ملاقات با دوستان نویسا

دیرم شده بود. برای ضبط ویدیوی تبریک عید با اعضای تن‌پن قرار داشتیم. در آنِ‌‌واحد که عجله می‌کردم تا دیر نشود باید زیبا به نظر می‌رسیدم. تینت لب مورد علاقه‌ام را پیدا نمی‌کردم. کلافه شده بودم. در کمد را باز کردم. جوری که انگار در بیچاره مقصر حافظه‌ی ماهی‌گونه‌ی من است.

طبقات را نگاه کردم. تا چشمم بهش خورد سریع برش داشتم. ولی از دستم سر خورد و داخل جعبه‌‌ای افتاد که در آوردنش از کمد سخت بود. حالا هرچه سعی می‌کردم جعبه را بیرون بکشم نمی‌آمد که نمی‌آمد. با هزار بدبختی جعبه را بیرون کشیدم و تینت لعنتی را برداشتم. در جیب بارانی‌ام گذاشتمش و بیرون دویدم.

شانس آوردم که زود تاکسی گیرم آمد. تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس مدام ساعت را نگاه می‌کردم. وقتی رسیدیم از تاکسی پیاده شدم و در فاصله‌ای که در را هل دادم تا بسته شود، از پنجره‌ی ماشین دیدم، تینت پردردسر از جیبم افتاده و روی صندلی مانده. سریع دستم را به سمت دستگیره بردم و در را باز کردم اما راننده حرکت کرده بود و من همین‌طور که دستگیره را گرفته بودم دنبال ماشین چند قدمی دویدم تا راننده متوجه شد و توقف کرد.

ساکت نگاهم ‌کردنگاهش می‌گفت هرچه سریع‌تر توضیح بدهم چه دلیل محکمه‌پسندی برای به خطر انداختن جانم و شغل او داشته‌ام. تینت را برداشتم و نشانش دادم.

ببخشیداین جا مونده بود.

هرچند که گفت اشکال ندارد اما حتما با خود گفته: «ارزشش رو داشت درو بگیری بدویی؟»

خب آخر یادگاری بود. در ضمن خیلی خوش‌رنگ است نمی‌توانستم ازش بگذرم. بعدا عذاب وجدان می‌گرفتم که چرا خجالت کشیدم. تینت نازنین، حتما حسابی ترسیده بود که در تاکسی جا مانده و بی‌سرپرست خواهد شد. همین‌طور که به سمت اتوبوس می‌رفتم بهش اطمینان خاطر دادم که این‌دفعه داخل کیفم می‌گذارمش تا جایش امن باشد.

نزدیک به رسیدن به ایستگاه بیمه، آینه و تینت نجات ‌یافته‌ام را در آوردم تا رنگی به لبم بدهد. خانم بقل‌دستی‌ام پرسید بینی‌تون عملیه؟ می‌خواستم بگویم: «نه ترکش دادم.» ولی ترسیدم از خنده روده‌‌بر شود و کف اتوبوس پهن شود پس نمکم را برای خودم نگه داشتم و گفتم: «بله

چند وقته؟

تقریبا شیش ماه

چندبار کورتون زدی؟

سه‌بار

اع ولی من که دوبار زدم.

اینجور حرف‌ها کلافه‌ام می‌کند. نمی‌دانم چرا بعضی آدم‌ها اصرار دارند همه‌ی تجربه‌های بقیه با چیزی که آن‌ها تجربه کرده‌اند یکی باشد. خب دکتر با دکتر فرق می‌کند. طی این شش ماه بسکه در مواقع این‌چنینی این توضیح را داده‌ام که هر دکتری شیوه‌ای متفاوت دارد خسته شده‌‌ام. البته تمام این کلافه شدن‌ها درونی است. برای اینکه ادب را رعایت کنم کوچک‌ترین واکنش بدی در ظاهر ندارم. می‌دانم اگر با لبخند و متانت جواب سوال اول را ندهم مکالمه ادامه پیدا نخواهد کرد اما بازهم مامانِ درونم می‌گوید: «نههه زشته

نیم ساعت بعد جلوی کافه بودم. وقتی همه‌ی اعضا رسیدند از یکی از کارکنان پرسیدم می‌توانیم به حیاط برویم برای ضبط ویدیو؟ او گفت مشکلی ندارد. اما به حیاط که رفتیم، کم‌کم نگاه‌‌های بدبد می‌کردند. بعد آمدند و گفتند نمی‌توانیم آنجا ویدیو بگیریم چون سروصدا می‌کنیم و بهتر است برگردیم به اتاقی که برای‌مان در نظر گرفته شده. ماهم برگشتیم تا نشان دهیم آن‌جا هم می‌توانیم محتوای خوبی بگیریم و حیاط‌شان بماند برای خودشان.

آقای بیات ایده‌هایش سرازیر شد و گیر داده بود که بخش خودش را به نحوی خنده‌دار اجرا کند. من هم مدام توضیح می‌دادم که این ویدیوی تبریک است و بهتر است همه یک مدل اجرا کنیم اما او بحث می‌کرد که می‌خواهد بخش خودش متفاوت و خنده‌دار باشد. گفتم اجازه بدهد این ویدیو را با نظم بگیریم و بعد از او هر مدلی که خواست می‌گیرم. اینجوری راضی شد تا دست از سرم بردارد ‌و بگذارد آن‌طور که می‌خواهم پیش برود.

همه موقع گفتن تپق می‌زدند یا جمله‌ای را یادشان می‌رفت. نسیم تنها کسی بود که بدون اشتباه با یک‌بار گفتن کار را به اتمام رساند. صبحانه که سفارش دادیم همه موافق بودند بعد از صبحانه صدای‌مان کمی بازتر می‌شود و یک‌بار دیگر ویدیو بگیریم. سری دوم نسیم بی‌چاره اینقدر تعریف شنیده بود، هل شد و مدام تپق می‌زد. ماهم می‌انداختیم گردن آقای بیات و می‌گفتیم چشمش شور است.

بعد از ضبط باهم نشستیم دور میز و صحبت‌هایی در مورد باور و اعتماد و ترس از شکست شد. همه مشغول بحث جدی و نقل‌قول از بزرگان بودند. من هم بزرگوار میگ‌میگ را مثال زدم که چون به خود باور داشت روی هوا می‌دوید و می‌رفت ولی گرگه چون لحظه‌ای ایمان ‌به خود را از دست می‌داد و پایین را نگاه می‌کرد، می‌افتاد.

در پایان جلسه هم به سختی سعی کردیم عکس دسته‌جمعی بگیریم و حاصلش همانی شد که بالا دیدید.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط