دوستی با نامه‌ای غافلگیرم کرد

با خواندن تک به تک جملات آن نامه نیروی عجیبی گرفتم، محتوای نامه تشکر و تعریف و تمجیدهای الکی نبود، حرف‌های کلیشه‌ای ابدا درش وجود نداشت. آنچه نوشته شده بود مربوط به آینده بود، آینده‌ای که کلید ساختنش در دستان من بود.

«من» شخصیت اصلی آن نامه بودم و انگار نوشته شده بود تا به من جرات دهد، به من یادآور شود رسالت‌ام چیست و در پی چه چیزی باید بروم. کاش می‌توانستم حس آن لحظه و لحظه‌های بعد و حتی حسی که الان هم از خواندن آن نامه‌ می‌گیرم را منتقل کنم.

این‌طور بگویم؛ قدرت جملات آن نامه بقدری بود که خیالاتم در ابر بالای سرم را گرفت، ابر را ریسید و تبدیل به نخ کرد و سپرد دست من. و حالا این منم که باید ببافمش، تا واقعی شود، دست‌یافتنی شود.

نامه آن‌قدر قوی و دوست داشتنی است که حتی حواسم را از غمی که چند روزی‌ست درگیرش هستم پرت می‌کند. دلم نیامد در جعبه‌ی یادگاری‌هایم بگذارمش. این نامه نمی‌تواند جای بسته را تحمل کند.
باید باشد. روی میز، کنار دستم، جلوی چشمم.
ببینمش و مدام بخوانمش. یادم بی‌افتد زندگی برای من صبر نخواهد کرد تا با مشکلات کنار بیایم و بعد زمانی که حالم خوب بود دوباره شروع کنم.

اما جعبه‌ی یادگاری‌ها،
دلتنگش شدم. رفتم از بالای کمد آوردمش پایین. چه چیزهایی که در آن جعبه نبود. بعضی‌ نامه‌ها احساساتی‌ام کردند و بعضی‌ها باعث خنده‌ام شدند.
مثلا نامه‌هایی که مربوط به دوره‌ای از قهرهایم با دوستانم بود که معمولا دنباله دار بودند. اینقدر با خواندن آن‌ نامه‌ها و ادبیات‌مان هنگامی که ناراحت بودیم خندیدم که حد نداشت. از جمله‌ها، بچگی و ناپختگی می‌بارید. مشخص بود دغدغه‌‌ی خاصی نداشتیم که سر آن مسائل کوچک آنقدر ناراحت شده بودیم.

از بین همان نامه‌ها فهمیدم شاید دوستی‌های آن دوران به خاطر همین خالص‌تر به نظر می‌رسند. چون تمام توجه و حواس در آن سن به دوستان است. حالا هرکس دغدغه‌ی خودش را دارد، مشکلات خودش را دارد و اصلا وقت نمی‌شود آنقدر توجه گذاشت که چنین چیز‌هایی ناراحت‌مان کند.

جعبه‌ی یادگاری‌ها، فقط مختص به یادگاری‌های دوستان نبود. از خودم نوشته‌هایی پیدا کردم که خیلی برایم جالب بودند. متوجه شدم آن زمان‌ها، وقتی هنوز با مدرسه‌ی نویسندگی آشنا نشده بودم، آزاد نویسی می‌کردم. این روزها وقتی زیاد سراغ این تمرین برای نظم پیدا کردن ذهن و دوری از آشفتگی می‌رفتم، مدام در ذهنم تشکر می‌کردم از آقای کلانتری که با معرفی این تمرین کلی کمک‌حال این روزهای من هستند. به علاوه آزادنویسی خیلی برای من لذت‌بخش است. معمولا زیاد انجامش می‌دهم.
اما دیدن اینکه انجام این کار یک حرکت دیرینه در من بوده خیلی برایم خوشحال کننده بود.

کاش روزی برسد،
بیایم اینجا و بنویسم که با نخ‌های رویاهایم و قلابی که آن نامه بود، رویایم را بافتم
و حالا دارم زندگی‌اش می‌کنم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط