیم. بغل من پسری بود که کیا با تعجب نگاهش می‌کرد. کیا معمولا مردم را زیاد با تعجب نگاه می‌کند برای همان توجهی نکردم.

از جلوی کافه‌های حوالی دانشگاه که رد می‌شدیم کیا چشم دوخته بود به خیابان و می‌گفت: «یه‌روز بیایم اینجا..یه‌روزم بیایم اینجا… اینجاااا بیاییییمممم…اع اینجا همون‌جاست که گفتم تازه باز شده بیااایم.» درست مثل بچه‌ای می‌ماند که حساب زمان را ندارد. فکر می‌کند گنجایش روزها آنقدری هست که به هرجا اراده کند برود می‌رسد. این شوق بریم‌بریم گفتن‌هایش دلم را آب کرد. گفتم: «این هفته می‌ریم.» البته تا چهارشنبه کلاس نداشتیم.

لحظه‌ای برگشتم تا آن طرف خیابان را ببینم دیدم کیا حق داشت آن‌طور به پسر زل بزند. ببینید او نیم‌رخی کاااملا دخترانه داشت. صورتش مرا به غلط انداخت که نکند دختر است و استایل تامبوی دارد اما منطقی نبود. به دانشگاه آمده بود و نمی‌شد با تیپ پسرانه وارد شود. به دست‌هایش نگاه کردم تا نشانه‌ای بیابم. دست‌های مردانه‌ای داشت. وای که داشتم شاخ در می‌آوردم از آن حجم از دخترانه بودن صورتش و مردانه بودن دستانش. خدای بزرگ معذرت می‌خواهم که مخلوقاتت را با تعجب نگاه می‌کنم. این نیست که بگویم قضاوش کردم بنده‌خدا را فقط مات آن همه زیبایی -زیبایی دخترانه- و آن دست‌های مردانه بودم. ادامه‌ی مسیر با کیا هم‌رای شده بودم و جفت‌مان از ون با شاخ‌های دومتری پیاده شدیم.

به خانه رسیدن و به خانه نیامدن تجربه‌ی دیگری بود که امروز نسیبم شد. چون خانه‌ی محمد مهمان محسوب میشویم نیاز نبود لباس‌هایم را جای خاصی بگذارم. بردم گذاشتم گوشه‌ای که وسایلم را گذاشته بودم و این هم تنوعی نشاط‌آور است. همین که مجبور نباشی مثل بقیه‌ی روزها با خستگی لباس‌هایت دربیاوری و توی چوب لباسی بگذاری، صاف و صوفشان کنی و در کمد آویزان کنی. با محمد قسمت جدید گناه فرشته را دیدیم. همگی کنار هم شام خوردیم.

شب‌ها که مامان و بابا به خاطر نبود تلوزیون زود می‌خوابند من به اتاق محمد می‌‌آیم. خودش در اتاق «یخچالی» می‌خوابد. چون شوفاژ آن اتاق خراب است بهش می‌گویم «یخچالی». اینجا فضایی به دور از حواس‌پرتی‌های اتاقم دارم و راحت می‌توانم کتاب بخوانم. دیشب کتاب فوق‌العاده‌ی «گفت‌وگوهای عاشقانه» را به اتمام رساندم و کمی از «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت» را خواندم. امشب چند صفحه‌ای بیش‌تر نتوانستم بخوانم. خوابم می‌برد. رفتم داخل هال خوابیدم.

صحنه‌ای آشنا، یادآور ترم یک

 

دوشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱۴

فقط فرصت کردم برای مارال بنویسم: «من رفتم.»

وارد اتاق دکتر شدم. سعی کردم خودم را آرام کنم. تجربه‌ی دندان کشیدن داشته‌ام اما این‌باز دندان عقل بود و از هرکسی شنیده‌ام که بد قلق است. این دفعه آمپول بی‌حسی هم حتی درد داشت. حالا شاید هم به خاطر ترس، حساس‌تر شده بودم. وقتی دکتر چاقوی جراحی را آورد و لثه‌ام را می‌برید صداهای ته دل خالی کنی می‌شنیدم. هرچند که کاملا بی‌حس بودم اما صداها بیانگر این بود که لثه به سختی بریده می‌شود.  بعد دکتر انبر را آورد و وحشیانه سعی در درآوردن دندان داشت. دندان بدقلق به زور در آمد. قسمت بخیه زدن هم حس عجیبی بود. اینکه نخ و سوزن داخل دهانت برود. باز هم می‌گویم، درست است که هیچی احساس نمی‌کنی اما از شنیدن صداها و تصوراتت دلت هری می‌ریزد.

دکتر پانسمان را گذاشت. من هنوز در فکر اتفاقات پیش‌آمده بودم و توصیه‌هایی که کرد را نشنیدم. رفتیم بیرون و دستیارش مجددا توصیه‌ها را تکرار کرد و آمدیم بیرون.

با محمد سن‌پطرزبورگ را تماشا می‌کردیم. دوساعت گذشته بود و طبق گفته‌ی دستیار رفتم تا پانسمان را در بیاوردم. خداخدا می‌کردم خون‌ریزی نداشته باشم تا بتوانم چیزی بخورم. خیلی گرسنه‌‌ام بود. اما پانسمان درآوردن همانا و خون‌ریزی شدید همانا. هرچه سعی می‌کردم  پانسمان جدید را بگذارم، دهنم زود پر خون می‌شد و نمی‌توانستم. چندین بار آب قرقره کردم و سریع پانسمان را گذاشتم. ضعف از یک طرف بهم فشار می‌آورد. اثر بی‌حسی که داشت از بین می‌رفت و احساس درد از یک طرف.

مامان و بابا رفته بودند برای نقاش‌ها ناهار بگیرند و قرار بود برای من هم قرص بخرند. تا برسند اثر بی‌حسی کاملا رفته بود و درد داشت اذیتم می‌کرد تا اینکه بالاخره مامان رسید و قرص را بهم داد. نیم ساعت بعد، دوباره همه‌چیز خوش و خرم شد. بدون درد با خیالی آسوده ادامه‌ی فیلم را دیدم. بعد بابا و محمد رفتند بیرون و من یک فیلم دیگر هم دیدم به اسم «تارا». فیلم قاب‌های قشنگ به واسطه‌ی فیلمبرداری خوب زیاد داشت. رنگ و نورپردازی‌اش هم عالی بود. اما متاسفانه داستان سر و ته نداشت. من متنفرم از اینجور فیلم ایرانی‌های بی‌معنی. انگار نویسنده‌ها پایان‌بندی بلد نیستند برای همان داستان را آب می‌بندند یا پایان را باز می‌گذارند.

باقی روز دردی نداشتم. عصر درد مختصری بود که با کتاب خواندن حواسم را پرت کردم و آخر شب آقا مجتبا گفته بود که باتوجه به یکی از متن‌های من متنی نوشته. فرستاد و خواندمش. به نظرم آقا مجتبا وقتی متن جدی می‌نویسد زیادی به احساسات پر و بال می‌دهد و من آن حجم از انتقال حس را نمی‌پذیرم و به نظرم زیاده‌گویی است. با این‌حال تکه‌ی جالبی هم داشت چون آقا مجتبا داستان را از زبان شخصیت دیگری نوشته بود دیدگاه از زبان شخصیت دیگر برایم خیلی جالب بود. بعد کمی بیش‌تر صحبت کردیم که کم‌کم چیزی مشخص شد. اینکه اصلا آقا مجتبا داستان مرا یک‌جور دیگر فهمیده بود. در داستان من شخصیت پسری وجود داشت همراه یک دختر. این دو نفر در شرکت آشنا می‌شوند و ادامه‌ی ماجرا. آقا مجتبا فکر کرده بود شخصیت پسر یک دختر است و آن‌ها در مدرسه آشنا شده‌اند. واقعا شاخ درآودم آخر این چجوری به مغزش خطور کرده بود؟

ولی خوب شد. من متوجه شدم متن من ایراداتی دارد. باید وقتی از زبان شخصیتی می‌نویسم کدهای بیش‌تری ازش بدهم تا سن، جنسیت و برخی خصوصیات او آشکار شود. اول خیلی سرخورده شدم و به آقا مجتبا صریحا گفتم که برای امشب کافی‌ست و خیلی حوصله‌ای برایم نمانده ولی بعد که در رختخواب خزیدم و کمی فکر کردم که آقا مجتبا هم کمی سر به هواست و در همه‌چیز دوست دارد برداشت خودش را داشته باشد. وقتی خواننده‌ای با متن این‌چنین برخورد می‌کند تو هر طور دیگر هم بنویسی باز کامل درک نمی‌شوی. بنابراین خیلی برای متنی که قبلا نوشته شده ناراحت نشدم و سعی کردم از این به بعد حواسم باشد.

بعد هندزفری گذاشتم. آهنگ «آشوبم» چارتار را پلی کردم و غرق لذت شدم. کمی درد هم داشتم ولی آن‌قدر که اذیت کند نبود. نمی‌دانم کی خوابم برد.

 

فیلمی که امروز دیدم

 

چهارشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱۶

«ای‌وای بازم مدرسم دیر شد.»

دل را به دریا زدم و دوباره اسنپ گرفتم. برای تاکسی سوار شدن دیر شده بود. اما هیچ اسنپی پیدا نشد و فقط شانس آوردم به محض رسیدن به میدان تاکسی رسید. به پایانه که رسیدم چون جای قبلی در حال ساخت و ساز بود و تاکسی‌ها جای دیگری بودند، نمی‌دانستم ماشین‌ها پل‌فردیس کجا می‌ایستند. از راننده‌ای پرسیدم که دستش را به سمتی دراز کرد. با دیدن طرفی که نشان می‌داد نفسم را بیرون فوت کردم. بازهم صفی طولانی و خطی که بی‌ماشین است.

ساعت را نگاه کردم. قطعا دیر می‌رسیدم. تاکسی آمد و چهار نفر سوار شدند. تاکسی بعدی هم چهار نفر دیگر را باید می‌برد که خداراشکر من چهارمی بودم و نوبت بعدی سوار می‌شدم اما خب کو تا تاکسی برسد. دختر بغل دستی به من و نفر جلویی‌اش گفت: «اسنپ بگیرم میاین؟» گفتم: «آره.» برای او هم اسنپ پیدا نمی‌شد. دقیقا لحظه‌ای که راننده پیدا شد تاکسی رسید. من هم حتم داشتم دختر لغو می‌کند و می‌آید با همین تاکسی برویم. تا نشستم شنیدم که دختر به نفر جلویی‌اش که پسری بود گفت: «گناه داره دیگه داره میاد نمی‌شه لغو کنم.» و سوار نشدند.

احساس خائن بودن بهم دست داد. من فردی بودم که به کسی وعده‌ای داده بودم اما وقتی شرایط بهتر برایم پیش آمده بود زده بودم زیر همه‌چی و سوار تاکسی شده بودم. خودم را تصور می‌کردم که در آینده عادت به این کار کرده‌ام و همه از من متنفر شده‌اند چون به نفع خودم کار انجام می‌دهم. نه…من همچین آدمی نیستم. فقط خیلی خیلی دیرم شده و استادم، زنی سخت‌گیر است. بعید می‌دانم همین الان هم راهم بدهد سر کلاس. به هرحال دختر و پسر که شرایطم را نمی‌دانند. حتما در دلشان مرا خائن کثیف صدا زده‌اند و بعدها که نویسنده‌ی بزرگی شدم درباره‌ام به بقیه بگویند او کسی نیست جز یک خائن کثیف، حرفه‌ی نویسندگی اصلا درخور او نیست. بعد جریان این خیانتم را برایشان تعریف می‌کنند و قصه‌ی من در فضای مجازی منتشر می‌شود. همه زیر پست‌هایم فحش می‌نویسند و هیچ‌کس نوشته‌هایم را نمی‌خواند چون هیچ‌کس دوست ندارد نوشته‌های یک خائن کثیف که اول گفته با اسنپ می‌آید و بعد سریع پریده و سوار تاکسی شده را بخواند.

عذاب وجدان بدی گرفتم و آرزو می‌کردم کاش قبل از سوار شدن عذرخواهی می‌کردم و توضیح می‌دادم که عجله دارم. دیگر دیر شده بود چون حالا دیگر در اتوبان کرج بودیم. اینقدر این عذاب‌وجدان اذیتم کرد که تا رسیدن حال موزیک گوش دادن نداشتم و فقط نشخوارهای ذهنی‌ام را می‌شنیدم.

از ون پیاده شدم و سریع دویدم به سمت حراست. بعد از اینکه مطمئن شدند حجابم حفظ شده و عفت کسی را به خطر نمی‌اندازم اجازه دادند بروم. تا طبقه‌ی پنجم از پله‌ها بالا رفتم چون آسانسور دانشکده اینقدر کند است که به حلزون گفته زکی. نمی‌دانم شاید هم حلزون به او می‌گوید زکی. به هرحال استفاده‌ی درست از این ضرب المثل را یادم نمانده. شما خودتان بررسی کنید ببینید در این شرایط کدام به کدام می‌گوید زکی تا من به کلاسم برسم.

وارد کلاس که شدم تخته پر بود. بچه‌ها همه مشغول جزوه نوشتن بودند. کیف و بطری آب و گوشی‌ام را به کیا سپردم و رفتم تا صندلی بیاورم چون جای خالی نبود. بعد از اینکه صندلی آوردم و به زور دختری که جلوی کیا بود را بلند کردم تا پیش کیا بنشینم، از کیا پرسیدم: «نوشتی همه‌ رو؟» گفت: «آررره همرو نوشتم.» کمی خیالم راحت شد. از آن به بعد را مشغول نوشتن شدم.

استاد آخر کلاس بابت تاخیر بهم هشدار داد و گفت این آخرین باری‌ست برای کسی که دیر آمده حضور می‌زند. منم سعی کردم چشم‌هایم شبیه گربه‌ی شرک کنم -نمی‌دانم موفق شدم یانه- و گفتم: «چشم استاد دیگه از این به بعد زود میام.»

با کیا، مهشید و ارغوان رفتیم ناهار بخوریم. قبل از راهی شدن به سمت بوفه بهشان گفتم که باید طبقه‌ی سوم توقفی داشته باشیم چون باید دستشویی بروم. اگر می‌دانستم این درخواستم ارغوان را آن‌قدر خوش‌حال می‌کند، ترم یک بیش‌تر می گفتم چون به محض اینکه گفتم دستشویی دارم ارغوان ذوق کرد. مثل مادرهایی که تازه بچه‌شان را از پوشک گرفته‌اند و وقتی بچه می‌گوید باید دستشویی برود و دیگر جیشش را ول نمی‌کند، مادرش ذوق‌زده می‌شود. اما ارغوان از این بابت خوش‌حال نبود چون به‌هرحال سالیان سال است که مادرم دیگر مرا از پوشک گرفته، ارغوان برای این خوشحال شد که تا الان تنها کسی بوده که درخواست دستشویی رفتن داشته و چون تنها فرد او بوده خجالت می‌کشیده. تا خود دستشویی باهام همدردی کرد و ازم تشکر کرد. از بعد از آن دوران ترک پوشک، کسی اینقدر بابت این درخواست تشویقم نکرده بود.

داخل بوفه مثل همیشه شلوغ، گرم و پرهیاهو بود. با این‌حال ردیف آخر میزها صندلی خالی برای‌مان بود. ناهار را با غیبت درمورد استاد ساعت بعدمان که مردی بسیار سخت‌گیر است خوردیم و از ترس اینکه گفته بود راس ۱۵:۳۵ سر کلاس باشیم زود بلند شدیم و رفتیم. موقع بالا رفتن از سر بالایی تا رسیدن به دانشکده، مهشید خودافشایی جالبی کرد: «من اگر اخلاق بدی داشته باشی همون لحظه تو روت بهت می‌گم اصلا باهات تعارف ندارم. برای همین نیازی نیست پشت سر کسی حرف بزنم…» کیا هم به رغم او خواست خودافشایی‌ای کند منتها پای آبروی منم وسط کشید: «واااای من و مهدیهههه نه. ما جلو خودش چیزی نمی‌گیم ولی پیش خودمون خیلی غیبت می‌کنیم.» حرفش طوری برداشت می‌شد انگار ما افرادی هستیم که جلوی روی دیگران خوب و پشت سرشان بدیم. کیا توضیح نداد که این حرکت ما جلوی بچه‌های دانشگاه است چون با آن‌ها صمیمی نیستیم و نمی‌توانیم رفتارهای تو مخی‌شان را راحت بگوییم اما برای دردودل بین خودمان درموردشان حرف می‌زنیم. خواستم این را بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم چون این‌جور مواقع وقتی توضیح می‌دهی انگار داری توجیه می‌کنی.

ولی کیا انگار خودش فهمید خیلی خودمان را بد جلوه داده ادامه داد: «نه ولی درمورد دوستای نزدیک پشت سرشون غیبت نمی‌کنیم. مثلا مارال هیچ وقت ندیدم مهدیه ازش غیبت کنه یا من چیز بدی درمورد مارال به مهدیه نگفتم تاحالا.» حرف مارال را که زد لبخندی بر لبم نشست. گفتم: «مارال اینقدر دختر خوبیه که اصلا چیزی برای غیبت نداره.» بعد مهشید و کیا همزمان تایید کردند و موج محبتی آن لحظه نسبت به مارال در دلم شکل گرفت. فکر کنم کیا هم برخلاف تمام یوبس بودنش آن لحظه همین حس را داشت چون وقتی به میدان رسیدیم و مارال را دیدیم که منتظرمان ایستاده کیا بلند گفت: «اعععع…حلال‌زاده.» مارال خندید و گفت:‌«چرا؟» مهشید با شیطنت گفت: «داشتیم درموردت غیبت می‌کردیم.» ادامه دادم: «آره داشتم از اخلاقای گندت براشون می‌گفتم.» مارال بازهم خندید و چیزی نگفت. اینجا بود که فهمیدم باهوش است. واقعا خیلی افراد در مواجهه با این شوخی‌ها گیر می‌دهند که: «چییییی؟ بگووو داشتی درموردمممم چی‌ می‌گفتییی؟» آدم را از شوخی‌ای که کرده پشیمان می‌کنند. خب احمق تو چی داری که اصلا درموردش غیبت کنیم؟ ببند لطفا. -ببخشید یکم زیادی عصبانی شدم-

این جلسه بعضی از دانشجوها دیرتر از ساعت تعیین شده رسیدند و استاد حسابی کلافه شد. بگذارید فامیلی‌اش را بگویم چون حس می‌کنم از این به بعد زیاد از کلاس او خواهم نوشت. استاد «جمالپور» این جلسه به ادامه‌ی تدریس پرداخت و منی که سر کنکور خیلی به مثلثات بها نداده بودم، حالا هم هیچ از حرف‌ها فرمول‌هایی که می‌گفت نمی‌فهمیدم. با وجود نفهمیدن حس می‌کردم خوب درس می‌دهد یعنی اگر این تایم عید و تعطیلی‌ها بنشینم دوباره مباحث پایه‌ی ریاضی، فیزیک و هندسه را مرور کنم بعد متوجه حرف‌هایش بشوم. این درس «ایستایی» و «نقشه‌برداری» -که صبح کلاس داشتم- قرار است کابوس این ترم من باشند.

آخر کلاس استاد درمورد جلسه‌ی بعد که ۲۳‌ام بود صحبت کرد و به زبان بی‌زبانی گفت لازم به حضور نیست. کیانا هم حرفی زد که استاد جوابی محکم بهش داد. آخر کلاس کیا گفت: «صبر کنید معذرت‌خواهی کنم با من لج نیوفته.» وقتی از استاد معذرت خواهی می‌کرد، استاد خندید و گفت: «خااانوممم متقییی اشکال نداره.» به خانوم متقی گفتنش خندیدیم و بیرون آمدیم.

شکیلا -دوست کیا- بیرون دانشکده منتظر بود. برای انصراف از کاردانی و ثبت‌نام کارشناسی آمده بود و حسابی اذیتش کرده بودند. سه نفری صندلی آخر ون که نشسته بودیم شکیلا از علاف شدن امروزش در بخش اداری تعریف کرد و کلی خندیدم.

پل‌فردیس که رسیدیم خداحافظی کردیم و به سمت تاکسی‌های اندیشه رفتم. به خانه که رسیدم یک‌راست رفتم سراغ کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت»

روایت‌های این کتاب از بیماری‌های عجیب، بسیار جالب و شگفت‌انگیزند.

 

پنجشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱۷

صبح زود راهی دانشگاه بودم چون ۸:۰۰ کلاس تفسیر نهج‌البلاغه داشتیم. کیا پیام داد که حالش خوب نیست و نمی‌آید. دلم برای استاد این کلاس می‌سوزد. نپرسید چرا؟ دلیلم خیلی پیچیده است. فقط وقتی با مارال درموردش صحبت می‌کردیم فهمیدم واقعا درکم می‌کند و او هم مثل من فکر می‌کرد.

وقتی رسیدم مارال و مهشید و ارغوان ته نشسته بودند و بامعرفت‌ها برایم جا گرفته بودند. استاد آرام آرام از روی کتاب می‌خواند و سرش را لحظه‌ای بلند نمی‌کرد. انگار که برای خودش می‌خواند و برای خودش توضیح می‌دهد. حوصله‌ام سر رفت. دور و بر کلاس را نگاهی انداختم و دیدم عده‌ای سرشان در گوشی است و عده‌ای هم چرت می‌زدند.

چشمم به پشت یک صندلی خورد. چهره‌ای نقاشی شده بود. چقدر چهره آشنا بود. چند باری به استاد نگاه کردم اما چهره‌ی نقاشی شده باز صدایم می‌کرد تا نگاهش کنم. بین ردوبدل نگاه‌هایم متوجه شدم انگاری چهره، کاریکاتور استاد است. خنده‌ام گرفته بود. آخر شباهت بامزه‌ای داشت.

با مارال و مهشید گاهی پچ‌پچ می‌کردیم و می‌خندیدیم. کلاس از موعدش گذشته بود و استاد همچنان می‌خواند و توضیح می‌داد. از بس استاد بی‌آزاری‌ست کسی دلش نمی‌آمد صحبتش را قطع کند. مهشید در گوشم می‌گفت: «من بااااید تا آتلیه شیشه‌ای برررم.» آخر به استاد گفتیم که کلاس بعدی‌مان شروع شده و او هم اجازه‌ی مرخصی داد.

ساعت بعدی «معماری جهان» داشتیم. همان استاد خانمی که مهربان است اما اخلاق‌های خاصی هم دارد. استاد «فتاحی». نوبت کنفرانس یکی از دانشجوها بود. من و مارال با اینکه جلو نشسته بودیم اما هیچ‌چیزی نمی‌فهمیدیم. پسری که کنفرانس می‌داد عملا برای خودش می‌گفت و بیان خوبی نداشت مفهوم منتقل نمی‌شد.

من و مارال بیکار نماندیم و به تحلیل و بررسی‌های موضوعاتی بین خودمان پرداختیم. گاه‌گداری استاد نگاه‌مان می‌کرد و مجبور بودیم ساکت باشیم. اما خب بحث‌های واقعا جالبی بین خودمان شکل گرفت. تازه داشتیم نقشه می‌ریختیم که برای کنفرانس‌مان که معماری ژاپن را می‌خواستیم از چه منابعی استفاده کنیم که وقتی به استاد گفتیم، گفت گروه دیگری معماری ژاپن را انتخاب کرده.

حالا فهمیدید چرا می‌گویم مهربان است اما ازش خوشم نمی‌آید؟ آخر ما جلسه‌ی پیش رفتیم و زودتر گفتیم معماری ژاپن را می‌خواهیم و او گفت مبحث هر جلسه را جلسه‌ی قبل اعلام می‌کند و آن موقع باید داوطلب شویم. اما حالا زده بود زیر حرفش و به حرف آن پسرهای بی‌ادب ته کلاس را گوش داده بود. حالا اگر بگویم با استادهای زن آبم در یک جوب نمی‌رود صفت‌های نامناسب بهم نسبت می‌دهید. آخر من شیفته‌ی ژاپنم. واقعا دوست داشتم از لحاظ معماری حسابی بررسی‌اش کنم.

آن کلاس هم تمام شد و اول می‌خواستم بروم و به استاد اعتراض کنم اما مارال مانعم شد و گفت استاد اهمیتی نخواهد داد. راست می‌گفت با نگاهی کینه‌جویانه رفتن استاد را تماشا کردم و بعد با مارال رفتیم پایین.

در مسیر خانه موزیک گوش می‌دادم و خیال‌پردازی می‌کردم. حالم خوب بود و اینجور مواقع موسیقی چراغ رویاها را نورانی می‌کند. به خانه که رسیدم ۵۰ صفحه از کتاب جدیدم را خواندم «به زبان مادری گریه می‌کنیم» کتاب قشنگی‌ست. گرافیک خیلی خوبی هم دارد. برای نشر اطراف است و نویسنده‌اش «فابیو مورابیتو» است.

هنوز خانه‌مان جمع‌وجور نشده. کار رنگ تمام شده اما چون می‌خواهند کاغذدیواری کنند هنوز وسایل داخل هال درهم و برهم است. با این‌حال به خانه برگشته‌ایم. و من بعد از دوری چند روزه به اتاق عزیزم برگشتم. فرقی نمی‌کند دوری یک طبقه یا فرسخ‌ها به هرحال روزهایی را دور از اتاقم سپری کرده بودم. حتی اگر مطمئن بودم اتاقم درست طبقه‌ی پایین است و بلایی سرش نخواهد آمد.

کمی یوتیوب دیدم و شیرینی‌ای که محمد دیروز برایم خریده بود را خوردم. یک ویدیوی آموزش گیتار نظرم را جلب کرد مشغول تماشا شدم و به این فکر کردم که آیا دوباره گیتار دست خواهم گرفت؟ بعد نمی‌دانم کی خوابم برد. یک خواب طولانی. نه نترسید منظورم خواب ابدی نیست. منظورم از آن خواب‌هایی‌ست که یکهو بلند می‌شوی و می‌بینی شب شده.

بعد حمام رفتم. اتاقم را مرتب کردم. موزیک و رقص آخر شبی که مدتی از آن دور مانده بودم و بعد هم خوابیدم چون فردا از هفت صبح تا هفت شب دانشگاهم.

استاد تفسیر و کاریکاتورش

 

جمعه

۱۴۰۲/۱۲/۱۸

امروز هم باید ۷:۳۰ دانشگاه می‌بودم. دکتر نیک‌فطرت تاکید کرده بود که کلاس‌های جمعه برگزار می‌شوند و دانشکده‌ی ما حوزه‌ی آزمون استخدامی نخواهد بود. من هم صبح شال و کلاه کردم و دفتر بولت ژورنال را برداشتم چون احتمالا جلسه‌ی اول زودتر تعطیل می‌شدیم و با مارال می‌توانستیم به کافه برای ادامه‌ی کشیدن صفحات برویم.

بابا تهران جلسه داشت با این‌حال گفت مرا می‌رساند. آن هم که نرسیده به دانشگاه چنان ترافیکی بود که بیا و ببین. غلغله بود. هوا هم دیگر جوری شده که ظهرها رسما تابستان می‌شود دیگر نمی‌شود لباس‌های گرم را تحمل کرد. برای همین من هم لباس کم پوشیده بودم. مجبور شدم برای اینکه بابا به جلسه‌اش برسد پیاده شوم و پیاده بروم تا دانشگاه.

بقیه‌ی دانشجوها هم تک‌به‌تک از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و مسیر پیاده‌رو را پیش می‌گرفتند. رفتم و رفتم و رفتم. به اول بلوار، سربالایی‌ای که به درب دوم دانشگاه می‌رسد رسیدم و هلک‌وهلک بالا رفتم. جلوی در حراست بانوان نگهبانی ایستاده بود که گفت: «کارت ورود به جلسه؟» گفتم: «دانشجوام.» گفت: «کلاسا امروز برگزار نمی‌شه خانوم برو خونه.»

وای امان ازاین بی‌برنامگی و مسخره فرض کردن دانشجو توسط دانشکده. پس چرا دکتر نیک‌فطرت چشم‌مان را ترسانده بود؟ رفتم و نشستم روی یکی از سنگ‌های جلوی دانشگاه. زنگ زدم به مارال تا خبر بدهم کلاس نداریم و ببینم برای ژولت -همان بولت‌ژورنال به اختصار- می‌آید یا نه که وقتی جواب داد خوابه خواب بود و مشخص بود حالا حالاها بیدار نمی‌شود.

نه ون بود نه تاکسی. اسنپ گرفتم برای پل‌فردیس. راننده‌ای که دنبالم آمد گفت سال‌ها پیش از همین دانشگاه ارشدش را گرفته. نمی‌دانستم باید به عاقبت خودم هم فکر کنم یانه که رشته‌ام را پرسید. وقتی گفتم معماری، شروع کرد به نصیحت کردن که بهتر است حتما نرم‌افزارها را هرچه زودتر یاد بگیرم. اگر به کسی بگویید معماری می‌خوانید این رایج‌ترین توصیه ی طرف مقابل است. نمی‌گویم غلط است، اما آدم از شنیدن یک‌سری چیزها به طور مکرر و از همه و طوری که فکر می‌کنند خودت نمی‌دانی حوصله‌اش سر می‌رود.

دلم به حالش سوخت. به حال او و راننده اسنپ‌های دیگر. به حال او و راننده اسنپ‌های دیگر و کسانی که سخت پول در می‌آورند. به حال او و ما دانشجوهای دانشگاه آزاد که پول مفت می‌دهیم به دانشگاه در صورتی که به راحت‌ترین دلایل کلاس‌ها کنسل می‌شود. به حال همه دل‌سوزاندم، آن لحظه که آقای راننده می‌گفت: «پول واقعا به سختی به دست میاد…مخصوصا اگه سرپرست خانواده باشی…»

به پل فردیس که رسیدیم آرزو کردم سال جدید برایش بهتر باشد ولی بلند نگفتم. فقط تشکر کردم و پیاده شدم. گاهی آدم می‌خواهد از سختی‌ها حرف بزند برای کسی و آن نفر به سر حقیقت نکوبد مدام جمله‌ی انگیزشی تحویل ندهد. گاهی هیچ نیازی به جملات مثبت از کسی نداری. دوست داری برای غریبه‌ای حرف بزنی که بدانی لحظه ی دیگر می‌رود و شاید ساعتی بعد اصلا حرف هایت را به یاد نیاورد.

پیاده شدم و خط اندیشه تاکسی های زیادی در صف بودند، برخلاف همیشه. آن جا شانس آوردم. زود سوار شدم و از سرما در امان ماندم. مسافرهای دیگر هم آمدند و راه افتادیم.

حالا پایان امروز رسیده. می‌بینم بد هم نشد. این آزادی وقت یکهویی باعث شد تا امروز یک‌سری کارهایی که چند وقتی بود عقب می‌انداختم را انجام دهم. بعد از رسیدن بعد از کمی اینستاگردی شروع کردم به انجام کارها و دیگر نخوابیدم. خواب روز باعث می‌شود شب دیر خوابم ببرد و خوشحالم از این بابت که حالا هم کارهای تیک‌خورده زیاد دارم و هم ‌می‌توانم به موقع بخوابم.

برداشت آزاد: دیدن این تصویر چه احساسی به شما می‌دهد؟

 

شنبه

۱۴۰۲/۱۲/۱۹

دیروز به واسطه‌ی حس خوبی که از انجام کارهای عقب‌افتاده موقع صبح گرفته بودم، برای امروز هم برنامه‌ی سحرخیزی داشتم. با خود گفتم سه‌روز متوالی به خاطر دانشگاه زود بیدار شده‌ام و حالا این عادت را حفظ کنم. اما از بعد از کنکورم دیگر نتوانسته‌ام خودجوش سحرخیز باشم. گوشی را روی میز گذاشتم تا صبح برای قطع کردن هشدار از جا بلند شوم.

صبح، صدای زنگ گوشی را شنیدم. رفتم که قطع کنمش و خوابیدن را به هرچی حس خوب از انجام کارهای صبگاهی است را ترجیح دهم که بابا به اتاقم آمد و گفت برو بالا بخواب. برای کاغذ دیواری دارن میان، تا شب طول می‌کشه. این نجات‌دهنده بود. به واسطه‌ی برداشتن لپ‌تاپ و کتاب و شارژر و بند و بساطی که ممکن بود لازم شوند، خوابم پرید.

دو سه تا از کارهای لیستم  را بیشتر انجام نداده بودم که خوابم گرفت. ساعت ده بود. چشم هایم داشتند می‌رفتند و من زور می‌زدم بیدار بمانم ولی سخت شد. دیدم که اگر نخوابم تا شب کسل خواهم شد. روی تشک محمد خزیدم و رفتم زیر پتو و خوابیدم. چه خواب لذت‌بخشی. خوابی که بعد از انجام چند کار مهم باشد می چسبد.

با صدای مامان که در را باز کرد بیدار  شدم.

ـشما از خواب سیر نمی‌شین؟

حال نداشتم که توضیح بدهم از صبح که او رفته من هم بیدار بودم. دنبال گوشی‌ام گشتم و تا لود بشوم کمی اینستاگردی کردم. لود شدنم طول کشید. سریع بلند شدم تا به حمام بروم. ساعت دو باید برای ترمیم ناخن‌هایم پیش می‌رفتم. بعد از حمام و خوردن ناهار مورد علاقه‌ام «عدس‌پلو» که هر که می‌شنود می‌گوید: «آخههه عدس پلووو؟» و طرفداران هم بسیاری ندارد، آماده شدم و سپس راه افتادم.

از خانه ی ما تا خانه‌شان راه زیادی نیست. پیاده‌روی کمی دارد. به محض رسیدنم مریم مشغول به کار شد و حین کار گفتیم و خندیدیم. حرف‌های همیشگی‌ای که هیچ‌کداممان ازشان خسته نمی‌شویم. شاید این ویژگی آدم‌های قدیمی‌ست. دوستی من و مریم به پنجم ابتدایی برمی‌گردد. حالا دوستی‌مان نزدیک به ۹ سال شده.

بعد از اتمام کار، حسابی جفت‌مان ذوق کرده بودیم چون رنگ لاک این‌سری را خیلی پسندیده بودیم. مریم «خیلی با کلاس شده.» از دهنش نمی‌افتاد. این را نوشتم تا سال‌ها بعد وقتی این یادداشت‌ها را خواندم،‌ ببینم چقدر خز به نظر خواهیم رسید. شاید ناخن کلا خز شده باشد، شاید مدلش و شاید لاک اکلیلی اش. نمی‌دانیم و نخواهیم فهمید مگر اینکه زمان بگذرد.

مریم دعوت کرد اگر بیکارم بیشتر بمانم و حرف بزنیم که به ناراحتی رد کردم چون قرار بود با محمد به جشن امضای کتاب «تاکسی‌سوار» از «سروش صحت» برویم. آن هم که خانه رسیدم و دیدم محمد خوابه خواب است. وقتی بیدار شد با چشمان پف کرده و صدای ته حلقی گفت: «اگر می‌خوای که بریم؟» دیدم خسته است و اینطوری حال نمی‌دهد پس گفتم بهتر است نرویم و وسایلم را برداشتم و پایین برگشتم چون کار کاغذدیواری‌ها تمام شده بود.

داخل اتاق رگه های حسرت که: «چه حیف شد نرفتیم.» و «چقدر دوست داشتم آقای صحت را ببینم» و این‌ها از ذهنم می‌گذشت ولی زود آرام‌شان کردم. مهم نبود حالا که گذشته. رفتم سراغ انجام کار عقب مانده‌ی دیگری. حسابی سبک شدم چون تمام کارهای موکول شده به زمان‌های نامعلوم و مولکول شده به فردا‌هایی که نمی‌رسیدند، این دو روز انجام دادم.

زیر آفتاب خوابیدن را دوست دارید؟ من هروقت چنین صحنه‌ای می‌بینم، صدایی از اعماق وجودم می‌گوید: «این آفتاااب جون میده برای خوااابیدن.»

 

یکشنبه

۱۴۰۲/۱۲/۲۰

اولین روز شروع ترم دوم، بعد از کلاس بیان معماری با کیا و مارال رفته بودیم کافه فرشته.  آن‌جا مارال کتاب طالع‌بینی‌ای چشمش را گرفته بود و داشت دنبال طالعه‌اش می‌گشت که بلند گفت: «اععع من روز تولدمم با نیکی کلاس دارم.» -نیکی نام مستعار دکتر دکتر نیک‌فطرت بین خودمان سه‌تا و شاید هم دانشجوهای دیگر است.- پرسیدم چه روزی که جواب داد ۲۰ اسفند.

از همان روز که آمده بودم خانه به این فکر می‌کردم که برای تولدش چه کار کنم. من عاشق سوپرایز کردنم. مخصوصا سوپرایز تولد. به تمام گزینه‌های روی میز فکر کرده بودم و اینقدر کلاس‌ها کنسل شد که هیچی طبق انتظارات من پیش نرفته بود و تنها بارقه‌ی امیدم کلاس انقلاب اسلامی شد که دیروز استادش گفته بود کلاس برگزا می‌شود.

به مارال گفتم برای ژولت خیلی عقب افتاده‌ایم و بعد از کلاس به کافه‌ای برویم تا هم ژولت را تکمیل کنیم و هم من ویدیویی برای معرفی کتاب می‌خواهم بگیریم. او قبول کرد و امروز قرار است سوپرایزش کنم. برنامه این است که بعد از کلاس بروم از قنادی نزدیک دانشگاه برایش کیک بخرم. از رامبراند هم کادویش را.

ساعت ۱۲:۳۰ شده بود و من هنوز خانه بودم:) ساعت ۱۳:۱۵ کلاس شروع می‌شد و من باید برای هماهنگی کیک می‌رفتم و کادو هم می‌خریدم. قبلا از این جمله که از کتاب «کتاب‌خوان» رویم تاثیر گذاشته بود گفته‌ام:‌ «اولین فرار دومی را به دنبال دارد

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط