باورهای من در مورد دوستی، باورهای رویایی و خوشبینانهای بود. این خوشبینی باعث میشد احساس رضایت از خودم و از طرف مقابلم نداشته باشم. تغییر این باورها رفتهرفته به من کمک کرد دوستیهای بهتری را تجربه کنم.
هر آدمی وارد زندگیام میشود باید تا آخر عمر بماند
من آدم عادتپذیری هستم. وقتی فردی اعتمادم را جلب میکند و وارد دایرهی دوستانم میشود خیلی برایم عزیز است. به رفتارش عادت میکنم. ویژگیهایی که او را از بقیهی افراد متمایز میکند به چشمم میآیند و به آنها دل میبندم. اگر تکهکلامی داشته باشد دوست دارم مدام از زبانش بشنوم و اگر از زبان کس دیگری بشنوم یاد او میافتم. به مدل حرف زدنش، خندیدنش و غرغرهایش عادت میکنم. این جزییاتی که فرد از خودش در ذهنم به جا میگذارد، تصور اینکه روزی در زندگیام نباشد را برایم سخت میکرد.
با این وجود آدمها مدام در حال تغییراند. گاهی این تغییرات برای ما قابل پذیرشاند و گاهی نه. در دوستیهایم هم شاهد این تغییرات بودهام اما به دلیل همین عادتپذیری اگر دیگر با او سازش نداشتم، باز هم زور میزدم تا دوستیمان را حفظ کنم. اما هر دست و پا زدن بیفایدهای بالاخره به پایان میرسد. من خود را شکستخورده در برابر تلاشهایم میدیدم و خسته شده بودم.
یاد گرفتم این تصور که هرکس باید تا آخر عمر کنارم بماند از بیخوبن غلط است. وقتی این باور را پذیرفتم دیگر برای رفتن کسی از زندگیام غصه نخوردم. دوستان میتوانند مرحلهای از زندگیام را برایم شیرین کنند و بعد ادامهی راه خودشان را بروند. لازم نیست آدمی در زندگیام ابدی باشد وقتی مدام باهم به مشکل میخوریم.
وقتی از روی نگرانی حرف میزنم باید متوجه بشوی
متاسفانه اگر من با کسی راحت باشم دیگر زیادی راحتم. از طرفی وقتی جدی میشوم لحنم زننده میشود. خیلی اوقات دوستانم برداشت بدی از حرفهایم داشتند چون لحن خوبی نداشتم. همیشه شکایت میکردند که تو وقتی عصبانی میشوی برایت مهم نیست چه کسی مقابلت است. من جا میخوردم. شاکی میشدم که اصلا آنچه که باید را از حرفهای من برداشت نکردهاند و فقط عصبانیتم را دیدهاند. اصلا حق نمیدادم ناراحت شوند چون توجیهم این بود: «من نگرانتم، اگر با لحن بدی باهات حرف زدم از روی نگرانی بود. توباید خودت بفهمی.»
اما چنین چیزی نیست. چطور کسی متوجه نگرانی من بشود وقتی سرش داد و بیداد میکنم؟ وقتی دیدم افراد زیادی به خاطر این رفتار ازم شکایت میکنند سعی کردم خودم را جای آنها بگذارم. بیشتر حرفهایشان را شنیدم و دیگر با گارد بسته احساساتشان را رد نکردم. پذیرفتم دیدگاهم اشتباه است و هرچقدر هم من نگران طرف باشم، با این برخورد فقط دلش را میشکنم.
از وقتی قبول کردم محتاطتر شدهام اما هنوز موفق به تغییرش نشدهام. همواره به خود میآیم میبینم ای بابا بازهم کنترلم را از دست دادم و با بدترین لحن ممکن نگرانیام را بروز دادم. تصمیم گرفتم با قدمهای کوچک شروع کنم. مثلا در لحظه احساسم را بروز ندهم. صبز کنم تا کمی بگذرد و وقتی توانایی کنترل احساساتم را داشتم شروع به صحبت کنم.
دوستان کم، روابط عمیق
قبلا فکر میکردم در این کرهی خاکی هرچقدر بیشتر رابطه بسازی و دوستان زیادتری داشته باشی برندهای. خیلی خوب است که از ارتباطات زیادی برخوردار باشی اما موضوع مهم این است که این ارتباط با آدمهایی باشد که مرتبط به حوزهی کاری تو هستند یا علایق مشترکی دارید و یا خط فکری شبیه به هم.
من با تمام آدمهای دورم مهربان بودم چون گمان میکردم دوستی با افراد زیاد مهم است. اصلا کاری نداشتم من و فلانی ممکن است در مورد چه موضوعی باهم تفاهم داشته باشیم که نیاز به دوستی با او داشته باشم. جشن تولدم افراد زیادی دعوت بودند. هرکسی که با او کوچکترین ارتباطی داشتم. چون همه را «دوست» خود میدانستم.
نمیخواهم بگویم این باور عوض شد چون آنهایی که دوست میشمردم به من نارو زدند یا هرچی. نه قضیه جنایی نشد. اتفاقا چیزی که باعث میشد به این تفکر دامن بزنم لطف و مهربانی آنان بود. من از ارتباط اجتماعی خوبی برخودار بودم و آدمها را زیاد میخنداندم. وقتی کنارم بهشان خوش میگذشت آنها هم به این ارتباط تمایل نشان میدادند.
چیزی که باعث شد باورم را عوض کنم این بود که رفتهرفته، نبود این تفاهم حوصلهام را سر میبرد. مثلا میدیدم دغدغههای فلانی برای من پشیزی ارزش ندارند و وقتی صحبت از آنها به میان میآورد من هیچ چیزی برای گفتن نداشتم جز آن که ریاکشنهای فیک بدهم. از حرفهای دروغین و تظاهر به اینکه نشان بدهم برایم مهم است خسته شدم.
از طرفی وقتی سطح دغدغههای طرف را با خودم مقایسه میکردم، دیگر نمیتوانستم از دغدغههایم پیش او صحبت کنم. پس عملا تبدیل میشدم به شنوندهای که حرف های گوینده، کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.
چند مدل از این روابط را که تجربه کردم فهمیدم اینگونه جواب نمیدهد باید در دوستیهایم دنبال مسئلهای برای تفاهم بگردم. باید اول سطح فکری آدمی که میخواهم روابطم را با او گسترش دهم بفهمم و بعد طرح دوستی بریزم. تصمیم دیگری هم گرفتم. اینکه زمانی را که صرف شناختن آدم جدید میکنم، بگذارم برای دوستان قدیمیام. آنها حداقل از فیلتر تفاهم گذشته بودند. وقت بگذارم و روابطم را با آنها عمیقتر کنم بهتر از این است که برای شناخت کسی زمان بگذارم که آخرش به نحوی ناامیدم کند.
دوستی ما فرق میکند
بیشتر روزهای نوجوانیام کنار دوستانم میگذشت. هر چند روز یکبار یا خانهی کسی دورهمی بود یا بیرون میرفتیم. وقتی گروه دوستانهمان را میدیدند، کسی با حسرت میگفت: «خوب قدر این دوران رو بدونید، این دوستیها فقط مختص به این دورانه. بعد هرکسی میره پی زندگی خودش.»
من حرفشان را چرندی محض میدانستم. به تکتک بچههای گروه فکر میکردم. با خود میگفتم مایی که در مدرسه و بیرون از مدرسه یکدیگر را میبینیم، با این حال ساعاتی که پیش هم نیستیم باز به هم زنگ میزنیم یا مدام در حال چت کردنیم. چطور میشود از هم دور شویم؟
فکر میکردم امکان ندارد. آدمهایی که این همه سال باهم در ارتباطاند هرگز از هم جدا نمیشوند. شاید این اتفاق برای بقیه افتاده باشد اما دوستی ما از جنس دیگریست. با بقیه فرق میکند.
چهار سال از آن دوران گذشته و رفتهرفته من بازتاب حرفهایی که میشنیدم را تجربه کردم. از وقتی به دبیرستان رفتیم و مدرسهمان جدا شد با دو نفرشان ارتباطم کم شد. دیگر جمع ثابت گروهی نداشتیم. بعد از دبیرستان و سال کنکور هم که کلا خبری از دورهمی و بیرون رفتنها نبود. فقط ارتباط مجازی در حد خبردار شدن از هم.
حالا که دانشگاه میرویم خبری از پیام های گاه به گاه هم نیست. فقط اگر استوریای ریپلای کنیم و آن وسط خبری هم بگیریم. این چند سال، حرف بقیه که میگفتند این مدل ارتباط مختص به همان دوران است را بهم ثابت کرد. آن زمان میدانستیم که دستهکم یک روز از هفته مختص به جمع شدن است. چه بیرون، چه خانه. ما برای دیدن یکدیگر وقت میگذاشتیم و زمان و مکانش هم مهم نبود.
گذر زمان هرکس را به وادی خودش هدایت کرد و حالا هرکداممان درگیر مشغلههای خودش است. نه اینکه بگویم دیگر فرصت اینکه گروه دوستانهای مثل آن دوران داشته باشم را پیدا نخواهم کرد، اما حالا یادگرفتهام جمع شدن آدمها دورهم مختص به برههای از زمان است.
اگر حالا با بچههای دانشگاه وقت میگذرانم و جمع میشویم، ممکن است با تمام شدن دانشگاه، عمر این دوستی هم پایان یابد. این دیدگاه باعث میشود دلبستگی بیهوده پیدا نکنم و از زمان حال استفاده کنم. بدانم همینکه در این لحظه هستم و خوشمیگذرد کافیست. اگر روزی هم جدا شویم، زندگی هنوز زیباییها و مراحل جدیدش را دارد.
من تمام تلاشم را بکنم
در دوستیهایم اگر گاهی مشکلی وجود داشت، من همیشه به خود میگفتم: «اشکال نداره تو کوتاه بیا.» تصورم این بود اگر من از حقم صرفنظر کنم. در موقعیتی دیگر دوستم هم بهخاطر من این کار را خواهد کرد.
اما هرچه میگذشت، میدیدم آنقدری که من از اشتباهات طرف مقابل چشمپوشی میکنم او اینطور نیست. درست است که برای نگهداری دوستی باید برخی حساسیتها را کنار گذاشت اما زمانی که بدانی طرف مقابلت هم به اندازهی تو تلاش میکند.
بعد کمی کنار کشیدم. اجازه دادم آن کسی که مشکلات را حل میکند من نباشم. بعد مشخص میشد. دوستی که روابطمان برایش مهم بود اقدام میکرد و کسی هم که برای حل مشکل قدمی برنمیداشت از زندگیام حذف میشد.
آخرین نظرات: