در محکم بهم کوبیده شد. گامهایی که به سرعت پیش میرفتند. لباسهایی که روی صندلی پرت میشدند.
تمام راه را پیاده آمده بود. شتابان. انگار که میخواست انتقام بدبیاریاش را از پاهایش بگیرد.
به سرفه افتاد. گلوی خشکشدهاش را کمی ماساژ داد. رفت سراغ یخچال. سرمای یخچال به صورتش میخورد. مدتی خیره ماند. داشت فکر میکرد برای چه سراغ یخچال آمده.
«مقالهتون اصلا به درد نمیخوره…»
با یادآوری این جمله در یخچال را محکم بست. صندلی میز ناهاریخوری را عقب کشید و نشست.
«خانوم محرابی، خواننده های شما انسانن نه ربات.»
جملهها یکبهیک تکرار میشدند. ذهنش اجازه نمیداد عصبانیتش فروکش کند.
«شما برای انتقال مفهوم باید صمیمی تر و پویاتر بنویسید.»
بلند شد. صندلی را عقب هل داد و شروع کرد طول آشپزخانه را راه رفتن.
-خب که چی؟ من که نویسنده نیستم. من فقط… دوباره سرفه میکند.
-من فقط…قصد دارم تجربیاتم رو به صورت مکتوب ارائه بدم. نویسنده که نیستم. اون کسیام که دغدغهمند باشه براش لحن نوشتهی من فرقی نمیکنه. خودش مفهوم رو میگیره. اصلا اگر دنبال احساسات و صمیمیت بود میرفت دنبال رمان. مقالهی من یه مقالهی آموزشیه. قرار نیست خواننده دنبال صمیمیت باشه.
میایستد. به سردیس ونوس که از داخل پذیرایی نگاهش میکند، چشم میدوزد. سردیس تغییر شکل میدهد و صورت استادش نمایان میشود.
-خانوم محرابی…فرقی نمیکنه، چه مقالهی آموزشی چه ادبی، شما باید بتونید به شیوهای بنویسیدش که خواننده باهاش ارتباط برقرار کنه. نه اینکه زور بزنه تا از بین یکسری جملهی بیکیفیت و گیجکننده، مفهوم بیرون بکشه. این مقالهای که شما نوشتید نشون میده حتی یه صفحه کتاب هم تو عمرتون نخوندید.
خیز برمیدارد تا گلدان روی کانتر را به سمتش پرتاب کند اما دیگر اثری از استاد نیست. مجددا صورت ونوس است که حق به جانب به او زل زده.
البته که یک صفحه کتاب هم نخوانده بود. با این قضیه هیچ مشکلی نداشت. او با کلمات و جملات کاری نداشت که نیاز داشته باشد کتاب بخواند. دنیای او خلاصه شده بود در ترسیمات و احجام و خط و خطوط. او فقط میخواست یک معمار باشد و بس. میخواست فکر کند و طراحی کند و هرآنچه در ذهنش آمد توسط قلمش روی کاغذ سرازیر کند.
هدفش از نوشتن مقاله هم انتقال یکسری تجربهها بود که با ترسیم بیان نمیشد. اما به عقیدهاش گنجاندن تجربهها در مقاله، اصلا نیازی به نظم و ترتیب خاص نداشت. نوشتن جملات به صورتی که دل خواننده را به دست بیاورد مختص به نوشتههای داستانی بود و بس.
زقزق پاهایش یادآوری کردند که مسافت طولانیای را طی کرده. دوباره سمت صندلی رفت و نشست.
یاد زمان زیادی که برای تایپ مقاله گذاشته بود، افتاد. افسوس میخورد که در تمام آن اوقات میتوانست چه تعداد پرسپکتیوهایی ترسیم کند. چیزی از درون وادارش کرده بود که بنویسد. چه میدانست استاد به مسخرهترین دلایل مقالهاش را رد میکند. اگر ذرهای شصتش خبردار شده بود که استاد چنین ملاکهایی برای چاپ دارد، ابدا زمان الکی صرف نمیکرد و همان اول بیخیال میشد. اما حالا زمانی که گذاشته بود او را کفری میکرد. با خود در تکاپو بود. باید بیخیال میشد یا شمشیر به دست به جنگ استاد میرفت؟ باید متقاعدش میکرد. هدف او چیز دیگریست. باید رایاش را به دست میآورد تا مقاله به چاپ برسد.
درجا بلند شد. از آشپزخانه تا اتاق را مثل فشنگ رفت و باز به سرفه افتاد.
انبوه لباسها را از روی صندلی برداشت و روی زمین انداخت. کیفش را برداشت و موبایلاش را درآورد. در صفحه چتاش با استاد مشغول به تایپ شد. چندباری نوشت و پاک کرد. بعد از کمی کلنجار رفتن، پیام را فرستاد و روی تخت نشست. اینبار سوزش گلویش بود که یادآور شد به آب نیاز دارد.
بیرمق سراغ یخچال رفت و این بار بدون معطلی بطری را بیرون آورد. سراغ آبچکان رفت و لیوانی برداشت که صدای اعلان موبایلش آمد. بطری و لیوان را روی میز ناهارخوری رها کرد و تا اتاق دوید.
خود استاد بود. جوری سریع جواب داده بود، انگار که او هم منتظر بوده.
خیالش راحت شد. فکر میکرد استاد کمی مقاومت کند. حالا که بدون اضافهگویی و اصرار موفق به ملاقات مجدد شده بود، حتما بعدا هم میتوانست متقاعدش کند. تشنگی امانش را برید. گوشی را روی تخت پرت کرد. به سمت آشپزخانه رفت. در ذهنش حرفهایش را میچید که وقتی به دیدن استاد رفت چه چیزهایی بگوید. بعد از مکث کوتاهی متوجه شد روبهروی کانتر ایستاده. فکر کرد برای چه به آن جا آمده. به خاطر نیاورد. بطری آب را برداشت و سر کشید.
ادامه دارد…
2 پاسخ
چقدر خوب نوشتی👏🔥 وسطاش نفسم بند اومد. کوتاهی جملاتت باعث میشه خیلی سریع و روون خونده بشه و باعث جذابیت داستان هم میشه.
گذاشتن اون عکسها هم آخرش ایدهی خوبی بود، آفرین😀
ممنونم زهرای عزیزم💜 چقدر خوشحالم که حسی که باید رو تونستم انتقال بدم. سپاس که بهم گفتی💟