کشف و تکاپو | قسمت سوم

برای خواندن قسمت قبل کلیک کنید: قسمت دوم 

یک هفته بود که از استاد خبری نشده بود. الهام بی‌قرار بود. پشت میز صبحانه نشسته بود و بی‌میل کره روی نانش می‌کشید. دوست داشت سریع‌تر وقت ملاقات برسد تا بتواند متنش را اصلاح کند. استاد کاملا او را متوجه اشتباهاتش کرده بود. حالا فقط نیاز داشت نکات را از استاد یادبگیرد و زودتر کار ویرایش متن را شروع کند.

-ای بابا…حالا من تا کی منتظر استاد صفری بمونم؟ اگر بلد بودم خودم هرچه زودتر کار رو شروع می‌کردم اما می‌ترسم باز اشتباه پیش برم و وقت الکی صرف کنم.

مدام یاد لحظه‌ای می‌افتاد که با صدای بلند جمله‌ای از مقاله را برای استاد خواند. چقدر خوب استاد نکات را به او گوشزد کرده بود. از همان یک جمله کلی نکته‌ی مهم به الهام آموزش داده بود.

-صبرکن ببینم.

فکری به سرش زد.

-نمی‌شه که همین‌جوری بشینم و دست رو دست بذارم. معلوم نیست استاد کی وقتش خالی بشه. می‌رم سراغ مقاله و مثل همون روز بلند بلند می‌خونم‌شون. سعی می‌کنم همون‌طور که استاد گفت کلمات اضافه رو حذف کنم. ترکیب‌بندی جمله رو هم می‌تونم تغییراتی بدم. بذار اصلا تا جلسه‌ی بعد یه متن با جملات بهتر براش ببرم. این‌طوری حداقل یه قدم جلو می‌افتیم.

بعد از این افکار اشتهایش باز شد. چند لقمه‌ی گنده کره مربا خورد.  انگشت‌های نوچ شده‌اش را شست و به اتاق رفت.

لپ‌تاپ حاضر و آماده جلویش باز بود. الهام با دیدن جملات و اشتباهاتی که حالا واضح به چشمش می‌آمدند، سرگیجه گرفت. کمی ترسید. نمی‌دانست درست از کجا شروع کند. می‌خواست بی خیال شود و تا ملاقات بعدی با استاد منتظر بماند. استاد خوب می‌دانست و به الهام می‌گفت دقیقا باید چه کار کند. همین که خواست که صفحه‌ی لپ‌تاپ را ببندد، یک هفته چشم انتظاری‌ای که کشیده بود را به خاطر آورد. مردد ماند. می‌دانست بازهم نشستن و انتظار کشیدن کلافه‌اش می‌کند. بعد از مکثی دوباره صفحه‌ی لپ‌تاپ را به بالا هل داد.

-از اولین جمله شروع می کنم. هرجا گیر کردم، نگه می‌دارم برای موقعی که استاد رو دیدم.

شروع به بلندخوانی کرد. بعد از خواندن هر جمله مکث می‌کرد. با کلمات و اجزای جمله ور می‌رفت. وقتی به نظرش جمله پاکیزه و روان آمد، به خواندن ادامه می‌داد. بعد از مدتی بلندخوانی احساس تشنگی کرد. بلند شد که گلویی تازه کند. با دیدن ساعت متعجب شد. دو ساعت گذشته بود و او چنان غرق کار شده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود. کمی آب خورد و به اتاق برگشت. جملاتی را که ویرایش کرده بود، خواند. ذوق‌زده شد. تفاوت عظیمی را احساس می‌کرد. یاد اصرارش بر چاپ مقاله به همان شیوه‌ی افتضاح افتاد و کمی خجالت کشید.

∗∗∗

یک هفته‌ی دیگر گذشته بود. با این تفاوت که این هفته هرروز خداخدا می‌کرد استاد فعلا پیام ندهد. هرشب دیروقت پای لپ‌تاپ مانده بود و عزمش را جزم کرده بود که تا دیدار بعدی، مقاله‌ای تمیز تحویل استاد بدهد. خواسته‌اش هم میسر شد و بعد از اتمام مقاله هنوز خبری از استاد نشده بود. الهام نگران شد که استاد فراموش کرده باشد. بنابراین فایل را برای استاد فرستاد و محض یادآوری اس‌ام‌اسی هم برایش فرستاد.

خیالش راحت شد. دو روز دیگر استاد را می‌دید و نکات دیگری برای اصلاح متنش یاد می‌گرفت. بازنویسی کل مقاله، انرژی‌ خوبی به الهام داده بود. این دو روز را صرف انجام کارهایی که خیلی وقت بود عقب می‌انداخت کرد.

سه‌شنبه

بعد از اجازه‌ی استاد وارد شد. چند دانشجوی دیگر با استاد مشغول گفت‌و‌گو بودند. الهام سلامی کرد و روی صندلی روبه‌روی استاد نشست.

-باشه بچه‌ها برید ببینم چیکار می‌کنید.

دانشجوها خداحافظی کردند و رفتند. استاد مدتی مشغول کار با کامپیوترش شد. پرینتر شروع به کار کرد. استاد چند برگه‌ی پرینت شده را برداشت و به الهام داد و سپس برگه هایی را برای خودش نگه داشت.

-خب خانم محرابی. من مقاله‌ی بازنویسی شده‌تون رو خوندم. تبریک می‌گم. به عنوان یک تازه‌کار خیلی بهتر نوشته بودید. مشخص بود که روی تک‌تک جملات فوکوس کرده بودید و سعی کردید این‌بار جملات تمیزتری بنویسید.

الهام تشکر کرد. استاد ادامه داد:

«باتوجه به چیزی که من از این متن دیدم، شما قصدتون جدیه و می‌خواید که مقاله‌ی استانداردی بنویسید. من خیلی مشتاقم بهتون کمک کنم اما زمانم محدوده. پس هرجلسه‌ای که باهم داریم نکاتی رو بهتون می‌گم و شما توی متن اصلاحاتی انجام می‌دید. اینکه چقدر طول بکشه دست شماست. من تو کوتاه‌ترین مدت موارد رو بهتون می‌گم اما باید دید شما چقدر وقت می‌ذارید تا اصلاحات رو انجام بدید. اگر با همین سرعتی که این هفته کارکردید، پیش برید قطعا کار زود جمع می‌شه اما اگر سختی کار بترسوندتون و ازش فرار کنید ممکنه اینقدر طول بکشه که ازش زده شید. پس پیشنهادم اینه همین روال رو پیش برید.»

-چشم دکتر، حتما.

-خب حالا شروع کنید به خوندن.

الهام شروع به خواندن کرد. با این حال در قسمت‌های گیر می کرد. تعجب کرده بود. او که جمله‌ها را اصلاح کرده بود. پس چرا خواندن هم‌چنان سخت می‌نمود؟ دو پاراگراف را که خواند استاد گفت: «کافیه. متوجه شدی نمی‌شه متن رو راحت خوند؟ جملات پاکیزه‌تر شدن اما یک جای کار میلنگه. تو بازهم نمی‌تونستی راحت پیش بری. درست می‌گم؟»

-بله استاد. اما من تمام جملات رو تا حد ممکن کوتاه کردم. کلمات اضافی رو هم حذف کردم. اما متنم هنوز راحت خونده نمی‌شه. شاید باید بازهم روی جملات کار کنم.

-درسته. بازهم می‌شه روی جملات کار کرد تا متنت بهتر بشه. اما تو از نکته‌ای غافلی که بدون رعایت اون هرچقدر هم جملاتت رو خوب و کوتاه بنویسی، بازهم متن خوب دریافت نمی‌شه.

-چه نکته‌ای استاد؟

-باید ویراسته بنویسی. علاوه بر دوری از جملات بلند و کلمات اضافه باید از علائم نگارشی درست استفاده کنی. اهمیت نقطه و ویرگول رو بدونی. یه ویرگول گاهی می‌تونه لحن جمله رو به کل عوض کنه. با ویراسته نوشتن تو می‌تونی به مخاطبت بفهمونی که دقیقا چطور باید متنت رو بخونه. چیزی که از مقاله‌ات فهمیدم اینه که اصلا طرز استفاده از علائم‌نگارشی رو بلد نیستی. با نیم‌فاصله هم آشنایی نداری. قبل از هر چیز باید این موارد رو یاد بگیری. یه سایت هست که نکات لازم رو آموزش داده. وقت بذار و مقاله‌ی آموزش ویرایش و ویراستاری رو از سایت مدرسه‌ی نویسندگی بخون. بعد مقاله‌ات رو این بار با رعایت اصولی که تو اون مقاله گفته شده ویرایش کن. اگر سوالی داشتی بهم پیام بده. جلسه‌ی بعدی زمانی باشه که مقاله رو ویراسته نوشته باشی.

الهام سوالات ریز و درشتی درمورد متن داشت اما با خود فکر کرد بهتر است بعد از اصلاح مجدد متن و در جلسه‌ی بعدی آن‌ها را مطرح کند. از جا برخاست. تشکری کرد و از اتاق بیرون رفت.

 

ادامه دارد…

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط