میدوید و میدوید اما هرچه جلوتر میرفت هیچچیز تغییر نمیکرد. انگار جنگل سوخته تمامی نداشت. شاخههای سیاه درختان درهم تنیده بودند. درست نمیفهمید روز است یا شب. هنگام آتشسوزی آنجا نبود ولی اینکه هیچ سبزه و چمنی روی زمین و هیچ برگی روی شاخهی درختان نمانده بود گویای شدت آتشسوزی بود.
ایستاد. دور و برش را که برانداز کرد فقط همان مناظر تکراری را دید.
–امکان نداره. چطور شد که راهم به اینجا افتاد؟ عجیبه .همین دیشب مشغول جمع کردن باقی موندههای شام بودم و حالا… گیر افتادم وسط ناکجا آباد.
دیگر ندوید. شروع کرد به قدم زدن و سرک کشیدن به اطراف. شاید نشانهای به راه خروج پیدا میکرد.
–چی تونسته باعث ایجاد این آتشسوزی بزرگ بشه؟ معلومه جنگل بزرگیه که هرچی میرم راه خروج رو پیدا نمیکنم.
کمی جلوتر، زمین از سمت چپ شیب گرفته بود. به سمت سرپایینی رفت. با زیادتر شدن شیب، درختان هم کوتاهتر میشدند. جایی که شیب پرتگاه مانند شده بود، درختان هم به پایان میرسیدند. آخر پیدا کرد. پایان جنگل بیانتها را. اما آیا میتوانست از زمین عمودی پایین برود؟
معلوم بود که میتوانست. او استاد بالا رفتن از دیوار راست بود. هرچند پایین رفتن سختتر بود اما برایش مهم نبود. فقط میخواست ازشر آن جنگل ذغالشده خلاص شود. به سمت شیب راه افتاد و هرچه شیب تندتر میشد قدمهایش را با احتیاط بیشتری برمیداشت.
به پرتگاه نزدیک شد. راهش را گرفت که برود اما به محض تمام شدن درختان زمین لیز بود. نتوانست خود را کنترل کند و پرت شد پایین.
بعد صدای جیغ دختربچهای آمد:
«یهههه مورچه از شکم پشمالوی بابا پرت شد پااااییین.»
یک پاسخ
این مطلب و ذهن خلاق تو رو دوست دارم.