یکبار به دوستی گفتم: «مرجع تقلید من تو نوشتن استاد کلانتریِ.»
چرا که میدانم او راهی که من تازه در آن قدم گذاشتهام را خیلی وقت است که طی کرده. سالهاست که او را میشناسم و در همهی این سالها دریافتهام او خود را محدود به سطحی نمیکند. برعکس بیشتر مدرسها و استاتیدی که تا به موفقیتی میرسند دیگر متوقف میشوند.
استاد کلانتری همیشه حرف تازهای دارد. همیشه بهروز است. همین باعث میشود که هرچه میگوید را با جاندل بپذیرم و هرجا مشکلی داشتم، از او راهنمایی بخواهم.
چند وقتی میشود که او شروع به نوشتن یادداشتهای روزانه در فضای عمومی کرده. از تاثیرات خوب آن در دورهها صحبت کرد و پیشنهاد کرد ما هم در بستری عمومی روزانهنویسی کنیم. پس من هم به فتوای ایشان عمل کردم و در این پست -که طبعا سعی میکنم هرروز بروزش کنم-بناست تا از روزمرگیهایم تا جایی که امکان دارد بنویسم.
این یادداشتها را در سریعترین حالت ممکن مینویسم و سرفرصت ویرایش خواهم کرد. پس ممکن است گاهی به غلط املایی و نکات ویرایشی و یا دستوری اشتباه بربخورید که به بزرگی خودتان ببخشید.
یادداشتهای روزانهی شاهین کلانتری را اینجا بخوانید: shahinkalantari.ir
پنجشنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۱
اتوبوس دانشگاه میرسد و از سرمای هوا نجات پیدا میکنیم. امروز مریم همراهم است. زود میرود روی صندلیای مینشیند و از دور که دارم به سمتش میروم می گوید: «بیا اینجا.» در دلم میخندم. انگار که ممکن بود او را ول کنم و بروم روی صندلی دیگری بشینم. مادامی که جزوه میخوانیم، حرفی به یاد میآورد و کمی صحبت میکنیم و دوباره سرمان در جزوه فرو میرود. سر ذوق است. شاید اینکه هرروز در این مسیر تنهاست و حالا دوستی قدیمی همراهیاش میکند سرحالش آورده.
نقشه میکشد که اگر زود رسیدیم اول به دانشکدهی آنها برویم. کمی نگران امتحان هستم. خیلی خوب جزوه را نخوانده بودم و حتم داشتم بعضی سوالهای مثالزدنی را سر امتحان به خاطر نخواهم آورد.
دیر شده و تا دانشگاه ترافیک وحشتناکیست. استرس گرفتهام که به موقع میرسم یا نه. مریم مدام میگوید که نگران نباشم و او بارها شده که دیر برسد. دانشکدهی ما به در پایین نزدیکتر است و دانشکدهی آنها به در بالا. اتوبوس جلوی در پایین میایستند. وقتی خیز برمیدارم تا پیاده شوم، میگوید: «وایسا در بالا پیاده شو باهم بریم دیگه.» میگویم: «دیر شده همینجوری هم…»
سریع میروم کرایه را حساب میکنم و میدوم تا در حراست. مارال زنگ میزند و میپرسد کجا هستم و اطلاع میدهد که صندلی ام درست بغل دست اوست. کیا بلافاصله اساماس میدهد صبر کنم برسد چون لباسش کوتاه است و حراست اجازه ورود نمیهد. به بارانی ام که در دستم است نگاه میکنم و دمه حراست منتظر میشوم. ده دقیقه با: «الان میرسم، دیگر رسیدم، جلوی درم.» هایش معطل میشوم.
درحالی که میدان وسط دانشگاه تا دانشکده را تندتند میرویم و حسابی عصبی هستم بابت دیر شدن، کیا سعی در کم کردن استرسم دارد، چون مقصر است. -عب نداره بابا…نگاه کن همهی این پشت سریها هم هنوز موندن…رامون میدن. از گوشهی چشم نگاهش میکنم که می گوید: «وقتی الان هم ما هم پشتسریها رو راه ندادن میفهمم عب داره.» موضعم خراب میشود و خندهام میگیرد. بالاخره میرسیم.
تندتند آمدنمان دیگر نفسم را بریده و هرچقدر می رویم به طبقهی پنجم نمیرسیم. اما کیا انگار تازه استرس گرفته و جلو میافتد. در پاگرد متوجه میشود عقب افتادهام و برمیگردد نگاهم میکند و لبخندی زنان منتظرم می ایستد. وارد سالن میشویم. همه بچههای کلاس خودماناند و از راحت سلام کردنشان معلوم میشود هنوز امتحان شروع نشده. ملیکا یکی از آن همکلاسیهایی که در نظرم فرد جالب و متفاوتی میرسید نزدیک میآید میگوید: «چههه خوشرنگ.» صمیمانه تشکر میکنم و کمی آرام میگیرم. به موقع رسیدیم.
با چشم دنبال مارال میگردم و پیدایش میکنم. صندلیام را نشان میدهد و همین که مینشینم سردردی وحشتناک سراغم میآید. انگار هالهای از درد روی استخوان پیشانیام، درست زیر پوستم بیدار میشود. سردردی که میدانم از اثرات دیروز است و امروز ولکن نخواهد بود.
بچهها از سوالها حرف میزدند. یک سوال سه نمرهای را ننوشته بودم و شدت سردردی که داشتم ابدا اهمیتی باقی نمیگذاشت تا نگران شوم. کل راه پله را دست به پیشانی پایین رفتم. انگار که قرار بود درد زیرپوستم با فشار دادن بترکد. به همکف که رسیدیم سریع به سمت دستشویی رفتم و مارال و کیا دیگر بحث دربارهی سوالها را کنار گذاشتند و متوجه من شدند.
شروع کردند به حدس زدن علت سردرد. کیا میگفت کم خوابیدی. مارال می گفت آمدنی دویدهای. در آینه به خودم نگاه میکردم و سعی میکردم در چشمانم قرمزی ببینم. نبود. پس سردرد از کم خوابی نمیتوانست باشد. به علاوه دیشب زودتر خوابیده بودم برای امتحان. تند راه رفتن هم عادت همیشگی من است. خودم میدانستم علت چیست. دنبال علت نبودم. دنبال راهی بودم به سردرد خاتمه دهم چون باید مستقیم به تهران میرفتم برای نشست با اعضا و بعد هم کلاس استاد کلانتری.
ازخداخواسته روی صندلیای که در بوفه خالی مانده بود نشستم و به کیا گفتم: «میشه بری چای بگیری؟.» گفت: «بلههه.» فکر کنم میخواست معطل کردن صبح را جبران کند چون معمولا اینقدر داوطلبانه قبول نمیکند. به مارال گفتم: «امیدوارم حالم بهتر بشه، باید برم تهران بعد از ظهرم کلاس دارم.» گفت: «نمیخواد الان بری. برو خونه یکم بخواب.» گوشیام را در آوردم تا تلگرامم را چک کنم که دیدم فهیمهجان گفته افراد زیادی برای نشست اعلام آمادگی نکردهاند پس او هم نمیآید. از خداخواسته در گروه اعلام کردم نشست کنسل است و خیالم کمی راحت شد میروم خانه و کلاس امروز را با انرژی شرکت میکنم.
به مریم اساماس دادم که بیاید بوفهی دم در پایین. کیا با دولیوان یکبارمصرف، چای کیسهای، قهوه و شکلات برگشت. گفتم: «کیا میشه آبجوش هم بیاری؟» قبل از آماده کردن قهوهی خودش برای من و مارال آبجوش آورد. تا چای سرد شود مریم هم رسید. چای را که خوردم حالم بهتر شد. کیا با دوستانش رفت و من و مارال و مریم تا ایستگاه اتوبوس قدم زدیم و گپ زدیم. از خاطرات سم و خندهدار بچگیهای خودم و مریم برای مارال تعریف کردیم. حسابی تعجب کرده بود و همزمان میخندید. خیلی طول کشید تا اتوبوس برسد.
وقتی رسیدیم مترو کرج ساعت ۱۳:۵۰ شده بود و دیدم زمانی برای خانه رفتن نمانده و باید سوار مترو شوم. مارال هم که در اتوبوس حواسش پرت شده بود و در ایستگاه مورد نظرش پیاده نشده بود باید با مترو به طرف گلشهر میرفت. از مریم خداحافظی کردیم و باهم به سمت مترو رفتیم. وقتی میخواست بلیط بخرد دختربچهای گیر داده بود که با دستگاه بخرید به صرفهتر است. مارال سمت دستگاه رفت اما دخترک ولکن نبود اصرار داشت خودش کلیدها را بزند. قدش به زور به دستگاه میرسید و من هاجوواج مانده بودم که چرا دخالت میکند و چرا مادرش که آنطرف ایستاده هیچی به او نمیگوید. مارال بلیط را گرفت و سریع رفتیم. از هم خداحافظی کردیم و او به آنطرف خط رفت و من طرف دیگر. با دیدن مردمی که میدویدند و صدایی که میآمد متوجه شدم قطار رسیده و من هم شروع به دویدن کردم اما تا از پلهها بالا رسیدم در قطار بسته شد.
قطار به سمت گلشهر هم نرسیده بود و مارال را آن طرف دیدم و دست تکان دادیم. ایستگاه قطار همیشه برای من تداعی کنندهی خداحافظی بوده. مارال را که موقع دست تکان دادن دیدم یاد زمانی افتادم که از شهرستان برمیگردیم و کسی در ایستگاه تا لحظهی حرکت قطار منتظر می ماند و قطار که آهسته راه می افتد برای مان دست تکان می دهد و کمکم دور میشود. احساس دلتنگی کردم. بیخودی. قطار گلشهر رسید و مارال را در جایی که نشسته بود از پنجره دیدم. خوشبختانه قطار من هم رسید و سوار شدم. از آن جایی که قطار کرج-تهران دو طبقه است، همیشه آرزو میکنم طبقهی دوم کنار پنجره خالی باشد و امروز علاوه بر اینکه خالی بود، قطار خلوت بود و من شش صندلی اختصاصی داشتم.
اینقدر درگیر نوشتن طرح داستانیام بودم که متوجه نشدم ایستگاهی که قطار در آن توقف کرده ارمسبز است. شانس آوردم مکث در این ایستگاه طولانیتر است و لحظهای سرم را بالا آورده بودم و دیدم ارمسبز هستیم و سریع پیاده شدم. ساعت ۱۵:۰۰ شده بود. با خود حساب کردم یکربع که در آزادی برای ناهار پیاده شوم، حدودا یکربع به چهار به انقلاب میرسم. انگار امروز روز دیر رسیدن وسایل نقلیه بود. قطار به سمت کلاهدوز هم با تاخیر بسیار رسید. دودل بودم حالا که دیر شده آزادی پیاده شوم یا نه.
حسابی گرسنهام بود و دیدم دوساعت و خوردهای کلاس را دوام نمیآورم. اول رفتم سرویس بهداشتی تا دستهایم را بشویم. دیدم آرایشم به تمدید نیاز دارد به بدبختی کیف آرایشم را از کولهام درآوردم و مشغول کرمپودر زدن بودم که سه دختر بچه که یکیشان خیلی کوچک بود-شاید سه ساله-وارد شدند. به دقت درآینه پد را برای محو کردن کرمپودر به صورتم میزدم و از گوشه چشم میدیدم یکیشان اسکناسهایی را درآورد. همه ده هزارتومنی. شروع کرد به شمردنشان.
-…هفتاد…هشتاد…نود. تا الان خوب کار کردم. تو چقدر کار کردی؟
یکی از سرویسها خالی شد. دختر دیگر اول بچهی سهساله را فرستاد داخل و بعد او هم پولهایش را درآورد و شروع کرد به شمردن. چرا بچههایی به سن آنها باید به فکر پول در آوردن می بودند؟ در تمام زمانی که مشغول درست کردن آرایشم بودم سعی کردم وسوسه نشوم تا تمام پول نقدم را بهشان بدهم چرا که یکبار محمد برایم توضیح داده بود چگونه این کار باعث میشود تعداد این بچهها بیشتر شود. سریع بیرون زدم و ساعت ۱۵:۴۵ شده بود. قدمهایم را تند کردم. پله برقی شلوغ بود و نمیشد جلو رفت. تا پایین برسم مکالمهی بچهها و پول شمردنشان را دوباره در گوشم می شنیدم. رفتم از کلین فود بندری سفارش دادم.
از لحظهای که در اتوبوس دانشگاه تصمیم گرفتم اینجا ناهار بخورم یاد سارا افتادم. اسم «کلین» باعث شده بود فکر کنم غذایش خوشمزه نیست و هرسری بی تفاوت از کنار اینجا رد شده بودم اما یکدفعه که با سارا از انقلاب برمیگشتیم، آمدیم و اینجا بندری خوردیم و او نظرم را دربارهی اینجا عوض کرد. مکالمهای که سری پیش اینجا با سارا داشتیم، دیالوگ تکاندهندهای برای من داشت و به سبب فکر کردن گهگاه به آن دیالوگ، روزی که اینجا بودیم و مزهی ساندویچی که خوردیم را به خوبی در خاطرم نگهداشته. ۱۵:۵۲ بالاخره ساندویچم آماده شد و به محض گرفتنش بدو بدو رفتم پایین و تا قطار برسد، نشستم و گازی به ساندویچم زدم.
کلافه شده بودم. ساعت ۱۶:۰۰ بود و مترو تازه به شادمان رسیده بود. اصلا دوست نداشتم دیر برسم اما اینطور که معلوم بود یک ربع دیر میرسیدم. به محض رسیدنم به انقلاب، سریع از مترو پیاده شدم. ایستگاهی که همیشه با آرامش در آن قدم برمیداشتم و گذر مردمی که اکثرا کتاب به دست میروند میآیند را نگاه میکردم را امروز دوان دوان طی کردم. از خیابان رد شدم و پیادهروی همیشه شلوغ را میدویدم و مردم را کنار میزدم. بالاخره شلوغی را رد کردم و پیچیدم در خیابان ۱۲ فروردین. همانطور دواندوان دوباره ساعت را چک کردم. ۱۶:۱۰ بود. چند قدمی رسیدن به خیابان ژاندارمری ایستادم. با خود تکرار کردم: «چهار و ده دقیقه…» یادم افتاده بود که شروع کلاس ۱۷ است.
خندهام گرفته بود و تعجب کرده بودم. چطور از یاد برده بودم؟ همان جا چرخیدم و قدمزنان مسیری که شتابان طی کرده بودم را ایندفعه آرام قدم زدم. استاد قبل از ما کلاس داشت و نمیتوانستم همانموقع بروم پس خوشحال بودم که فرصتی پیش آمده بروم کتابفروشی آمه و از آقای توکلی کتابم را بگیرم. حس کردم الان دستفروشها ازم میپرسند که چه شد؟ تو که لحظهای پیش کلی خاک به پا کردی تا رد شوی و بروی، چرا داری سلانهسلانه و آرام برمیگردی؟ کلی هم افسوس خوردم که اصلا نتوانستم بفهمم ساندویچ چه مزهای بود و چه خوردم اصلا.
آقای توکلی اصلا به خاطر نداشت چه کتابی میخواستم. موکول شد به دفعهی بعد. در نتیجه بیخودی تا آمه رفته بودم. با خود گفتم کاش همانجا که فهمیدم زود رسیدهام به پاساژ افروز میرفتم تا کتاب دیگری که خریده بودم را تحویل بگیرم. دیدم هنوز فرصت دارم پس میرسم بروم.
شیب خیابان کارگرشمالی تا انقلاب راه رفتن را راحت میکرد. آن همه استرس و بدو بدوی الکی آن روز ابدا خستهام نکرده بود و هوای رو به تاریکی و ابری و بادی که بوی باران می داد، جانی تازه بهم بخشید. خیلی وقت بود ایرپاد در گوش گذاشتن را وقتی بیرون هستم برای خودم قدغن کرده بودم. مدتی معتاد شده بودم که همیشه در گوشم باشند و موزیک گوش کنم. اما تصمیم گرفتم صداها را بشنوم و از آنها استفاده کنم، ایدههای خوبی برای نوشتن میدهند.
امروز بعد از مدتها به خودم جایزه دادم و ایرپاد را درآوردم و در گوشم گذاشتم. اصلا نمی دانستم چه آهنگی میخواهم. اولین چیزی که به ذهنم رسید را سرچ کردم. «قصهی عشق» از ابی که خیلی وقت بود گوش نکرده بودم را پلی کردم. احساس کردم شور و نشاطی در رگهایم تزریق شد. قدمهایم پرجنبوجوش تر شدند. بیاختیار به تمام مردمی که از روبهرو میآمدند لبخند میزدم. احساس میکردم سراسر محبت شدهام و همهچیزِ این زمان و مکان را دوست دارم. این نورها، این مغازهها، این غریبههایی که نمیشناسمشان، ماشینهایی که می روند، موتورها، ابرهای در هم تنیده و حتی سازهی بیمعنی میدان انقلاب که کم کم دیده میشد. بارانی بلندم در هوا میرقصید. او هم خوشبخت بود. با وجود دوندگیهایی که قبل امتحان، موقع سردرد، موقع دیرسیدن اتوبوس و مترو و دیر رسیدن برای کلاس کرده بود، او هم حس میکرد این لحظه زیباست و باید از آن لذت برد.
مغازهی پاساژ افروز هم بسته بود. دیگر وقت خوبی برای رفتن به کلاس بود. به خیابان ژاندارمری که رسیدم یادم افتاد این هفته، تکههایی از یک کتاب خوب برای مقالهنویسی را خوانده بودم که مال انتشارات ققنوس بود. هنوز وقت دارم و بهتر است حالا که انتشاراتیاش در همین خیابان است سری به آن جا هم بزنم. دوباره دور زدم خلاف جهت دفتر مدرسهی نویسندگی راه افتادم. انتشاراتی سمت دیگر خیابان بود. ولی بازهم بیخودی رفته بودم چون آنجا هم بسته بود.
دیگر جدیجدی به سمت ساختمان کلاس رفتم برای بارسوم درآن روز. اینقدر به در بسته خورده بودم که با خود گفتم فکر کن کلاس هم بسته باشد اما با رسیدنم به طبقهی چهارم و دیدن در باز دفتر خیالم راحت شد. وارد شدم. بچهها همه طوری نشسته بودند که نشان میداد کلاس شروع شده. ده دقیقه زودتر رسیده بودم، چطور ممکن بود شروع شود؟ سلام کوتاهی دادم و فهیمهجون با دیدن مقنعهام گفت چقدر خانوم شدی. کنارش نشستم و شک کردم نکند کلاس همان ۱۶:۰۰ بوده باشد. آرام از فهیمهجون پرسیدم خیلی وقته شروع شده؟ که گفت نه ادامهی کلاس قبلیه شاگرد کلاس قبلی داره متنش رو میخونه.
مریم نانکلی بود. متنش را خوب میخواند و چون خوب نوشته بود منی که وسط ماجرا رسیدم هم میتوانستم همراه قصه شوم. وقتی داشت میرفت ازم معذرتخواهی کرد که نتوانسته سلام کند. لحن گرمی دارد و دوستداشتنیست. استاد کلانتری گفت: «آره…مهدیه هم امروز باتربیت شده.» و من نفهمیدم چرا اما با مریم خداحافظی و ابراز خوشحالی از دیدنش کردم.
کلاس مثل همیشه خوب بود. یکجا میمیک صورت سارا-یکی از همکلاسیهای جدید که همسنیم-باعث شد کلی باهم بخندیم و حس کنم از آن افرادیست که میتوانم با او ارتباط بگیرم. فهیمهجون بافت صورتی خوشرنگی پوشیده بود و میگفت من عاشق رنگهای جیغم. استاد به طرحهایمان تک به تک بازخورد داد و بازهم توضیحاتی برای بهتر نوشتن داد. مثل همیشه مثالهایی را بررسی کردیم و کلاس امروز هم به خوبی و خوشی به پایان رسید. از استاد کتابی برای بهتر نوشتن سبک نوشتههایم در سایت غرض گرفتم و رفتیم.
چهار دقیقهی دیگر مجدد در کلاس قطعهنویسی استاد بودم و مثالی که از مهشید امیرشاهی برایمان خواندند بسیار شنیدنی بود. مخصوصا زیر بارانی که خیابان را مثل آینه کرده بود و زیبایی رنگ و نورها در شب را دوچندان. بابا گهگاهی حرفی میزد و میخندید و من خوشحال بودم که روز پر ماجرایم این چنین زیبا به پایان میرسد.
یکی از قابهای زیبای امروز
جمعه
۱۴۰۲/۱۰/۲۲
امروز برعکس دیروز اصلا روز پرماجرا و جالبی نبود. کل روز خانه بودم و از آن خانه ماندنهایی نبود که کیف بدهد. فقط توانستم ۳۰ صفحهی اول کتاب «شبهایروشن» که تکلیف هفتهی بعد کلاس حضوری است را بخوانم. بقیهی روز را صرف نوشتن اتفاقات دیروز کردم که تنها نقطهقوت امروز بود. حین نوشتن جریانات دیروز و مرور اتفاقها یکبار دیگر دیروز را زندگی کردم. منتها فقط وقتی در حال نوشتن بودم حالم خوب بود. برای استراحت که از پشت لپتاپ بلند میشدم، خیلی حال خوشی نداشتم و خسته بیرمق بودم. بیشترش پتویم را بغل گرفتم خوابیدم و هم اکنون که ساعت ۱:۲۰ شب است، لای جزوهای را که فردا امتحانش را دارم باز نکردهام. لعنت به امتحان. در فکر اینم ویدیوهای کلمهبرداری فردا را کجا ضبط کنم. فقط یک هفته به تحویل پروژه مانده و من هنوز یک پلانش را تکمیل کردهام. تکلیف سایتنویسنده را ننوشتهام. کلی فیلم تا جلسهی حضوری بعد باید ببینم و دوشنه هم مجددا امتحان درس تخصصی دارم.
خب چاره چیست؟ باید همه را انجام دهم. غر زدن فایده ندارد. فعلا بروم سراغ جزوه تا از شر امتحان فردا خلاص شوم. باقیاش را خدا بزرگ است، یکجوری جمعشان میکنم.
قابی آشفته، درست مثل آشفتگی امروز
شنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۳
دیشب تا ساعت ۲:۳۰ چند صفحه از جزوه را خواندم و دیگر خواب امانم را برید. امتحان امروز ساعت ۱۳:۴۵ بود. صبح آنقدر خسته و خوابآلود بودم که از زمین و زمان متنفر شدم. با زور کمی دیگر از جزوه را خواندم و چون امروز هم ساعت امتحانم با مریم یکی بود قرار بود باهم برویم. تا رسیدن به پل فردیس جزوهی اول را تمام کردم. به محض رسیدنمان به ایستگاه، اتوبوس رسید. فوری جزوه دوم را باز کردم و مشغول مطالعه شدم.
هنوز ابتدای راه بودیم که کیا اساماس داد کجایی؟ گفتم تازه سوار اتوبوس شدم تو چی؟ گفت من دانشگاهم. چون میدانستم منتظر میماند تاکید کردم که اتوبوس تازه راه افتاده و خیلی دیر میرسد، برود داخل تا برسم. اما دخترهی لجباز گفت که نه صبر میکنم تا برسی. دوران کلاسها هم همینطور بود. خجالت میکشد تنها وارد جایی شود. ترجیح میدهد در سرما بایستد ولی نگاههای دیگران وقتی تنها وارد جایی میشود را تحمل نکند. خیلی برایم عجیب است. این حجم از خجالتی بودن اصلا به شخصیتش نمیآید. با خود گفتم یکم معطل شود خودش میرود.
شروع کردم به خواندن جزوه اما مگر کیا امان میداد؟ مدام پیام میداد که کجایی؟ یخ زدم. یا حرفهای مزخرف میزد. میدانستم تنها ایستاده و فقط میخواهد تا برسم سرش با گوشی گرم شود برای همین دلم نمیآمد دعوایش کنم و جوابش را ندهم. تا دانشگاه برسیم جزوه دوم را تمام کردم و مابیناش جواب نقونوق کیا را هم میدادم. بالاخره رسیدیم جلوی در پایین. از مریم خداحافظی کردم و همین که از اتوبوس پیاده شدم کیا به استقبالم آمد ولی تربیت ندارد چون دستهگلی تقدیمم نکرد.
امروز طبقهی چهارم بودیم. صندلیام را که پیدا کردم نشستم. ملیکا پشتسریام بود و سلام کردیم. برگهها را پخش کرده بودند. ازم پرسید سوال یک؟ گفتم برگه ندارم سوال را بخوان. خواند و یک موردش را یادم بود بهش گفتم. بعد دیدم کیا درست مثل بچههایی که بدون کمک مادرشان نمیتوانند کاری انجام دهند، آمد سر صندلیام و میگوید: «مهدیه نمیتونم صندلیم رو پیدا کنم…» بلند شدم تا کمکش کنم. رفتیم سمت شمارههای نزدیک. نبود. مردی که برگهها را پخش میکرد و سراسیمه بود آمد و صندلی ای نشانش داد تا بنشیند. برگهی مرا هم داد و رفتم سرجایم نشستم.
تمام سوالات را جواب دادم. جز سه سوال که در جزوه نبود. آرام برگشتم و از ملیکا پرسیدم. او هم از نمایندهی کلاس که پسری درسخوان بود و جزوه را هم خودش کامل نوشته بود و پرسید. گفت میگوید در جزوه نبوده. هنگامی که استاد رد میشد از او سوالاتی که نمیدانستم را پرسیدم و دوتایش را کامل جواب داد. خدا ازش راضی باشد. چه سعادتی بزرگتر از اینکه وسط امتحان برق هم رفت و دیگر راحت میشد تقلب کرد. هرچند که قبل از آن و بعد از آن هم تفاوتی نمیکرد. سالن مثل سالن کنفرانس شده بود و همه با همفکری سوالات را جواب میدادند. چه اشکالی دارد؟ ما آمدهایم دانشگاه کار گروهی یاد بگیریم دیگر.
بعد از امتحان، کنار در دانشکده ایستاده بودیم. با باز و بسته شدن درب اتوماتیک چنان سوزی به پشتم میخورد که فقط به کیا التماس میکردم بیاید برویم اما او میخواست آمار چیزی را در بیاورد و حتما تا الان فهمیدهاید که مرغ او یک پا دارد. نیم ساعت بیخودی معطل خانوم ماندم. آخر هم به هدفش نرسید و با لبو لوچهی آویزان دنبالم به سمت بوفه راه افتاد. مسیر دانشکده تا بوفه را زیر باران دلپذیری که باریدن گرفته بود قدم زدیم. کیا کلا حالوهوایش عوض شد و سرکیف آمد و دیگر ادای حال بدها را در نیاورد.
-به نظرت چقدر طول میکشه سیبزمینی تون آماده شه؟
مریم بود که تازه رسید بوفه و اصرارم که برای او هم سفارش بدهم را قبول نکرد. گفتم نمی دانم کی حاضر میشود که گفت باید برود چون فردا امتحان دارد و بهتر است هرچه زودتر شروع کند. خداحافظی کردیم و فقط من و کیا در بوفهی دنج با لامپهای ریسهای رنگی و حبابیِ دانشگاه که وقتی هوا ابریست، چادر صورتی و زرد رنگ، داخلش نور قشنگی را ایجاد میکنند، ماندیم. چه جملهی طولانیای شد. خودم نفسم گرفت. بهم خرده نگیرید بناست اینجا سریع بنویسم و الان آنقدر خستهام که نمیتوانم رویش مکث کنم.
کیا آنقدر از خوردن سیبزمینی ذوق کرد که به من هم حسابی چسبید. بلند شدیم رفتیم. سوار ون که شدیم ویدیوهایی که برایش از بوفه گرفته بودم را ادیت زدم. امروز دوبار با لحن خاصی گفته بود تو خوب ویدیو میگیری. با آهنگ «اگه برسه فردا» از مهراد هیدن. درجا استوریاش کرد. من توقعی ندارم اما هرسری برایش ویدیو ادیت میکنم موقع استوری با ایموجی کلاکت تگم می کند که نشان بدهد ویدیو توسط من ادیت شده. با اینکه گفتم توقعی ندارم اما این حرکت باشعورانهاش را دوست دارم. یکسری حرکات باشعورانهی باحال دارد که هروقت این روزها تکرار کرد حتما ازشان می نویسم.
باران ترافیکی درست کرده بیا و ببین. ساعت پنج شده و طولانی ماندن در ون و ماشین انرژیای برایم نمیگذارد تا به فاز یک بروم و در کتابفروشی برای کلمهبرداری ویدیو بگیرم. مسیر اتوبان تا خانه را در یخما طی کردم و تا به خانه رسیدم بعد از دوش آب گرم، زیر میزم خزیدم که چون روی شوفاژ است، درست مثل کرسی عمل میکند. گرم و دنج و امن.
چرتی شیرین زدم و بعد سری به تلگرام و اینستاگرام زدم و کتاب «شبهای روشن» را خواندم. ساعت ۲۱:۰۰ در وبینار پرسش و پاسخ استاد کلانتری حضور یافتم. به جز یکی دو مورد باقی سوالات دغدغهام نبودند و چیزی که جالب بود این بود که من هم خیلی وقتها چنین دغدغههایی داشتم و حالا به کل دیدم عوض شده وارد فضای فکری و دیدگاه دیگری از نوشتن شدهام. برایم مسرتبخش بود. یکی از آن پرسشهایی که دغدغه ام بود، سوال یکنفر درمورد چگونه تشخیص دادن متنهای زرد و پرهیز از نوشتن متن زرد بود. زرد کلمهای که در حوزهی توسعهی فردی و روانشناسی این روزها زیاد به گوشم خورده بود اما اینکه چطور تشخیصشان بدهم و اینگونه متنها چه ویژگیهایی دارند را تا به حال نمیدانستم که استاد کلانتری به خوبی توضیح دادند و مشخصههایش را عنوان کردند.
بعد از وبینار، همراه با شام خوردن مشغول عکس پیدا کردن از پینترست شدم و یک ساعتی صرف درست کردن استوری های کلمهبرداری شدم. خیلی با نمک شدند و خودم کلی دوستشان داشتم. بعد با استفاده از کلمات متنی نوشتم که به نظرم خیلی جالب شد.
اگر نمیدانید جریان کلمه برداری چیست هایلایت کلمهبرداری را در پیجم چک کنید و اگر میخواهید دربارهی آن بخوانید مقالهی استاد کلانتری را توسط این لینک دنبال کنید: کلمهبرداری
قابی از بوفهی دنج دانشگاه در هوای بارانی امروز
یکشنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۴
امروز هم در زمرهی روزهای عادی قرار میگیرد. معمولا روزهایی که بیرون نمیروم روز عادی به حساب میآید. مگر اینکه تمام روز به اختیار خودم باشم. مثلا دو هفتهی پیش که امتحاناتم با فاصلهی یک هفته از هم بود. خبری از دانشگاه هم نبود، آنقدر خوش میگذشت. شب با خیال راحت برای روز بعد برنامهریزی میکردم و کلی کار مفید انجام میدادم و تکالیف کلاسهایم را به موقع انجام میدادم. کلی کتاب خواندم و کلی از فضای مجازی دور ماندم.
اما این هفته یکروز درمیان امتحان دارم و دیگر نفسم بریده. با وجود ضرورت مطالعه برای امتحان به کارهای دیگرم نمیرسم و بیجان و کلافه، به جزوههای امتحان زنجیر شدهام. امروز صبح استاد کلانتری برای دورهی سایتنویسنده اعلام کردند که فرصت ارسال مقالهها تا ساعت ۱۶:۰۰ بیشتر نیست. من تازه ساعت ۱۳:۰۰ این پیام را دیدم و هیچ ایدهای هم برای اینکه چه بنویسم نداشتم. تازه عنوان، یک عنوان داستانی باید میبود که برای آن هم هیچ ایدهای نداشتم.
اول رفتم سراغ کتابی که عنوان را باید از آن الگو برداری میکردیم که ببینم اصلا محتوای مقالهمان چگونه باید باشد. از طاقچه چند صفحهی رایگانش را خواندم و درست قسمت جالب ماجرا صفحات رایگان تمام شد. اینقدر چند جملهی آخر به خندهام انداخته بود که سریع اسم کتاب را یادداشت کردم تا این هفته که رفتم انقلاب حتما بخرم.-همین الان که دارم تایپ میکنم بوی بنزین آمد. نمیدانم از کجا؟ من در اتاقم نشستهام و پنجره هم باز نیست. شاید از آن بوهای خیالی ست اما هرچه که هست دلپذیر است. نمی دانم خوانندهی عزیز توهم به بوی بنزین ولع داری یانه، اگر پاسخت مثبت است جایت حسابی خالی- گرسنهام شده بود. رفتم غذا گرم کنم و پای گاز تا گرم شدنش مقالهی دوستان دیگر که لینک فرستاده بودند را خواندم.
مقالهی خانم صفوی به نظرم روان و خوب بود و دوست داشتم: shadisafavi.ir
و قسمتهایی از مقالهی زهرا صلحدار هم کلی به خنده ام انداخت: zahrasolhdar.ir
بعد یاد یکی از روزهای دانشگاه افتادم. دیدم بد نیست حالا که عنوان داستانی هم هست، روایتی از آن روز بنویسم. اینجا بخوانید.
استاد بعد از بررسی یک مورد ویرایشی را ایراد گرفت، گفت خیلی خوب بود که مفصل نوشتمش و عکس هم بسیار عالی بود فقط اگر میتوانم فکری به حال عنوان کنم. عنوان را «دختری که هوا را حمل میکرد» گذاشته بودم. استاد گفت با حمل میکرد باید یکاری بکنم، سعی کنم با کلمهای بهتر جایگزینش کنم. فعلا که عنوانی بهتر یه ذهنم نرسیده.
بعد از شام محمد صحبتهایی در مورد سفری که پیشرو داریم کرد و قوانینی وضع کرد. قرار شد در طول سفر زمان هایی را که باهم میگذرانیم گوشیای در کار نباشد. در طول ۱۳ ساعت می توان فقط سه بار یه مدت یک ساعت گوشی را برای تلفن زدن و هرکار دیگری گرفت و این ۱۳ ساعت از ۸ صبح تا ۹ شب بود که قبل و بعد از آن آزاد بودیم.
من خیلی زورم میآید. دوست دارم در ماشین درحال حرکت موزیک گوش کنم و ممکن است هر لحظه هرجا چیزی جالب برای عکس و ویدیو گرفتن وجود داشته باشد. به علاوه موزیک گوش دادن راه فرار من از جمع است. یادم نمیآید تا حالا در جمع خانواده حرفی زده باشم که مورد استقبال قرار گرفته باشد. در بهترین حالت یا بحثمان میشود یا مسخرهام میکنند و بدترین حالت و معمولترین این است که دعوا میشود. پس ترجیح میدهم در سکوت خودم و صدای موسیقی بمانم. اما خب دوست ندارم ساز مخالف باشم، بنابراین چیزی نگفتم و اینبار فرصتی به قانونهای محمد میدهم.
صحبتها بیش از حد طولانی شد چون بابا هم شروع به صحبت کرد. نهایتا ۲۲:۳۰ بود که به اتاق آمدم کمی دیگر از امتحان فردا را خواندم و حقیقتا انرژیای برای ادامه نداشتم.
آقای بیات همدوره کلاس حضوری نویسندگی، متنی در گروه به اشتراک گذاشته بود که در آن از کلماتی که من هفتههای گذشته در کلمهبرداری معرفی کرده بودم استفاده شده بود. متن جالبی بود و یکجا شیطنتهایی از یک گربه وجود داشت که کلی به خندهام انداخت.
به علت صحبت هایی که با خانواده داشتیم و زنجیری که پای مرا به جزوه و امتحانات بسته، احساس کردم خیلی حس و حال ثبت کردن و نوشتن از امروز را اینجا ندارم. اما بعد از خواندن متن آقای بیات انگیزهای درونم شکل گرفت. با خود فکر کردم حداقل پایان خوبی برای امروز است. دیدن کلمات دوستداشتنیام که با علاقه انتخابشان میکنم در متن فردی دیگر.
خدای بزرگ این روزها حس میکنم فقط تو برایم ماندهای. خوشحالم که در این گیرودار و احوالات بد درونم، مثل امید روشنی در قلبم میدرخشی.
تقویم، یادٖآور استرسزای این روزها
دوشنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۵
صبح بعد از بیداری، مدتی در تخت با نشخوارهای ذهنی گذشت. آخر به خود گفتم: «بلند شو و اینقدر خودتو اذیت نکن.»
به واسطهی دو دفعهی قبل که همراه مریم با اسنپ تا پل فردیس رفتیم، امروز دیگر تنبل شده بودم و حوصله نداشتم منتظر تاکسی بایستم. دوباره اسنپ گرفتم و تا برسد مشغول مطالعهی جزوهی امتحان بودم و دقت نکرده بودم ماشین چیست. با صدای بوق که برگشتم ۲۰۶ سفید با شیشه های دودیای را دیدم و خنده ام گرفت. می خواستم بپرسم: «ببخشید اسمتون امیره؟»
در ماشین را که باز کردم بوی خوب بود که از ماشین پرتاب شد به صورتم. واقعا نشستن در فضایی که بوی خوب می دهد، آدم را سرحال میآورد.- صبر کنید عودی روشن کنم. نوشتن هم با بوی خوب میچسبد.-خوشحال و ممنون از راننده به ادامهی مطالعه جزوه پرداختم که سوال های راننده شروع شد.
-خانوم عجله دارید؟
-اشکالی نداره من وایسم یچیزی ازینجا بخرم؟
-خانوم ببخشیدا ترافیکه نمیتونم تندتر برم.
-میشه به حساب اسنپ نریزید؟
-ببخشید من دو روزه کار نکردم…
میخواستم بگویم مرد حسابی دو دقیقه ببند مشغول مطالعه هستم. هرچه ماشین تمیز و خوشبویی داری عوضش پرچانهای. خلاصه موقع پیاده شدن هم کلی حرف زد که حتما ستاره بده، نظرت را بنویس و از تاثیراتش گفت. وقتی اطمینان خاطر دادم که انجام میدهم گفت: «مرسی. ایشالا عروسیت.»
از این آرزو متنفرم. این مسئله خیلی شخصیست و در زندگی هر فرد یک اتفاق یا مرحله است. دستیابی به موفقیتی بزرگ نیست که به عنوان آرزو بیانش میکنند. نمیفهمم این جماعت موقع دعای خیر علل خصوص برای دختران چرا ازدواج را بیان می کنند.
امروز خوششانس بودم و به محض رسیدن به ایستگاه، اتوبوس همانجا بود. سوار شدم و صندلی کناریام خالی بود. دلم برای مریم تنگ شد. دو روز بیشتر همراه هم نرفتهایم، چه بد عادت شدهام. آری من به شدت آدم عادتپذیری هستم.
تا دانشگاه جزوه را تمام کردم. ورودم با کیا و مارال همزمان شد و باهم وارد دانشگاه شدیم. به محظ ورود به دانشکده دیدیم دوباره مثل امتحان فارسی برق رفته. ما طبقهی سوم بودیم. در بدو ورود گفتند برگه سوال کم آمده و ما در به در از این طبقه به آن طبقه دنبال سوال بودیم. برگه که گیرمان آمد رفتیم سر کلاسمان و مشغول شدیم. طبق معمول هرآنچه یکبار خوانده بودم را نوشتم اما چهارتا سوال بود که جزو آنهایی بود که نگاه نیانداخته بودم در نتیجه خالی گذاشتم. اما پیشمان نشدم چون بعد از امتحان آنهایی که خوانده بودند هم میگفتند سوالها بد داده شده بودند پس خشنود بودم که وقتم را تلف نکرده بودم.-حالا فردا که نمرهی قبولی نگرفتم و درس را افتادم خواهم فهمید وقت تلف کردن یعنی چه-
بعد از امتحان به مناسبت آن حجم از گندزدن به اتفاق دو نفر از دوستان کیا رفتیم بوفهی جلوی در دانشگاه، همانجا که در چادرهای رنگیاش میز و صندلی گذاشتهاند و نور قشنگی دارد. باز کیا شوگرمامی بازیاش گل کرد و اجازه نداد حساب کنم.
آنجا گردونهی شانس گذاشتهاند و هر خرید بیش از ۱۵۰ تومن اجازهی امتحان کردن شانسش را دارد. مارال چرخاند و عدد ۹ افتاد که ۴۰ تومن پول نقد بود. آقای فروشنده که دقیقا شبیه شخصیت «مائویی» در انیمیشن مواناست اول لبخندی زورکی زد و گفت: «میتونید بازم خرید کنید هاا…» اما ستایش دوست کیا که مثل ما بیزبان نیست، خیلی راحت گفت: «نه. دوستان هدیهی نقدی رو میخوان.»
کیا که از همهی ما خجالتیتر است معذب پشتش را به پنجرهای که فروشنده ما را میدید کرده بود و آرام میگفت: «ستایش میشه خودت بری بگیری؟» و زیرزیرکی میخندید.
دانشجوهای میز کناری که متوجه موضوع شدند، مدعی بودند که خرید آنها هم بیشتر از ۱۵۰ تومن شده و آنها هم میخواهند شانسشان را امتحان کنند. مارال بادی به غبغبه انداخت که من دستم خوب است و فلان…من برایتان میچرخانم. عدد ۱۶ درآمد که پوچ بود. اینقدر خندیدیم که حد نداشت.
به خانه که رسیدم. یکی از فیلمهایی که باید برای جلسهی بعد کلاس حضوری نویسندگی میدیدم را دیدم.
فیلم«ایدا» دختری در شرف راهبه شدن که یتیم است و به دیدار خالهاش میرود و با گذشتهاش مواجه میشود. عاشق جایی بودم که خالهاش به او گفت مادرت روژا روحیهی هنرمندی داشت. از هر تکه پارچه و یا شیشه چیزی میساخت. یکبار شیشهای رنگیرنگی درست کرد و در طویله گذاشت تا گاوها خوشحال بشن. بعد در صحنهای دختر درون طویله به دریچهای نگاه میکند و فیلم چون سیاه و سفید است ما متوجه نمیشویم تا زمانی که خالهاش میآید و میگوید این همان شیشهی رنگی است.
بعد از فیلم چنان خوابی به چشمانم آمده بود که نزدیک بیهوش شدن بودم. همراه با پتوی آبی عزیزم که حین فیلم دیدن بغلم کرده بود زیر میز خزیدیم. کوسنی که همیشه آنجاست را زیر سر گذاشتیم و یک ساعت و نیم خوب خوابیدیم. خیلی خوابیدن زیر گرمای میز مزه میدهد.
پتو را روی تخت گذاشتم و تا آخر شب از او خداحافظی کردم و سرمیز آمدم و مشغول جستوجو برای کتابهایی که این هفته باید از انقلاب بخرم شدم. ایدهی یک نامه به ذهنم رسید. نوشتم و در سایتم گذاشتم. اینجا بخوانید.
بعد از خوردن شام سراغ نوشتن در اینجا آمدم، مابینش استوریای گذاشتم و کمی با مارال چت کردیم و بعد نوشتن در اینجا را از سر گرفتم و حالا هم قصد دارم زودتر بروم سراغ کتابی که آقای توکلی بهم معرفی کرد و خیلی داستانش را دوست دارم. کتاب «عاشق مترسک» از فیلیس هیستینگز.
میبینید. روزهایی که بیرون میروم، حالا به هر دلیلی میخواهد باشد، خلقوخوی بازتر و حالوهوای بهتری دارم. خدایا شکر بابت روز قشنگی که بهم هدیه دادی.
در بدو ورود به دانشگاه این عامل قندخون را دیدم؛ پیشی چاقالوی دانشگاه در خوابی عمیق
سهشنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۶
دیشب دیر خوابیدهام و دیر بیدار میشوم. اصلا امروز را دوست ندارم. بدجور تنبلیام میآید. چرا؟ چون امروز آزمون شهری برای گواهینامه دارم. دوسری قبل که کمی تمرین داشتم رد شده بودم، اینسری هیچ تمرین نداشتم و تازه دیروز یادم افتاده بود یقینا گند خواهم زد.
محمد مرا جلوی آموزشگاه میرساند. انزجار درونم فوران میکند. از جلسهی تمرینی دفعهی قبلم ۴۵ دقیقه اضافه مانده. تنها دلخوشیام همین است. مربی مهربانم میآید و به تمرین میرویم.
بعد از کلی پارک دوبل زدن، با آرزوی موفقیت راهیام میکند. هرچند که خودم هیچ امیدی ندارم.
سه نفر مانده به من یادم میافتد که باید شناسنامه یا کارتملی همراه میداشتم اما به کل فراموش کرده بودم. آنقدر نا امید به قبولی بودم که گفتم ولش کن و زنگ نزدم تا برایم بیاورند. بابا زنگ زد. گفتم چیزی به من نمانده بیاید دنبالم و محض اختیاط شناسنامهام را هم بیاورد.
نوبتم شد. طبق فرمولهایی که افسر گفته بود پارک دوبل زدم و با استرس نگاه افسر کردم. از بیرون صدای «قبوله…قبوله…» میآمد. افسر ساکت بود. پرسیدم قبولم؟ افسر ابرو بالا انداخت. گفت: «پیاده شو خودت ماشینو نگاه کن.» پیاده شدم. گفتم: «صافه،» گفت: « نه برو ازونور.» دور زدم و رفتم و گفتم: «یک درجه همش کجههه.» صدای همهمهی بقیه بالا رفت. سری تکان داد و گفت: «شناسنامتو بده.» با خوشحالی گفتم: « الان میرم میارم.» دویدم به سمت آموزشگاه تا به محض رسیدن بابا شناسنامه را بیاورم. این دویدن بعد از اینکه بار سنگینی از دوشم برداشته شده بود حسابی حس پرواز بهم میداد.
روزم به کل تغییر کرد و دیگر از آن متنفر نبودم. ساعت ۲۱:۰۰ با اعضای تنپن نشست آنلاین برگزار کردیم. لوگوی گروه انتخاب شد و دربارهی فعالیت پیج صحبت کردیم. قسمت انتخاب رنگ برای هر فرد حسابی مرا هیجان زده کرد و برای نشان دادن رنگها کنار هم از رواننویسها عکسی گرفتم و در گروه فرستادم. هیجان داشتم برای اینکه زودتر پیج با همکاری اعضا شروع به فعالیت کند.
قاب منتخب امروز
چهارشنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۷
امروز خوش و خرم از جا برخاستم. برعکس شنبه و دوشنبه که با انزجار درمسیر دانشگاه جزوه میخواندم، امروز سبکبال بودم. امتحان بیانمعماری ۱ داشتیم و باید پرسپکتیو میکشیدیم که برای من سراسر لذت است. کاش همهی امتحانات عملی بودند. اصلا با خواندنیها میانهی خوبی ندارم.
بعد از امتحان با مارال و کیا راهی رستورانی شدیم که شیرینی گواهینامهام را داده باشم. در تمام مدت گفتیم و خندیدیم. کاری که خیلی وقت است از آن دور بودهام. نشستن و گپزدن با افرادی همسن و سال خودم و لذت بردن از کنارشان بودن.
به خانه که رسیدم مامان و بابا رفته بودند. قرار است تا فردا شمال باشند و امشب من و محمد به خانهی مادربزرگم میرویم.
تکلیف این جلسهی سایتنویسنده نوشتن قسمت اول از داستانی آموزشی است. تا ساعت ۱۶:۰۰ بیشتر وقت برای ارسال لینکها نداریم و هماکنون ساعت ۱۲:۳۰ است. چنان خوابم میاید که دلم میخواهد از زیر تکلیف این جلسه در بروم و بخوابم. چون حتی فرصت نشده بود به ایدهای فکر کنم. ترس وجودم را فرا گرفت که در این مدت کم چیز خوبی از آب در نمیآید. استرس گرفتم. برای آرام شدن به زیر میز پناه بردم و کمی در گرمای آنجا فکر کردم. یاد جملهای از کتاب «کتابخوان» افتادم که گفته بود: «اولین فرار، دومی را به دنبال دارد.»
پس با این حساب به خود جرات دادم که هرطور شده بنویسمش، حتی اگر بد باشد. وقتی به خودم قبولاندم که باید نوشته شود فکر کردم پس کمی بخوابم و بعد سراغش بروم.
پنج دقیقهی بعد با قهوهای در دست پشت لپتاپ نشسته بودم. میدانستم خوابهای ظهر به نیمساعت، چهل دقیقه ختم نمیشود و به زور از جا برخاسته بودم. شروع کردم تندتند به نوشتنش. به کوتاه و روان بودن جملات کلی فکر کردم. هرچه محمد برای ناهار صدایم کرد نرفتم و تمام زورم را زدم تا به پایان برسانمش.
ساعت پنج در راه خانهی مادربزرگ بودیم. اعصابم بهم ریخته بود. با تمام سعی و دقتم تا ۳:۳۰ نوشتن را به پایان رسانده بودم. با مشقت عکس را بارگذاری کرده بودم اما سایت دچار مشکل شده بود و باز نمی شد که بتوانم عنوان را بگذارم. کلا سایت موقع ورود ارور میداد و یقینا استاد هم نیتوانست ببیند و نظر بدهد. به طراح سایتم آقای قائدی هم که پیام داده بودم، گفت خود به خود حل می شود.
دم در خانهی مادربزرگ بودیم که دوباره لینک را امتحان کردم. خداروشکر درست شده بود. خیالم راحت شد. به محض رسیدن مشغول تکمیل پلانم شدم. پلان زیرزمین به پایان رسید. کلاس شروع شد و موقع بازخوردها استاد ایرادهای زیادی از ساختار داستانها و مدل جملهبندیها میگرفت. داستان مرا که خواند فقط به نداشتن عنوان اشاره کرد و مورد بد و یا اشکالی ازش نگرفت. گفت: « «برای تو» خوبه.» و این برای تو احتمالا یعنی برای یک تازهکار خوب است. از ایده ی اسکرین شات ها استقبال کرد و گفت جمله هایم خوب و کوتاه هستند.
خوشنود از تعریف استاد-البته خیلی زیاد نه چون میدانم به عنوان یک تازهکار خوب بودن با حرفه ای بودن فرق دارد.-به شستن ظرفهای شام پرداختم. انرژیای که گرفته بودم تشویقم کرد پلان طبقهی اول را شروع به ترسیم کنم.
برای حضوری کلاس فردا باید کتاب «شبهای روشن» و فیلم ایرانی و فیلم خارجیاش را ببینیم. شب های روشن را چند سال پیش خواندهام اما دوست داشتم دوباره بخوانمش تا بهتر با فیلم مقایسه کنم. سه امتحان این هفته و آزمون گواهینامه مجال نداده بودند و ۵۰ صفحه از کتاب مانده.
محمد فردا صبح امتحان دارد و بدجور خوابیده. مادربزرگ اصرار میکند که از روی مبل بلند شود و روی تشک بخوابد اما محمد در خواب و بیداری میگوید که باید بلند شود و برای امتحانش بخواند. دلم برایش می سوزد و کلی خدا را شکر میکنم که این شب هایم گذشت و استرس امتحان و نخواندن جزوه حالا را ندارم.
ساعت ۲۳:۰۰ مادربزرگ خوابش میبرد. محمد در اتاق مشغول خواندن برای امتحانش است و صدایم می کند که برقهارا خاموش کنم و به اتاق بروم.
به زور میخواند. از چشمانش اشک میآید و ولش کنی خوابیده. باز خدا را شکر میکنم. از این حس متنفرم. گهگاهی وسط خواندن حرفی میزند و جواب میدهم. کمی میخندیم و باز دوباره مشغول خواندن میشود و من هم مشغول ترسیم. حتی یکجا کنجکاو میشود همسایه ای که صدایش میآید درِ خانه اش کجاست که روی جزوه هایش پلان خانهی مادر بزرگ را میکشیم و او حدسیاتش را نشان میدهد و من نیز چیزهایی اضافه میکنم و حدسیاتم را بیان میکنم. آخرسر هم مشخص میشود نظریهی من درست بوده و او محکم میزند به سرم و میگوید: «آااافرین یه چیزایی حالیت میشه.»
میگویم برای فرار از درس خواندن چه چیزهایی برایش جالب شده و او هم چیزهایی می گوید و باز میخندیم. ساعت ۱:۳۰ دیگر از ترسیم خسته شدهام. وسایل را جمع میکنم و دلم میسوزد که محمد باید همچنان بیدار بماند و درس بخواند. شببخیر میگویم و ازم یک لیوان آب میخواهد. برایش میبرم و در را میبندم تا نور اتاق مادربزرگ را بیدار نکند.
تشکی پهن میکنم و دراز میکشم. چراغقوهی موبایلم را روی کمترین حالت میگذارم و مشغول مطالعهی شبهای روشن میشوم. ۲۰ صفحه میخوانم و دیگر خوابم میگیرد. ساعت ۲:۰۰ شده. با خود میگویم فردا ۸:۰۰ بیدار میشوم و تمامش می کنم بعد فیلم را میبینم.
صبح زود، شهر از قاب پنجرهی دانشکده
پنجشنبه
۱۴۰۲/۱۰/۲۸
باصدای محمد که آماده شده و مادربزرگ که بدرقهاش میکند، بیدار میشوم. ساعت را نگاه میکنم. دقیقا ۸:۰۰ است. میگویم کمی دیگر میخوابم و بعد بلند میشوم برای به پایان رساندن کتاب و دیدن فیلم.
کمی دیگرم تبدیل میشود به دو ساعت بعد و وقتی از جا بلند میشوم ساعت ۱۰:۰۰ شده.
دیگر برای فیلم دیدن دیر شده چون چیزی به آمدن محمد نمانده و تا برسد باید برویم خانه، دوش بگیرم و چون قصد دارم از انقلاب کتابهایی بخرم باید زودتر راه بیوفتم. مابین صبحانه خوردن و آماده شدن ۳۰ صفحهی باقی ماندهی کتاب را تمام میکنم. محمد میرسد و میرویم.
حسابی دیر شده. قرار بود ساعت یک از خانه بیرون بزنم و حالا ۲:۰۰ بود. موهایم هنوز نمناک بود و بادی که میانشان میپیچید خنکای دلچسبی به گوشهایم می داد. روز سردی نیست و بادش هم طوری نیست که سرما بخورم. کیسهی نگرانم که تاکسی نباشد. ماشین شخصیای می ایستد و مرد میگوید: «اگه اسنپ نیومده ببرمت.» گفتم: «نه. مرسی.» و پیش خودم ادامه دادم :«کی گفته من منتظر اسنپم؟» خداروشکر بلافاصله تاکسی میرسد و با کلی دعا به جانش سوار میشوم.
سرِ فاز نگرانی بعدیام این است که اتوبوس دیر پر شود اما سوار که میشوم تقریبا پر شده. ردیف اول بغل خانومی خالی است. همانجا مینشینم که زودهم بتوانم در ایستگاه بیمه پیاده شوم.
تا بیمه شبهای روشن ایرانی را با ۱/۵ برابر سرعت میبینم و درست تا برسیم تمام میشود. کمی ناراحتم که باید ایرپاد در گوش بگذارم چون شنیدن صدای مردم در مسیر و به خصوص در اتوبوس را دوست داشتم اما فیلم دیدن در اتوبوس هم تجربهی جالبی بود.
۱۵:۴۵ میرسم به ایستگاه انقلاب. یک ساعت وقت دارم برای خرید. هرچند برنامه داشتم خیلی زودتر برسم و وقت داشته باشم حسابی بین کتابها پرسه بزنم و علاوه بر کتاب های لیستم، تعدادی کتاب جدید کشف کنم و بخرم. کتابی که محمد خواسته بود هیچجا پیدا نشد. کتابهای خودم را خریدم و ۱۶:۵۰ راه افتادم به سمت کلاس.
از لای در بچهها را دیدم که در کنج خوشمزه نشستهاند و مشخص بود هنوز کلاس قبلی ادامه دارد. با ایما و اشاره گفتند ساکت باشم و منم با ایما و اشاره جواب دادم که پس بیرون منتظر میشوم و فهیمه جون گفت نه نه بیا شوخی کردم.
داخل رفتم و به استاد سلام کردم و ایشان گفتند ماهم برویم روی صندلی پیش باقی بچه ها بنشینیم. استاد کلی شوخی میکرد و کیفور بود. کلاس نفرات قبل به پایان رسید و مریم نانکلی همان دختری که گفته بودم سری قبل در حال خواندن متنش بود، جلو آمد و ازم پرسید: «عزیزم چند سالته شما؟» گفتم: «من؟ ۲۰. چند میخوره؟» خندید و گفت: «۱۶،۱۷.» گفتم: «اااع… فکر کردم الان میگید بیش تر میخوره.» گفت: «آره از نظر برخورد و اخلاقی که خیلی بیشتر میخوری.» استاد کلانتری که دم در در حال بدرقهی یکی از شاگردها بود گفت: «آره دیگه…مهدیه متولد ۴۸.» و این ۴۸ نمی دانم از کجا آمد. به هرحال کلی خندیدیم.
ابتدای کلاس با صحبت در مورد فیلم ایدا شروع شد و چون دقیقا با من شروع شد هل کردم حسابی. بعد استاد به کمکم آمد و گفت: «با یک جملهی موضوعی، واضح و روشن بگو. به یک موضوع خاص اشاره کن.» و دقیقا متوجه شدم چه باید بگویم. خیلی این تبحر استاد را دوست دارم. دقیقا می داند مشکل کجاست و راه حل را کف دستت میگذارد. در ادامه به بررسی ایده های داستانمان پرداختیم. استاد بهم پیشنهاد داد سراغ دنیاهای دور از زندگی خودم فعلا نروم. از چیزی داستان بنویسم که فعلا در زندگی خودم جاریست.
هی میخواستم بگویم آخر استاد اگر قرار باشد از زندگی حال حاضرم بنویسم، باید داستان دختری را بنویسم که در دانشگاه پسری بسیجی ازش خوشش آمده. تازه این پسر بسیجی ما اصرار دارد که بسیجی نیست اما تیپ و قیافه و حتی صدایش چیزی جز این نشان نمیدهد. خلاصه که استاد اضافه کرد اصلا نمیخواهد محدودم کند، اما فعلا بهتر است با دنیای خودم و چیزی که باهاش درگیر هستم شروع کنم.
کلاس یک ساعتی بیشتر طول کشید. آخر کلاس عکس گرفتیم و استاد شدیدا خسته به نظر میرسید. آقا مجتبا گیر داده بود درمورد چاپ کتاب با ایشان صحبت کنیم. گفتم که نه نمیخواهد اما آقا مجتبا پافشاری کرد. رفت سراغ استاد و شروع به صحبت کرد. من دیگر خجالت کشیدم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
محمد کمی بعد رسید جلوی ساختمان و رفتیم ماشین را سر کوچه پارک کنیم تا برویم دنبال کتابی که میخواست اما سربازی آمد و گفت: «چقدر کار دارید؟» محمد گفت: «درحد یک ساعت.»
-اگه درحد یک ساعته که برید برگردید ولی اگه بیشتره نمیتونید پارک کنید.
محمد اطمینان خاطر داد که زود برمی گردیم و ظرفی از عقب ماشین آورد که داخل آن سه تا کاپکیک بود. محمد تعارف کرد و میخواست بگوید: «این سه تا کاپکیکه، دوتاش برای منو خواهرمه، یدونش برای شماست.» که گفت:
«این سه تا کاپکیکه، دوتاش برای شماست…» بعد سریع اصلاح کرد: «اععع نع…دوتاش برای ماست یدونش برای شما.» سرباز تشکر کرد و گفت: «نه ممنون ما داخل زیادیم.» وای که چقدر کیوت به نظرم رسید این حرفش. به فکر دوستانش هم بود. محمد گفت: «عب نداره حالا بردار بیرون بخور.» که سرباز تشکر کرد و باز هم قبول نکرد و رفت.
داشتیم از منیری جاوید به طرف بالا میآمدیم که دیگر نتوانستم خندهام را کنترل کنم و گفتم: «باشه حالا اشتباه کردی نمی خواد سریع بگی…اونم اگر می خواست برداره دوتا برنمیداشت. یجوووری گفتی این دوتاش ما شماست…اععع نه دوتاش ماله ماااعه، بندخدا دیگه روش نشد برداره.» محمد که تازه فهمید چه گفته درحالی که میخندید گفت: «درسته خیلی احساسیام اما منطقیام هستم.»
تا ۱۲فروردین رفتیم و بهش گفتم: «تمام اینارو من پرسیدم.» بعد از ۱۲فروردین مغازهها اکثرا درحال بسته شدن بودند. محمد گفت: «اون استادت نیست؟» من حواسم پی این بود که کدام مغازهها برای کتابش پرسیده بودم و اول متوجه نشدم. که محمد دوباره سوالش را تکرار کرد. این بار توجهم جلب شد. استاد کلانتری جلوی کتاب فروشیای ایستاده بود و شیری که دستش بود را هم میزد. برگشت و ما را دید. بعد با خوشرویی سلام کرد و با محمد احوالپرسی کرد. محمد در مورد کتابی که می خواست پرسید و استاد گفت: «ارجمند هم چاپ کرده…» محمد گفت من فکر کردم اون یکی ترجمش بهتره. که استاد گفت نه ارجمند بهتره. از اینور میرید بیاید باهم بریم. تا ۱۲فروردین باهم قدم زدیم و استاد پرسید چه خبر و محمد از امتحانات گفت و استاد از رشتهی تحصیلیاش پرسید و من هم گفتم دیشب تا دیر وقت دوتایی مشغول بودهایم که استاد گفت آها جفتتونم باهم…کلا زدین تو کار ساختمون دیگه. بعد از برنامه ی سفر گفتیم که پرسید سفر به کجا و محمد گفت شیراز و بندرگناوه. یادم نمی آید محمد دیگر چه گفت که استاد گفت پس عادت دارید به این سفرها…دوتا شهر مختلف. گفتم استاد این هنوز کمه. فکر کنم استاد تصوری از پدرم که ماشین را سوار شود تا آن سر دنیا هم شهر به شهر میرود و اگر حتی در هر شهر یک ساعت بیش تر توقف نکند بازهم مشکلی ندارد، نداشت. سر خیابان که رسیدیم خداحافظی کردیم و استاد سفر خوشی را برایمان آرزو کرد.-چرا شبیه به شرکت مسافرتی ها شد جملم؟-
سراغ کتابفروشیای که کتاب را از انتشارات ارجمند داشت رفتیم و مشخص شد کلا آن کتاب فرق دارد چون نویسندهاش با کتابی که محمد میخواست متفاوت بود.
به سمت ماشین رفتیم و محمد گفت: «چرا سربازه نیومد دستمو ببوسه؟ نیم ساعته برگشتیم.» به شوخی احمقانهاش خندیدم و راه افتادیم. تا خانه به پادکست گوشه گوش کردیم که درمورد استاد شجریان بود. بغضم میگرفت. ناراحت میشدم وقتی یادم میافتاد از بزرگی حرف میزند که دیگر بینمان نیست.
به خانه که رسیدیم مامان و بابا هم رسیده بودند. از اینکه در این دو روز نصفی چکار کرده اند پرسیدم و بابا تعریف کرد و بعد من از کلاس و دیدن استاد بعد از کلاس تعریف کردم. بعد که به اتاق آمدم کتاب هایی که خریده بودم بدجور صدایم میزدند. از پلاستیک درشان آوردم و به هرکدام ناخنکی زدم.
قابی از دختری غمگین که جلسهی آخر کلاس مورد علاقهاش است و خوشحال از اینکه هنوز آن جلسه به پایان نرسیده.
جمعه
۱۴۰۲/۱۰/۲۹
دیشب تا دیروقت بیدار بودم. صبح ساعت ۱۱:۳۰ بیدارم میکنند که برای ناهار به خانهی مادربزرگ برویم. اتاقم غلغله است. وسایل ترسیم را برمیدارم و میرویم.
درحال ترسیمم که عمو و مائده و محمدرضا بالای سرم ایستادهاند و تماشا می کنند و گاهی سوالهایی می پرسند. مائده میگوید: «نقاشی..» و اصلاح میکنم: «اینا نقاشی نیست، نقشهست.» معمارها زیاد این چیزها را میشنوند.
وسط ناهار خوردن چشم مامان به امیرحسین-پسرعمهی دوسالهام- می افتد و جیغی کوتاه میکشد. همه نگاهش می کنیم و میبینیم آب بینی اش جاری است. عمه ام سریع دستمالی می قاپدو بینی اش را پاک میکند. میگویم: «واقعا اشتهایم باز شد.» همه میخندیم و امیرحسین خجالت میکشد و بهمان اخم می کند. خدای من بچهی دوساله چه غروری دارد. دوست دارم در آغوش بکشمش و بوسه بارانش کنم اما سرماخوردگیاش می ترساندم و نمیخواهم چالشِ «امسال سرخورده نمیشوم» ناموفق به پایان برسانم.-یادم باشد بعدا درمورد این توضیحی بدهم.-
ساعت ۱۵:۰۰ خانهایم و درمورد هتل بومگردیای که قرار است برویم تحقیقی میکنیم و بعد به اتاق میآیم و کمی مرتبش میکنم. سراغ کتاب ها میایم و کتاب«عاشق مترسک» معرفی شده شده از آقای توکلی را با ولع میخوانم. داستان مدام جالب تر و جالب تر میشود و حالا ۳۸ صفحه بیش تر ازش نمانده. دلم نیامد سریع تمامش کنم و دوست داشتم برای اینکه بیش تر مزه بدهد فعلا تعلیقی ایجاد کنم سراغ اینجا آمدم تا بنویسمو نوشته های عقب افتاده را جبران کنم. وسط کار دوستی قدیمی، از همکلاسیهای دبیرستان پیام داد. ۱:۱۳ شب کمی عجیب بود زیرا ما خیلی وقت است حرف نزدهایم و این اواخر خیلی هم حرفی برای گفتن نداشتیم. او که از اول عادت به حرف زدن نداشت و من هم چیزی برای گفتن ندارم. مگر اینکه بخواهم از اتفاق غیر منتظرهای که برایم رخ داده برایش بگویم که قطعا شکه خواهد شد و میپرسد چرا؟ و من چون جوابی برای چرا و سوال های بعدش ندارم ترجیح می دهم فعلا چیزی نگویم.
عجیبتر اینکه مکالمهمان به انگلیسی انجام شد. این هم چیزی نبود که بگویم ما گاهی انجام میدادیم. انگار از مستقیم حرف زدن شرمی داشتیم و به زبان دیگر چت کردن، ما را از روبه رو شدن نجات میداد و در عین حال منظور به وضوح منتقل میشد. خنده ام گرفته بود. به وضعمان. مکالمه خیلی طول نکشید و برگشتم سر نوشتن. برگشتنی که با هجوم خاطرات از گذشته همراه است.
حالا ساعت ۳:۲۱ شده و من بازهم در زودخوابیدن شکست خوردم. اما آیا ناراضیام؟ خیر. زیرا وقتم به نوشتن صرف شد و این مرا خوشنود نگه میدارد.
فردا چند کار مهم برای انجام هست:
۱. درست کردن ویدیوی اول پیج انجمن نویسندگان
۲. تکمیل پلان طبقهی اول و کشیدن دو مقطع
۳. نوشتن تکلیف سایتنویسنده، قسمت دوم داستان
۴، سروسامان دادن به کتابهای جدید
۵. انجام یکسری تماسها و هماهنگیها
قابی شلخته از میز نویسندهی کوچک
شنبه
۱۴۰۲/۱۰/۳۰
دیشب خواب میدیدم گربهای کلی بچه گربهی قد و نیمقد در حیاط خانه زاییده و همهشان گرسنهاند. آنقدر گرسنه که در حال تلف شدن بودند. من حرص میخوردم. سراغ یخچال میرفتم و میدیدم هیچی نداریم و پایین برمیگشتم. باز میدیدم طفلکیها ناله میکنند و بغضم میگرفت و اذیت می شدم از اینکه کاری از دستم بر نمیآمد.
وقتی بیدار شدم مدتی در تخت ماندم و خوشحال بودم که خواب بوده و یاد بچهگربههای کوچولویی که بهار از دست داده بودم افتادم. یاد شبی که مریض شدند و ناله هایشان. ناله های بچه گربهها در خوابم درست مثل چیزهایی که در واقعیت شنیده بودم بود. برای همین خیلی اذیتم کرده بود. تمام تصاویر از جلوی چشمم گذشت. بالا سرشان مانده بودم. مطمئن بودم تا صبح دوام نمیآورند که به دامپزشکی برسانمشان. نزدیکهای سه بود که رفتم بخوابم و به بابا گفتم صبح خودت چک کن ببین میتوان به دامپزشکی رساندشان یانه. تحمل نداشتم با جسم بیروحشان مواجه شوم. صبح بابا گفت که مردهاند. تا مدتها که برای برداشتن چیزی به زیرزمین میرفتم بوی شیرخشکشان در فضا به گریهام میانداخت.
مثل همیشه به این فکر کردم که اگر الان بودند چهقدری شده بودند و دیگر فهمیدم اگر ادامه بدهم بد میشود. نمیخواستم روزم را با گریه شروع کنم. زود بلند شدم و برای شستن دستوصورتم به دستشویی رفتم. شاید فکر کنید برای کار دیگری هم رفتم اما نه سخت در اشتباهید، طبق نظریهی معروف دخترها اصلا دسشویی نمیکنند.
آغاز روز را به نوشتن قسمت دوم داستانم اختصاص دادم و نامی هم بالاخره برای آن برگزیدم. کشف و تکاپو نام آن شد و بعد دیدم چه جالب هم وزن خشم و هیاهو شده اما خب از قبل فکر شده نبود. بستگی به فردا هم دارد که استاد کلانتری میپسندد یا نه.
تا ۱۶:۰۰ درگیر نوشتن و ویرایش قسمت دوم داستان بودم. بعد از آن نیت کردم چای بنوشم و بروم سراغ ترسیم پلان تحویل پروژه اما تا آماده شدن و سرد شدنش کتاب «عاشق مترسک» را به پایان رساندم و دیدم حیف است تا احساساتم تازه و داغ است دربارهاش چیزی ننویسم. سریع شروع به نوشتن مطلبش کردم و عکسی هم برایش گرفتم که حسابی راضیام ازش.
بعد تلگرامم را چک کردم که دیدم مارال پیام داده که نمرههای ریاضیات و معماری را در سایت گذاشتهاند و حسابی از نمرهاش شاکی بود. کمی به غرهایش گوش کردم و دلداریاش دادم و قرار شد برویم سراغ ترسیم پلانها. حسابی گرسنهام شده بود بنابراین اول رفتم شام بخورم و بعد یادم افتاد اولین پست پیج انجمن تنپن را باید ادیت میزدم و تا دنبال موسیقی گشتم و ادیتش کردم یک ساعتی گذشت.
کلیپ را برای اعضا فرستادم تا اگر مورد تایید بود پست کنم. نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شده بود که بالاخره همهی کارها تمام شد و حالا با خیالی آسوده سراغ پلانها میروم که آقا مجتبا پیام داد:
«کلمهبرداری چیشد؟»
دو دستی در سرم میکوبیدم. واااای شنبه بود و یادم رفته بود به کل. سریع بکگراندی دانلود کردم و عکسی برای شروع گرفتم و زود به قسمت کلمهبرداری نُت گوشیام رفتم و کلمات این هفته را دیدم که بعضیها را تنبلی کرده بودم و فقط کلمه را نوشته بودم و جملهای که کلمه را درش پیدا کرده بود را نه. مدتی هم طول کشید تا کتابها را بیاورم و دنبال جملات بگردم. اما خداراشکر تا ۲۳:۳۰ تمام شد و به خوبی و خوشی استوری شدند. کمی با صبا دوستی که روزهای دبیرستانمان هرروز باهم میگذشت چت کردم. سارا ریپلای زد کجاییییی تو؟ سارا جزو دسته آدمهایی در زندگیام است که سیر تا پیاز اتفاقات را برایش شرح میدهم و دلم به کلی گزارش دادن راضی نمیشود. باید کامل از مخمصهها و گرفتاریهای اخیر برایش بگویم و چون فعلا زمانش نیست بعدا مفصل برایش تعریف خواهم کرد.
اوه البته فکر میکنم فقط خودم از این قصدی که دارم با خبرم و او را درجریان نگذاشتم که به زودی با او حرف خواهم زد. اصلا حرف نه. صحبتهای پادکستی. پس باتوجه به اینکه این پلن در ذهن خودم اتفاق افتاده احتمالا او هماکنون مرا گاوی فرض می کند که جواب سرسری ای داده. خداوند و سارا مرا ببخشند.
مارال قرار بود ۰۰:۰۰ پیام بدهد تا چک کند به کجای کار رسیدهام که برایش تعریف کردم گرفتار کارهای جانبی شدم و اصلا کاری پیش نبردم و او گفت اندکی از نما را ترسیم کرده. کمی دیگر صحبت کردیم و حالا من آمدهام سراغ شرح اتفاقات امروز در اینجا. این هم از آخرین روز دیماه.
میدانید این سرمدادی کوچک گه عکسش در یکی از پستهای سایت هم هست و امروز هم حضور افتخاری در کلمهبرداری داشت، همدم کودکیهای من بوده و کلی باهاش خاطرههای شیرین دارم باید از خاطراتم با او چیزهایی بنویسم.
2 پاسخ
سعادت است در متن تمیز و زیبای شما بودن💚
سعادت بیشتر این بود که بزرگواری که شما باشید متن رو خوند💚 ممنونم ازت❣️