برای خواندن قسمت قبلی کلیک کنید: قسمت اول
مصمم و قاطع قدم برمیداشت. صدای کفشهایش در راهروی دانشکده طنین میانداخت. از موقعی که موفق به گرفتن وقت ملاقات شده بود، بارها حرفهایی که میخواست بگوید را مرور کرده بود. جوابهای احتمالی استاد را حدس زده بود و جوابهایی برای قانع کردنش آماده داشت.
جلوی دفتر استاد رسید. دستش را روی دستگیره گذاشت و قبل از پایین بردنش، نفس عمیقی کشید. از یک چیز مطمئن بود. اینکه وقتی از این اتاق خارج شود، موفق به قانع کردن استاد شده. دستگیره را پایین برد و وارد شد.
سلام و احوالپرسی مختصری کردند. درست روبهروی میز استاد نشست.
-خب خانم محرابی من فکر میکنم گفتنیها رو سری پیش گفتم. شما شروع کنید ببینم به چه نتیجهای رسیدید.
کمی خود را جلو کشید و شروع کرد:
«دکتر هدف من از نوشتن اون مقاله، انتقال مفاهیمی از ترسیمات بود که فقط با کشیدنشون بیان نمیشد. نیاز بود دربارش صحبت بشه. مخاطبی هم که من براش نوشتم مخاطب عام نبود. این مقاله مختص به کساییِ که توی این فضا هستن و خودشون هم تجربیاتی دارن. مخاطبی هم که دغدغهمند باشه به نظرم کاری به لحن خشک یا صمیمی من نداره. خودش چیزی که باید رو از متن بیرون میکشه و درک میکنه.»
-خب خیلی خوشحالم که میشنوم تو ذهنت مخاطب تعریف شده داری. برای جامعه هدف خاصی نوشتی. من اگر دفعهی قبل گفتم طوری باید بنویسی تا آدمی که اصلا تو این وادی نیست هم متوجه منظورت بشه، قصدم این نبود که مقالهی عامهپسند بنویسی. گفتم باید این ذهنیت رو داشته باشی تا همون مخاطب هدفت هم به سادگی بفهمه موضوع رو. با استخراج پیچیدگیها فقط حوصلش از خوندن سر میره.
-ببینید دکتر، هدف من نوشتن نیست و برای نوشتن چیزی که شما مثال زدید نیاز به کسب مهارت هست و زمان میخواد. من برام مهم نیست مخاطب سرگرم بشه. میخوام تجربیات من رو توی این زمینه دریافت کنه…
استاد حرفش را قطع کرد و متعجب گفت:
«خب اگر هدفت نوشتن نیست، پس چیه؟»
کلافه شده بود. دوبار توضیح داده بود و باز استاد برمیگشت سر خانهی اول.
-انتقالِ تجربیاتی که با ترسیم قابل بیان نیست.
-بله اینو گفتید ولی خودتون هم دارید میگید که با ترسیم قابل بیان نیست. پس شما سراغ نوشتن اومدید. چطور میتونید بگید هدفم نوشتن نیست؟ من خوب میفهمم شما منظورتون چیه. اما خب اگر هرکسی این دیدگاه رو داشت، همهی مقالهها باید چاپ میشد و همه کلی مقاله داشتن برای خودشون. کسی که برای انتقال یکسری تجربیات سراغ نوشتن میاد، باید به شیوهای پویا و قابل فهم بنویسه. درسته اگر فرد تجربهی نوشتن نداشته باشه، نیاز به کسب مهارت داره اما این مهارت بیهوده نیست. ارزش زمان گذاشتن داره. خانم الهام محرابی، شما باید تصمیم بگیرید، اگر نمیخواید به شیوهای درست بنویسد و براتون مهم نیست مخاطب مفهوم رو به خوبی دریافت کنه، باید از این کار دست بکشید و تجربیاتتون رو برای خودتون نگهدارید.
-استاد من نگفتم برام مهم نیست که مخاطبم مفهوم رو دریافت کنه. منظورم اینه مخاطبی که من تو ذهنم دارم براش مهم نیست من چجوری نوشتم. چیزی که نوشتم رو دریافت میکنه.
-شما از کجا میدونید؟ شما فقط میتونید حدس بزنید مخاطبتون چند سالشه، از چه قشریه، دغدغدش چیه و این مدل ویژگیها. از درونش خبر ندارید و نمیدونید سطح فهمش به چه صورته. اون هم از درون شما خبر نداره. نوشتههاتون هم جوری نیست که بتونه از درون شما خبردار بشه.
الهام ساکت شد. این حرف استاد جزو چیزهایی که انتظار داشت بشنود نبود. اصلا تا حالا از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بود. هرچند که موضع خود را حفظ میکرد اما کمکم از درون این سوال برایش پررنگ شد:
«مخاطب از درون من خبر نداره، نوشته هام هم راهی بهش نمیده که به ذهنیت من پی ببره. پس آیا اصلا متوجه چیزی که قصد دارم انتقال بدم میشه؟»
چند لحظهای استاد منتظر شنیدن توجیه دیگری از سوی الهام ماند. اما الهام مشغول فکر کردن به صحبت آخر استاد بود.
استاد از این سکوت او استفاده کرد و مشغول کار کردن با سیستمش شد. صدای پرینتر الهام را از فکر بیرون آورد تازه متوجه سکوت طولانیاش شد.
استاد بلند شد و برگهی پرینت شده را به دست الهام داد. صفحهای از مقالهاش بود. استاد به سمت پنجره رفت و به الهام گفت:
«مقالهات رو آخرین بار کی خوندی؟»
-آخرین بار درست قبل از اینکه براتون بفرستم.
-خب خوبه. مدت زیادی گذشته. بلند بخون.
الهام حجرهاش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن:
« در ترسیمات دستآزاد باید به شیوهی مدل خط خود پی برد و میباید از تمرینات این بهره را برد و…»
-کافیه. این جمله یعنی چی؟
-دکتراین صفحه جزو بدیهیترین چیزهاست. فکر میکنم مال بخش اول باشه. من فقط برای شروع نوشتمش. هرکسی بخونه متوجه میشه.
-ما فرض میگیریم کسی داره این کتاب رو می خونه که حتی این نکات رو هم نمیدونه. اصلا تو ذهنت این باشه که من یه دانشجوی ترم یک جلوت ایستادم و ازت راهنمایی میخوام. حالا دربارهی مفهوم جمله بهم بگو.
-برای اینکه ترسیم دستآزادت شلخته به نظر نرسه، تو نیازمندی که خطهایی ترسیم کنی که به یک سبک و سیاق باشن. خطی که مخصوص به خودت باشه. خط هرفرد با دیگری متفاوته. این سبک هم به زودی به دست نمیآد. با تمرین مداوم باید پیداش کرد.
-بسیار عالی. اما هیچکدوم از توضیحاتی که دادی از این جمله دریافت نمیشد. اولا کلمات اضافی کلا حواس خواننده رو پرت میکنه. به شیوهی مدل خط یعنی چی؟ یا شیوه یا مدل. میباید هم کلمهای نیست که تو این متن استفاده بشه پس نه فقط اینجا، هر جای دیگهای که ازش استفاده کردی باید حذف بشه. دوم، متنت کلمات اضافی داره اما اصلا به عمق مطلب راه پیدا نمیکنه. در سطح باقی میمونه و پیش میره. تو وقتی داشتی توضیح میدادی. ضرورت رسیدن به سبک خاص خط کشیدن رو گفتی اما توی جملت فقط به پیدا کردنش از طریق تمرینات بسنده کردی. دلایل و اهمیت چیزهایی که نوشتی باید ذکر بشه. منِ ترم یک، از کجا متوجه بشم چرا باید سبک خاص خودم رو توی ترسیم دستآزاد پیدا کنم؟ سوم، به ترکیب جملهبندی فکر کن. هر جملهای رو که نوشتی بلند بخون و ببین چجوری با جابهجا کردن اجزای جمله میتونی بهتر بنویسیش. میباید از تمرینات این بهره را برد…اصلا خوشآهنگ و جالب نیست. میبینی؟ از همین جمله چقدر غلط دراومد. وای به حال کل مقاله. تو فکر میکنی مفهوم رسونده میشه، چون تو ذهن خودت داری. اما خواننده که ممکنه گیرایی پایینی هم داشته باشه اصلا متوجه نمیشه چی میخوای بگی.
الهام درمانده به باقی متن نگاه میکرد و دوست داشت برگه را پارهپاره کند. استاد درست میگفت. او اصلا در رساندن منظور موفق نبود.
استاد سکوت الهام را حاکی از قانع شدنش برداشت کرد و گفت:
«فکر میکنم با تمرکز روی جملات، اینبار کاملا متوجه منظورم شدین. باید ببینید میخواید به شیوهی درست بنویسیدش یا میخواید بیخیال بشید و بذاریدش کنار.»
الهام فکر کرد یک جمله از بخش اول که در نظر خودش سادهترین قسمت بوده را اینچنین بد نوشته، بخشهای مهم مقاله که جای خود دارند. احتمالا دوبرابر وقتی را که صرف نوشتن مقاله کرده بود را باید میگذاشت تا تغییراتی انجام دهد. با خود گفت از حوصلهی او خارج است. بلند شد و از استاد تشکر کرد.
-خب؟ پس بیخیالش شدید؟
-بله دکتر. همونطور که گفتم نوشتن هدف من نیست، پس بهتره بیخیالش بشم.
-بسیارخب خانم.
الهام در را باز کرده بود که استاد گفت: «اما خانم محرابی، اونقدر ها هم کار سختی نیست. مهارتی که کسب می کنید و زمانی که براش میذارید، در آینده هم به دردتون میخوره. اگر الان شروع کنید، میتونه زمان بهتری براتون باشه. مطمئن باشید تا آخر عمرتون موضوعات زیادی هست که بخواید به دیگران هم منتقلش کنید. پس نوشتن به دردتون میخوره.»
الهام مجددا تشکر کرد و بیرون رفت.
شب زود به تختخوابش رفته بود. برای فرار از دودلی و افکاری که دست از سرش برنمیداشتند. گرچه با چشمان باز به سقف بالای سرش زل زده بود. باز صحبت های استاد درذهنش تکرار میشد.
«تا آخر عمرتون موضوعات زیادی هست که بخواید به دیگران هم منتقلش کنید.»
به پهلو چرخید و پتو را محکم تر بغل گرفت.
-نه آینده. گذشته هم همینطور بوده. همیشه خیلی مسائل بوده که خواستم دربارش به دیگران چیزهایی بگم.
«وقتی یکبار این دغدغهی انتقال تجربه به دیگران براتون ایجاد شده. حتما بعدها هم دوباره سراغ تون میآد.»
به پهلوی دیگر چرخید.
-بارها سراغم اومده. ولی هیچ وقت جدیش نگرفتم. اینبار هم دلم به چاپ شدنش خوش بود که…به دردبخور نشد.
«اگر الان شروع کنید، میتونه زمان بهتری براتون باشه.»
پتو را کنار زد. سریع بلند شد و نشست. سرش درد گرفته بود. با خودنگارهی ونگوگ که از تابلویی روی دیوار روبهرو نگاهش میکرد، چشم در چشم شد. چهره ی ونگوگ چرخید و به چهرهی استاد درآمد و گفت:
«مهارتی که کسب می کنید و زمانی که براش میذارید، در آینده هم به دردتون میخوره.»
الهام کلافه شده بود. دستانش را در موهایش فرو برد و تندتند تکان می داد و اصواتی جیغ مانند از خود در میآورد.
وقتی خوب موهایش ژولیده شدند و دستهایش را پایین آورد، دیگر چهرهی استاد نبود و ونگوگ سرجایش برگشته بود.
بلند شد و از روی پاتختی موبایلش را برداشت. تایپ کرد و پاک کرد. نوشت و اصلاح کرد. یک ربع بعد موبایل را دوباره روی پاتختی گذاشت و به تخت برگشت.
برای خواندن قسمت بعدی کلیک کنید: قسمت سوم
آخرین نظرات: