اگر میبینید که نیمهی اول بهمن اینجا ثبت نشده به این دلیل است که آن روزها سفر بودم. حالا چون سفر بودم نباید می نوشتم؟ خیر. اتفاقا همه چیز را جزء به جزء هرشب نوشتم. اما این صفحه مربوط به روزمرگیهاست و دقت دقیقی بر روی جملهبندیها و املای درست و پاکیزهنویسی اینجا ندارم. از آنجایی که ماجراهای سفر فراتر از روزمرگی بود تصمیم گرفتم آنها را در پستی با عنوان «سفرنامه» منتشر کنم. پس نیاز به نوشتار و جملهبندی بهتر دارد. به محض اینکه ویرایشی بر آن یادداشتها انجام دادم، حتما در این جا لینک خواهم گذاشت. درست در همین جا. جای دیگر دنبالش نباشید. مثلا سایتم خیلی بازدیدکننده دارد و همه در به در دنبال لینک سفرنامهی حضرت مهدیه هستند.
روزنوشتهای دیماه را هم در این پست ثبت کردم: روزنوشتها و آلبوم عکس دیماه
یکشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۱
دیگر عادت کردهاید من کِی برای امتحانات دانشگاه درس میخوانم. بله دقیقا. درست قبل از امتحان در مسیر خانه تا دانشگاه.
بابا امروز مرا رساند. خدا خیرش بدهد. به سبب عوض نکردن تاکسی و اتوبوس زمان بیشتری برای خواندن جزوه داشتم.
امتحان زبان بود و از کل جزوه فقط کلمات را خواندم.
کیا تقریبا پنجاه دقیقه زودتر رسیده بود و تنها مانده بود. عجیب بود که امروز با اساماسهای فراوان تا برسم کلافهام نکرد.
رسیدم داخل دانشکده و مرا دید و قیافهی پوکری گرفت. انگار من بهش گفته بودم زود بیا. کلاسمان طبقهی سوم بود اما از هم جدابودیم.
رفتم سر کلاس خودم. برگهها پخش شد و تمام سوالات آسان بود به جز یک مورد که حسابی شک کرده بودم. در مورد این بود که یکوجترین یا «گیاهخوار» وقتی به رستوران میرود چه چیزی سفارش میدهد؟ خو من چه بدانم. وجترین با وگان را اشتباه گرفتم و تمامگزینهها محدودیت داشت.
چون در هر سه مورد –یکی استیک بود و واضح بود غلط است–پنیر و یا فراوردههای لبنی وجود داشت.
کیا زودتر تمام کرده بود و پایین منتظرم بود.
تا دم در همراهیام کرد و خداحافظی کردیم. منتظر دوستش ماند و من هم رفتم سمت ماشین بابا.
خانه رسیدم و اصلا دست و دلم به ترسیم نمیرفت. کلا امروز و فردا برایم باقی مانده. سهشنبه تحویل پروژه است. هم درس بیان معماریو هم مقدمات معماری.
تا شروع کلاس سایتنویسنده پلانم را تکمیل کردم.
استاد کلانتری بازخورد خیلی خوبی به نوشتهام داد و گفت: «آفرین توی این مورد خیلی خوب داری ذوق نشون میدی. از اون طرحایجاسوسی ماسوسی بهتر شده. این اسکرین شاتهایی هم که میذاری آخرش خیلی بامزس.»
منظورش از طرح جاسوسی، طرحی بود که سر کلاس حضوری گفته بودم.
بعد از کلاس کمی موسموس کردم و باز ادامه دادم به کار.
مقطع را به پایان رساندم. درست ده دقیقه پیش. الان هم ساعت ۲:۵۸ است.
سپردم فردا صبح مارال بیدارم کند که کلی کار دارم.
یک مقطع
دو تا نما
پلان بام
سایت پلان
پر رنگ کردن خطوط پلان همکف
ماکت (که عزایم سر پلههایش است.)
پرسپکتیو کشیدن و راندو برای درس بیان
قاب پرتکرار این روزها
شنبه
۱۴۰۲/۱۱/۱۴
به محض ورود به دانشگاه، مارال که بیرون حراست منتظرم ایستاده را میبینم. جلو میآید. آغوشش را میگشاید. کمی شکه میشوم. یادم رفته بود به محض دیدن یک دوست، در بغلش فشرده شدن چه حسی دارد. اَمنایی از آغوشش دریافت میکنم که وادارم میکند حسم را بروز دهم.
-خیلی وقته ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود.
محبتآمیز میگوید: «منمممم.»
به دکهی دانشکده برای پرینت گرفتن میرویم. خیلی شلوغ است. منصرف میشویم و برمیگردیم که به کافینت بیرون دانشگاه برویم. بعد از سه قدم میبینم دستکشم نیست. برمیگردم. دستکش بیچاره روی زمین افتاده. در دل به خود بدوبیراه میگویم که چرا جاگذاشتن وسایل عادتم شده. برمیگردم دستکش را برمیدارم و میرویم.
داخل کافینت، تا گرم صحبت میشویم، مرد پشت سیستم حرفمان را قطع می کند. فرم تاییدیه تحصیلی را میگیریم و به سمت دانشگاه برمیگردیم. به دانشکده که میرسیم، دلم حسابی برای روزهای گذشته تنگ میشود. تا منتظریم آسانسور برسد، یکی از بچههای دانشگاه که قرار است لوگوی پادکستم را طراحی کند میبینیم. به محض ورود عینکش را برمیدارد. نگاهش که بهم میافتد رویش را کج میکند و میرود. بندهخدا فکر کرد بازهم قرار است آویزان یقهاش بشوم و بگویم لوگو چی شد. اینقدر با مارال به این صحنه میخندیم که زمان رسیدن آسانسورِ لِفتوی دانشگاه کمتر میشود.
فرم را تحویل میدهیم که می گویند دیپلممان را هم باید به بایگانی ببریم اما همراه نداریم. یک روز دیگر باید علاف آوردن آن شویم.
یکی از بچههای دانشگاه، کافهای که در آنجا کار می کند را برای کلمهبرداری پیشنهاد کرده بود. مارال اسنپ میگیرد تا برویم.
به کافه رسیدهایم. خوششانسم چون مشتریای نیست و راحت می توانم صحبت کنم. طبقهی بالای کافه را هم نشانمان میدهد. مارال بالا را پسنیده اما من دکور پایین را بیشتر دوست دارم. پایین میمانیم. کلمههای امروز فعل هستند، به عمد فعلی نامعمول موقع شروع صحبت استفاده می کنم که دوتا دیوانهها شروع به خنده میکنند. منم خندهام میگیرد و تا مقدمه را ضبط کنیم بیست بار میخندم.
-امیدورام شنبهی خوبی رو آغازیده باشید…
-آغااااازیدهههههه؟…نگووو…مسخرت میکنن.
حالا بیا و بگو آغازیدن، فعلیست که از فرهنگ واژهشناسی فارسی برداشتهام. به خرجشان نمیرفت.
بعد از اتمام فیلمبرداری نشستیم و یه غیبت حسابی از بچههای دانشگاه و استادها کردیم. موقع رفتن اجازهی حساب کردن بهمان داده نشد و کلی خجالت کشیدیم.
با مارال مدتی پیادهروی کردیم. سر راه به شهرکتابی برخوردیم و رفتیم داخل. یک دفتر گوگولی خریدم و با دیدن برچسبها ایدهای به هزاران کاری که قرار است با مارال انجام دهیم اضافه شد. درست کردن اسکرپبوک. بعد بازهم نیمساعتی پیادهروی کردیم و اسنپ گیر نمیآمد تا برویم. همش نگران بودم به ترافیک بخوریم چون ساعت ۱۵:۰۰ فوتبال بود. بازی ایران-ژاپن. ۱۴:۱۰ در ترافیک به سمت پلفردیس داخل اسنپ بودیم و مارال با آهنگی از مهیار همخوانی میکرد و من دلشوره داشتم.
تا به خانه برسم ۱۴:۴۵ شده بود. کمی با مامان دردودل کردم برای میکروفونم و ناراحتش بودم. ناهار خوردم و به زیر کرسی پناه بردم. فکر میکروفون در سرم می چرخید که ساعت گوشیام را دیدم که ۱۵:۰۳ را نشان میداد. گفتم :«شروع شد مامان روشن کن.» نیمهی اول با گلی که ژاپن مفت به ایران زد حسابی فسردم. میگفتم: «غم میکروفون کم بود، اینم اضافه شد.»
نیمهی دوم با گل مساوی ایران امیدم برگشت و دوباره با خوشحالی مشغول تماشا بودم. گل آفساید سردار آزمون کفرم را درآورد. اما پنالتیای که گرفتند و گل قشنگی که جهانبخش زد چنان خوشحالمان کرد که با مامان اشک در چشمانمان جمع شد. بعد از بازی با مارال چت کردیم و بیشتر درمورد لحظات بازی صحبت کردیم. خوشحال بودم. خیلی وقت بود کسی را نداشتم که در لحظه، خوشحالیام را بهش بروز دهم.
بلند شدم و اتاقم را کمی مرتب کردم. جلسهی عقب ماندهی حرکت کلمات را گوش دادم و جلسهی سوم را آنلاین شرکت کردم. بعد از اتمام جلسه، سراغ ادیت زدن ویدیوهای کلمهبرداری رفتم و پشتصحنهاش را خیلی دوست داشتم.
امروز روز خوبی بود. باوجود ضدحال میکروفون اتفاق های خوشآیندی افتاد که باعث میشود آخر شبی اعصابم را سر میکروفون خورد نکنم. همهاش صدقهسری تاییدیهتحصلی بود. اگر مجبور به تحویل فرم به دانشگاه نبودم، قطعا چون اعصابم خرد شده بود کافه رفتن را کنسل میکردم و کلمهها را متنی مینوشتم و تا همین الان غصهدار بودم. پس یک نتیجهی مهم خانم شوریابی عزیز: دو چیز تو را خوب سرحال میآورد. بیرون رفتن و ارتباط داشتن با آدمها.
تصویر منتخب امروز: دماوند کوچولو که سفیدپوش شده بود.
یکشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۱۵
نمیدانم چم شده. من اصلا خوابهای تکرارشونده نمیدیدم. شاید نزدیک یکماه میشود که هرشب خواب میبینم سر موضوعی از خانواده عصبانی میشوم و شروع میکنم به دادوفریاد. حتما شما هم تجربه کردهاید، احساسات در خواب دوبرابر زور دارند. فشاری که در خواب بهم میآید زیاد است. اینقدر در خواب دادوبیداد میکنم که از خواب میپرم. دیشب خواب میدیدم با بابا درحال دعوا کردنم. از خواب پریدم. مدتی طول کشید تا بفهمم خواب بود. با این حال احساس میکردم گلویم درد می کند. انگار واقعا داد زده باشم. تاریکی و سکوت خانه نشان میداد که هنوز نیمههای شب است. کرسی گرمگرم شده بود. در تنهایی و تاریکی، کلافه از خوابهای بی خود و اذیت کنندهام زدم زیر گریه. نمیدانم برای چه میگریستم. کاملا متوجه شده بودم هرآنچه دیده بودم خواب بود اما هاله ای از آن همراهم مانده بود و برای خالی شدن احتیاج داشتم گریه کنم. وسط هقهقها خوابم برد. این دفعه تا صبح دیگر خواب بد ندیدم.
صبح که بیدار شدم گردندرد بدی داشتم. تقریبا نمیتوانم گردنم را به چپ خم کنم و کلافهام کرده. بعد از خوردن صبحانه با مامان و شستن ظرفها و مرتب کردن اتاقم، راهی خانهی مریم شدم. دلارام خواهرزادهی بانمک مریم خانهشان بود و با آمدنم هیجانزده شده بود. مریم که مشغول تراشیدن لاکهایم بود، دلارام تقریبا تمام وسایل و اسباب بازیهایش را آورد و نشانم داد. یک گوی برفی آورد و روشنش کرد تا بخواند بعد رو کرد بهم و گفت: «میخوای بذارم روشن باشه تا از آهنگش لذت ببری؟» کلی به لذت ببری گفتنش خندیدم. یک جای دیگر هم وقتی مشغول کارتون دیدن بود، یک دفعه بلند شد و گفت: «حالا که شما دارید با من بازی نمیکنید، من میرم.» جملهبندی ۱۰ از ۱۰.
مریم یک جا قبل از اینکه بیس را بزند لاک زد و یهو یادش افتاد. با کلی استرس معذرتخواهی کرد و بهش اطمینان دادم که هیچ اشکالی ندارد. استرس گرفتنش از روی مسولیت بود و این تعهد به کار را دوست دارم. کار ناخنهایم امروز خیلی طول کشید با این حال مریم هزینهی کمتری ازم گرفت. شرمندهاش شدم.
موقع برگشت به خانه باد سردی میوزید. برف روی دماوند کوچولو نشسته و ما سرمایش را حس میکنیم. با این حال هوای مطلوبیست و باد سردش هم دوستداشتنی. به خانه که رسیدم درد گردنم همچنان ادامه داشت. مامان کیسهی آب گرم برایم میآورد و کمی زیر کرسی دراز میکشم و کیسه را زیر گردنم میگذارم. الان که بلند شدهام هیچ تفاوتی نکرده. سراغ اینجا که میآیم برای ثبت اتفاقات امروز، مامان گوشزد میکند بازهم سایتها را برای بلیط چک کنم. میگردم و تا ۲۷ام هیچ قطاری خالی نیست.
غروب را با خواندن «داستانهای شاهنامه به نثر روان» میگذارنم. بعد اینستاگردی میکنم و به داستان آموزشی جالبی که مریم نانکلی در سایتش گذاشته برمیخورم. داستانی درمورد اینکه چرا نباید به حیوانات خیابانی غذا دهیم. اول که شروع به خواندن کردم، مطمئن بودم که آخر متن نظر همسویی با مریم نخواهم داشت اما دلایل و نکاتی که مریم نوشته بود به خوبی مرا قانع کرد. من بعد از تمام کردن متنش دیدگاهی کاملا جدید داشتم و به نظرم این نشان از موفق بودن نوشتهی مریم است. هیچ شکی در اینکه او نویسندهی قدریست باقی نمیماند. شیوهای که داستان را هم نوشته گیرا و کنجکاوی برانگیز است و آدم را وادار به ادامه دادن میکند. برای خواندن داستان اینجا کلیک کنید.
مامان برای امشب کلی شام خوشمزه تدارک دیده بود و دلی از عزا درآوردیم. همچنان گردنم اذیت میکند و از ترس کج شدنش گاهی خودم با دست صافش میکنم، چون اصلا نمیتوانم به چپ تکانش دهم. بله درست مثل یک ربات مجبورم چانهام را بگیرم و به راست هل دهم. نخندید. این را نوشتم که وضعیت اسفناکم را درک کنید. مدیونید اگر بخندید بهم.
راستی یادم رفت بگویم صبح بعد از بیدار شدن و کشف فلجی گردن، اساماسی دریافت کردم مبنی بر اینکه گواهینامهام تحویل پست شده. هرچند که گیجکننده بود چون نوشته بود: «گواهینامهی شما در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ تحویل پست شد.» درصورتی که امروز هنوز ۱۵ام است. امان از بیدقتی مسئولین. الان گیج شدهام، فردا منتظرش باشم یا پسفردا؟
بعد از شام به اتاق برگشتم دو صفحهای آزادنویسی کردم. تند و تند نوشتم برای خودم و بعد از آن دوصفحه نوشتن متنی دیگر را آغازیدم که بازخوردی دریافت کرد که قاب محبوب امروز را ساخت. این دلچسبترین پاسخی بود که میتوانستم دریافت کنم.
دوشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۱۶
اینقدر امروز بیرمق و بیانرژی بودم که فکر میکنم هیچ چیزی برای روایت ندارم. هرچند تجربهی روزانهنویسیهای گذشته بهم نشان داده که گاهی همین روزهای حوصله سربر، با جلو رفتن زمان، متفاوت جلوه میکنند. قبلا این حال و هوا را با حرف زدن کمی تغییر میدادم. حرف زدن با کسی که سوال ازم میپرسید و برای بهتر شدن حالم کاری میکرد. حالا که نیست شاید بهتر است روزنوشت امروز را خطاب به او بنویسم.
امروز هم مثل دیروز گردندرد حسابی اذیتم کرد. حدس میزنم اگر وقتی رباتوارانه گردنم را تکان میدادم، میدیدی حسابی دستم میانداختی. کلی میخندیدی و من بد و بیراه بارت میکردم که به درد مردم نخندی. فردا نوبت انتخاب واحدم است و برای اینکه به مشکل نخورم باید شهریه پرداخت میکردم. موقع پرداخت فهیمهجون زنگ زد و نتوانستم جوابش را بدهم. وقتی کارم انجام شد مجددا تماس گرفتم. گرم صحبت بودیم و در اتاق قدم میزدم که چشمم به دفتری افتاد. دفتری که قبلا خاطرات روزانهام را داخلش ثبت میکردم.
تماسم با فهیمهجون که تمام شد دفتر را گشودم. تاریخ صفحات اول را دیدم. مال ۱۴۰۰ بود و صفحات آخر به اردیبهشت ۱۴۰۱ ختم میشد. صفحات اول روزهایی بود که در چالش پنجصبح بیدار شدن به سر میبردیم. چند روزش را خواندم. حس کردم در ۱۷ سالگی کمی روحیهی بچگانهتری داشتهام اما همان دوران هم حسابی مشغول بودهام و وقت سرخاراندن نداشتهام. از هجوم کلاسها و نوشتن جزوهها گفته بودم. از دورهی عروسکبافیای که شرکت کرده بودم و کفشهای عروسکی که بافته بودم نوشته بودم. خیلی دلم هوس بافتن کرد. آرامش خاصی دارد.
بعد به صفحات پایانی آمدم. از روزهای دبیرستان بود. عیدی که بعد از آن دوباره حضوری به مدرسه میرفتیم. از تغییراتی که در تو حس میکردم نوشته بودم. انگار یکجورایی رفتارت مرا میآزرد و با دفتر دردودل میکردم و خودم را از غر زدن به تو باز میداشتم. با وجود اینها مشخص بود کینه به دل نمیگرفتم و سعی میکردم کنار هم خوش بگذرانیم. همینطور هم بود. از روزهایی نوشته بودم که بچههای کلاس را به خانه دعوت می کردم. بعد از مدرسه دستجمعی با اسنپ به خانهمان میآمدیم و میزدیم و میرقصدیم و بازی میکردیم. بعد از یکی از دورهمیها هم تو شب ماندی. قسمتی در مورد اصرار تو به دیدن سریال Vampire Diaries نوشته بودم. یادش بخیر چه با آب و تاب دنبال می کردیم. من میگفتم موقع سریال دیدن خوابت میبرد و تو قول میدادی که نخوابی، اگر خوابیدی با سیلی بیدارت کنم و کلی این بگومگو به خندهام انداخت. به حرفت گوش میکنم. توی پذیرایی جلوی تلوزیون تشک پهن می کنیم و دراز میکشیم به تماشا. آخر هم مدتی از شروع سریال نمی گذرد که تو خوابت میگیرد. پتو را رویت میکشی. نوشتهام: « بهش میگویم دیدی خوابت گرفت؟ خندیدیم. بقلش کردم و خوابیدیم.» اینجا بود که بغضی در گلویم دوید. دفتر را بستم.
جملهی «بقلش کردم و خوابیدیم.» یاد آن محبت و صمیمیتی که بینمان بود را برایم زنده کرد. از بعد از نبودنت اینقدر منطقی به موضوع نگاه کرده بودم که هیچ احساسی در دلم نمانده بود. خودم هم تعجب میکردم. روزهای اول از اینکه هیچ رنجی از نبودنت و هیچ ترس دلتنگیای نمیآزردم حسابی سردرگمم میکرد. آن همه صمیمیت و رفاقت ازم صلب شده بود، چرا هیچ مشکلی نداشتم؟ خیلی بهش فکر کردم. چه باعث شده مشکلی با نبودنت نداشته باشم. شاید اینکه درست کردن قضیه چندباری پیش قدم شده بودم تسکینم می داد. وجدانم آسوده بود که اگر خطایی از سمت من بوده قدمی برای درست کردنش برداشتهام و حالا دارم به خواستهی تو احترام میگذارم. این اولین باری بود که احساساتی میشدم.
بازهم هزارباره از خودم بابت ثبت روزنگارهها متشکرم. جملهای از آن روزها امروز حسی درست مشابه به همان موقعها در من ایجاد کرد. زنده شدن برخی احساسات کاریست که به وسیلهی چیزی قدرتمند باید صورت بگیرد. «نوشتن» همان وسیلهی قدرتمند من است. بذری که امروز تخمش را میکارم و فرداها درخت بلندی میشود. میوههایش را که سالهای بعد میخورم همان طعم و مزهی گذشته را بر کامم مینشاند.
حالا بعد از نوشتن روایت امروز جان تازهای گرفتهام. قبل از اینکه سراغ اینجا و نوشتن اتفاقات امروز بیایم، سراغ «داستانهای شاهنامه به نثر روان» رفتم. هرچند که در طول مدت خواندن به کل در دنیای داستان غرق شده بودم، اما به محض بستن کتاب مجددا حس رخوتم بازگشت. چون مطالعه کاری منفعلانه بود. استاد کلانتری همیشه میگوید نوشتن در خود نیرویی دارد.
در ابتدای دفتر نوشته بودم: این دفتر را برای نوشتن انتخاب کردهام چون نگاه کردن به رنگ صفحهی اول و آخرش حالم را خوب میکند.
سهشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۱۷
کل دیشب خواب میدیدم انتخاب واحد داریم. مارال میگوید کلاس بیان دکتر نیکفطرت پر شده. کلی ناراحت بودم که باهم نیوفتاده بودیم. صبح که بیدار شدم، مامان خانه نبود. بلند شدم صبحانه بخورم. همراه صبحانه، انیمیشن Migration که خیلی وقت بود تکههای بامزهای ازش در اینستا دیده بودم، تماشا کردم. واقعا جالب و بانمک بود. در صحنههایی موفق شد که قهقهه بزنم.
ساعت ۱۴ شد. شروع انتخاب واحد. دکتر نیکفطرت گفته بود خودش برای بچههای انجمن انتخاب واحد میکند. من فقط باید دروس عمومی را برمیداشتم که در لحظات اول مدام ارور میداد. از طرفی پای تلگرام با استرس نشسته بودم. میخواستم ببینم کیا و مارال توانستند با اساتیدی که انتخاب کرده بودیم بردارند یانه. همهی کلاسهای منتخبمان تکمیل ظرفیت شد. مارال حسابی ناراحت بود. کیا هم موفق نشده بود. بهشان گفتم صبر کنند دکتر هنوز ظرفیت خواهد داد.
دکتر در گروه اعلام میکرد که فلان کلاس افزایش ظرفیت داده. منم سریع به مارال و کیا میگفتم. آخر موفق شدند با همان اساتیدی که میخواستیم بردارند. فقط کیای بیچاره تا خواست مقدمات را با استاد صادقی بردارد ظرفیت پر شد و لنگ در هوا ماند.
کلاسهای عمومی من اما درست نشدند. باید زبان برمیداشتم که هر کار کردم ارور میداد. دیدم کل بچهها همین مشکل را دارند. سراغ تربیتبدنی رفتم که همهاش پر شده بود. با مارال تفسیر نهجالبلاغه برداشتم. چون ترسیدم موقع حذف و اضافه بازهم به مشکل بخورم و نتوانم زبان و تربیتبدنی را بردارم، مجبور شدم اندیشه وصایا بردارم آن هم افتاد روز شنبه. فقط به خاطر همان درس مجبورم بروم.
تا ساعت ۲۱ سایت باز بود و ساعت ۱۸ که چک کردم، دکتر نیکفطرت هنوز خبری نداده بود. استرس گرفته بودم که یادش رفته باشد. پیامی در گروه انجمن گذاشتم و بالاخره جواب داد. به کلاسهایی که میخواستم ظرفیت داد و تندتند برداشتم مبادا پر شوند. دیگر خیالم راحت شد.
ساعت ۲۱:۳۰ با اعضای انجمن تنپن جلسهی صوتی داشتیم. بحث درمورد موضوع پست سری بعد و مدل عکس شد. بحث داغی درمورد ایدهی ویدیوی تبریک عید شکل گرفت که مخالفان و موافقان به دو دسته تقسیم شدند. هنوز هم به نتیجهای درموردش نرسیدهایم. محبوبه میگفت متنی موضون بخوانیم اما الهام میگفت ما گروه نویسنده هستیم، بهتر است هرکدام نوشتهی خودمان را بخوانیم. محبوبه میگفت شاید متنهای ما فعلا آنقدر خوشاهنگ و خوب برای ارائه به نظر نرسند، متن برگزیدهای اگر بخوانیم برای دیده شدن پیج بهتر است. الهام میگفت متنها هرچقدر هم بد باشند بازهم چون زادهی فکر خودماناند بهترند. قرار بر این شد تا جمعه به این مسئله فکر کنیم.
بعد از جلسه با مارال چت کردیم. آخر شب، قبل از خوابیدن شاهنامه به نثر خواندم و خوابیدم.
توصیف مارال از انتخاب واحدش:
چهارشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۱۸
صبح بعد صبحانه تکلیف عقب افتادهی حرکت کلمات را نوشتم. بابا که به خانه رسید گفت ساعت ۱:۳۰ آماده باشیم که به خانهی مامانبزرگ برویم. عموحسن اینها از شهرستان آمدهاند. بعد هم زیرکرسی دراز کشید تا بخوابد. تکلیف را که به اتمام رساندم با مامان ناهار خوردیم و بعد آمادهی رفتن شدیم.
در دلم انتظار بازی امروز را میکشیدم. بازی ایران-قطر در نیمهنهایی. مامانبزرگ کلی از دیدنم خوشحال شد. عمه هم از سرکار برگشته بود و پسر عمهام امیرعلی همراهش بود. نمیدانم چرا امروز خیلی بانمک و خوشگل جلوه میکرد. آرامتر هم شده به نسبت قبل. هرچه صدایش کردم بیاید تا کمی بچلانمش نیامد. نمیدانم از کی اینقدر خجالتی شده.
عمو حسن برای سرفههای عمه بخوری درست کرد. گیر داده بود که کلهی همهمان را تا دو میلیمتری دستگاه ببرد چون برای ریه خوب است. ساعت ۱۶ به بعد اینپا آنپا میکردم که زودتر برویم. میترسیدم در ترافیک گیر کنیم و برای بازی دیر برسیم. ساعت ۱۷ بالاخره بابا از جا برخاست. عمه هم گفت که جمعه قرار است برای امیرحسین و امیرعلی تولد بگیرد. باز کمی سرپا درمورد تولد صحبت شد. با مامان، بابا را هل دادیم که برود.
سر راه خوراکی خریدیم و ۱۷:۵۰ بود که به خانه رسیدیم. تا شروع بازی صبر نداشتم. برای گذشتن وقت گفتم فکر کنم به پستی که باید در پیج تنپن بگذارم. فردا نوبت من است و هنوز کپشن نوشتهام. کمی در گالریام دنبال عکس گشتم. عکس مورد پسند پیدا شد و یک چیزهایی دستم آمد که چه بنویسم. بازی داشت شروع میشد. بازیکنان که هنوز به زمین نیامده بودند را نشان میدادند. استرس گرفته بودم. یعنی برنده میشدیم؟
بازی شروع شد. ایران دقیقهی سوم گل زد و بابا دومتر بالا پرید. چقدر خوشحال شدم. اما خوشحالیام طولی نکشید چون دو گل از قطر خوردیم و نیمهی اول به پایان رسید. نیمهی دوم با پنالتی علیرضا جهانبخش مجددا مساوی شدیم. روحیهام کمی برگشت و بازی هم جالبتر شد. ایران مدادم حمله میکرد و موقعیتهای خوبی میساخت اما بازیکنی نمیتوانست از موقعیتها استفاده کند و توپ را گل کند. متاسفانه گل سوم را خوردیم. دیگر بازیکنان خوب بازی نمیکردند. هرچند مدام موقعیت میساختند اما همچنان توپی گل نمیشد. در وقت اضافه تقریبا یک دقیقه به اتمام بازی، شوت جهانبخش امید را در قلبمان کاشت. توپ به تیرک خورد و به سمت داخل هم منحرف شد اما از خط رد نشد و ما بازنده شدیم.
خیلی ناراحت بودم. مخصوصا اینکه وقتی در اینستا پرسه میزدم، بعضیها نوشته بودند ما به نشدنها عادت کردهایم. چقدر دردناک بود. سعی کردم برای فراموشی کپشن را بنویسم. بیش از چند جمله بیشتر نتوانستم بنویسم. موکول شده به همان فردا. تا بعد از ظهر وقت دارم رویش کار کنم. راستی امشب نوبت پست آقا مجتبا بود. نمیدانم تا الان گذاشته یانه…
خیلی وقت پیش، عکس یک گوسفند خیلی ترند شده بود، مدام میدیدمش. یه چند وقتی هست یادش میافتم. امروز شانسکی توی اکسپلور اینستام دیدمش. میذارم اینجا که بمونه.
جمعه
۱۴۰۲/۱۱/۲۷
او برای نشان دادن اینکه یادداشتهایم را میخواند و به آنها توجه دارد، کدهای ریزی میدهد. هرچند من تا حد ممکن واکنشی نشان نمیدهم. چون نمیدانم این توجه برای چیست و چیزی که ندانم اذیتم میکند.
ساعت دو شب است. چندوقتیست در اینجا یادداشت روزانه ننوشتهام. اما از نوشتن یادداشت روزانه دور نماندم. هوس کرده بودم یادداشتهای این چند روز فقط یک مخاطب داشته باشد. هرچند که میدانم به قول استاد کلانتری کسی فعلا به نوشتههای وبگاه محل گربه نمیدهد اما بازهم حین نوشتن حواسم هست این یادداشتها در معرض دید هستند. برای خودسانسوری هم نبود که بگویم این جا ننوشتم. فقط دلم هوای نوشتن برای یک فرد خاص را کرده بود. گاهی هم باید به حرف دل گوش داد و به خواسته اش عمل کرد.
یادداشت های روزانه را در دفتری نوشتم که قرار است سال بعد به دوستی برسانم. «زهرا» دوستی که من از پیشدبستانی باهم هستیم. او برای کنکور ۱۴۰۳ آماده میشود و این روزها خیلی باهم ارتباط نداریم. قبلا هم این تجربه را داشتهام که مدتی طولانی خاطرات، حرفها و نامههایی را در دفتری بنویسم بعد به دوستی هدیه بدهم. خیلی حس جالبیست. تا به حال از این دفترها هم گرفتهام. تجربهی اینکه ببینی کسی مدتها قبل برایت یادداشتهایی نوشته و از حس و حالش برایت حرف زده واقعا تجربهی نابیست.
در یادداشت ۱۴ام اشارهی کوتاهی کردم اما مفصلتر باید بنویسم. دو روز بود که از سفر بازگشته بودیم و بنده تازه متوجه شدم میکروفونم نیست. روز بعد برای کلمهبرداری نیاز بود و از آن گذشته، پادکست دانشگاه را با آن ضبط میکردم. گم شدن میکروفون و لزومش خیلی اهمیت نداشت. این برایم خستهکننده شده که گم کردن وسایل تبدیل به عادت شده برایم. نمیخواهم نام ببرم از تمام چیزهای مهمی که در دوسال اخیر به خاطر سهلانگاری از دست دادهام. فقط به من بگویید آیا این مشکل راهحلی دارد؟ خودم که فکر میکنم مغزم آن قسمتی که درمورد یادآوری وسایل و اشیای همراه است را از دست داده. شاید باید یک اسکن مغز بروم.
بگذریم، درمورد مشکلم حرف زیاد است. طی چند روز گذشته تصمیم گرفتم که تا عید نشده و تجهیزات گرانتر نشدهاند هرچه سریعتر میکروفن بخرم. آن هم نه میکروفن سادهی یقهای قبلی، بلکه میکروفن رومیزی که مخصوص کار پادکست باشد. با توجه به دنگ و فنگهای انتقال فایل از گوشی به لپتاپ، با خود گفتم پس برای ضبط از این به بعد باید لپ تاپ ببرم. داشتم سایت را برای چک کردن زمان رسیدن میکروفن چک می کردم که توجهم به بکگراند صفحهی لپتاپ جلب شد. عکسی از دوتا شخصیت انیمهای مورد علاقهام که سال هاست روی صفحه نقش بستهاند.
آری خدا نکند من از چیزی خوشم بیاید. دوست دارم مدتها کنارم داشته باشمش. من آدم عادتپذیری هستم. به مرور هم میتوان دید که بکگراند گوشیام را عوض کنم. خسته نمیشوم. هربار که تصویری که دوست دارم را میبینم درست مثل بار اول از آن لذت میبرم. حالا چی این وسط مهم بود؟ داشتم با خود فکر می کردم که لپتاپ را برای ضبط باز میکنم و تصویر بکگراند که احتمالا برای ترم بالاییها و اساتید که نمیدانند انیمه چست مثل انیمیشنی کودکانه جلوه میکند و با خود فکر میکنند من بچهام.
حال مانده بودم به اینکه به خود اهمیت بدهم و خود را قبول داشته باشم و چیزی که خودم دوست دارم باشم یا برای اینکه رفتار حرفهای باهام داشته باشند تبعاتی را بپذیرم. شاید بگویید از یک تصویر لپتاپ که نمیتوانند چنین نتیجه گیریهایی کنند، اما درست همینطور است. فضای دانشگاه و جوی که ترمبالاییها دارند مرا مجاب میکند که در برخی زمینهها محتاط باشم. خلاصه گاهی آدم بین این مسائل روانشناسی گیر میکند که کدام طرف را بگیرد. البته این نقص روانشناسی نیست. اینقدر که اطلاعات و صحبتها در مورد جنبههای مختلف زیاد شده که از هر بحث دانش کمی داریم. برای همین هنگام تصمیمگیری این دانش کم کمکی نمیکند.
آخر سر بکگراند را به چیز دیگری تغییر دادم. با خود گفتم تصاویر دیگری هم هستند که هم من دوست داشته باشم و هم بچگانه جلوه نکنند پس هم کاری که دوست داشتهام را انجام دادهام و هم جلوهی حرفهای کار را حفظ کردهام. البته این برای قانع کردن خودم بود وگرنه اگر خیلی خودم را قبول داشتم میگذاشتم همان تصویر قبلی بماند و برایم نظر دیگران مهم نباشد. ولی خب از طرفی کاری را کردم که راحتتر بودم. وقتی اعتماد به نفست آنقدر نیست پس بهتر است خودت را در شرایطی که معذبی قرار ندهی. تمرین اعتماد به نفس و خودباوری بماند برای یک موقعیت دیگر.
دیروز-در اصل میشود پریروز چون هنوز من نخوابیدهام و صبح نشده هنوز برایم پنجشنبه است برای همین نوشتم دیروز-انتخاب واحد مجدد بود و سایت از سری پیش داغانتر. با مارال تا بالا آمدن سایت چت میکردم یک جا در مورد این گفتم که از هرکسی-همه نه بیش تر افراد- که مینویسم فردایش تغییر میکند-منظور از خوبیهایش مینویسم و از فردا روی بد طرف را میبینم-، انگار نوشتههایم نفرین شده اند. مارال خندید گفت از منم نوشتی؟ چون میخواهم مدتی بگذرد بعد از خاطرات بخواند چیزی نگفتم. گفت: «هیچ وقت در مورد من ننویس.» به حالش گریستم.-الکی میگم کلی خندیدم.- بیچاره نمیدانست همین الانش هم در یادداشتهای دی و بهمن حضور دارد. امیدوارم این قضیه ی نفرین روی او اثر نگذارد چون تقریبا تمام کلاسهای ترم دو را باهم هستیم.
همین الان باران شروع به باریدن گرفت. با شنیدن صدایش دارم بوی نم و خاک را تصور میکنم. بگذارید کمی پنجره را باز کنم ببینم بویی میپیچد.
بهبه. بوی لذتبخشش همراه با باد خنکی به صورتم خورد. ساعت ۲:۵۶ شده. بهتر است بخوابم. فردا ساعت ۱۰:۳۰ با یکی از تاثیرگذارترین افراد زندگیام کلاس دارم. کسی که اگر نزدیک به من باشید، اسمش را بارها از زبانم شنیدهاید. استاد خوبم شاهین کلانتری و کارگاه تمرین نوشتن. پس خداحافظ تا فردا.
لعنت به خانهتکانی
صبح هم از راه رسید و مامان با مژدگانی اینکه صبحانهای خوشمزه داریم کاری کرد تا از جا برخازم.-یک فعل من درآوردیست تعجب نکنید.- نمیدانم اسم صبحانه چه بود. محمد هم که به محض پایین آمدن به اتاقم آمد و پرسید صبحانه چیست؟ گفتم نمیدانم. امروز چندینبار به اتاقم آمد. از آن زمانهاییست که برادر خوش اخلاقی است و میتوان تحملش کرد.
موقع ناهار از پادکستی که اخیرا گوش داده تعریف کرد. درمورد ۱۳ دانشآموزی که به غاری برای بازدید میروند. باران شروع به باریدن میکند و آب راه خروج را مسدود میکند. دانشآموزان در غار محبوس میشوند. فقط یک غواص است که میتواند آنها را نجات دهد. غواص انگلیسی که حسابی در کارش تبحر دارد را به تایلند دعوت میکنند. او بعد از ده روز فقط منتظر بوده که با جنازههای معلق و شناور در آب روبهرو شود. اما در یکی از اتاقهای غار وقتی به دانشآموزان زنده برخورد می کند، به خود میگوید: «باور کن.»
بقیهی روزمشغول مرتب کردن کمد نفرینشده بودم. هرچه جمع میکردم تمام نمیشد. حالا ۱۱:۳۹ شب است و بالاخره کار این کمد تمام شد. فردا میروم سراغ کشوها.
موقع تمیز کردن کمد به کلاه و لباسی از ماگ برخوردم. منظور از کلاه همان درپوش و منظور از لباس همان استوانهی سیلیکونیای است که برای نسوختن دست است. کلاه و لباس متعلق به ماگ خدابیامرز محمد اند. خوب به یاد دارم روزی که با غمگینترین چهرهی ممکن وارد اتاق شد. کلاه و لباس را روی میزم گذاشت و با ناراحتترین صدای ممکن گفت: «بیا این لباس جدید برای ماگت.»
از چهرهی فسردهاش حدس زدم اتفاقی برای ماگ افتاده. آخر آن ماگ، یک ماگ معمولی نبود. ماگی بود که سالها همراهش بود. ماگ استارباکسی که چند وقتیست حسابی ترند شده. اما محمد زمانی این ماگ را هدیه گرفت که مثلش هیچجا نبود و من به شخصه خیلی بهش چشم داشتم. به محض اینکه ترند شد، در بازار پیدایش کردم. یکی برای خودم خریدم با تفاوت اینکه برای من با لباس و کلاه و مشکی بود.
خلاصه چندباری هم تا مرز شکستن رفته بود. مثلا یکبار همان روزهای اول که ازش شروع به استفاده کرده بود، روی سقف ماشینش گذاشته بود و یادش رفته بود برش دارد. ماشین حرکت کرده و صدایی توجهش را جلب کرده. پیاده شده دیده که ماگ روی زمین افتاده. تقریبا منتظر بوده تا با تَرَکی مواجه شود اما وقتی برش میدارد، میبیند سالم است و کلی خوشحال میشود.
اما آن روز بعد از چند سال عمر با عزتی که از خدا گرفته بود باز هم موقعی که محمد میخواسته از ماشین پیاده شود از دستش میافتد و اینبار دعوت حق را میپذیرد. من که از غصهی محمد غصهام گرفته بود دیدم نمیتوانم لباسهای ماگ مرحوم را همینجوری بردارم استفاده کنم. در اولین فرصت برایش یک ماگ استارباکس خریدم. با لباس و کلاه قهوهای که تنوعی شود. برای همین امروز که لباسهای مرحوم را دیدم نه تنها نارحت نشدم بلکه یاد روزی که ماگ جدید را روی میزش گذاشتم و هرلحظه منتظر بودم برسد و برود ببیندش افتادم.
از دست دادن وسیلهای قدیمی و کاربردی برای آدم سخت است. خودم به شخصه چون به یکسری وسایلم وابستگی شدید دارم خوب اینجور ناراحتیها را درک میکنم. البته احساسی اذیتکننده است چون به هرحال روزی بلایی سر وسایل میآید کاری نمی شود کرد و فقط آدم خودش را الکی ناراحت میکند برای همین سعی دارم در پذیرفتن اینچیزها بهتر عمل کنم.
یکبار پلاک گردنبندی که دوستی بهم هدیه داده بود گم شد. نمیدانید. قیامت به پا کردم:) آنقدر گریه و زاری کردم که پدرم زنگ زد به دفتر محل کارش چون صبحش آنجا بودیم. گفت تمااام دفتر و راهروها و پارکینگ را بگردند. این قضیه مال چند سال پیش است که من سنم کمتر بود و زیادی شلوغش کردم اما خب آن پلاک جایگاه ویژهای در خاطرات من داشت که نمیخواستم از دستش بدهم.
کلاس دهم بودم. سرویس دوستم از من دیرتر میرسید و من تا آمدنش همیشه تا کمر از پنجره خم میشدم تا ببینم کی میرسد. پالتوی صورتی بانمکش که نمایان شد حسابی خوشحال شدم که بالاخره رسیده. اما داخل نیامد. با یکی از همکلاسیهایمان به سمت کوچهای که به خیابان ولیعصر میرسید رفتند. کلی این پا و آن پا کردم تا برسد و ببینم کجا رفته. باز از پنجره خم شدم و ورود دانشآموزان را نظاره کردم. بالاخره برگشتند. در دستش یک جعبه بود. جعبه را شناختم. جعبهی کیک بود.
دو دل بودم که جعبه برای همکلاسی است و او فقط دارد کمک میکند یا جعبه برای خودش است. به عبارتی اگر جعبه برای خودش باشد یعنی برای من آورده. حدس میزدم برای من باشد. چراکه نزدیک ولنتاین بود. وقتی راهنمایی بودیم اعتقاد داشتیم ولنتاین برای دوستان صمیمی هم هست. حالا او میخواست سوپرایزم کند و وای بر من که زحمتش را بر باد داده بود.
سریع از پنجره پایین آمدم. هل شده بودم. باید نقش کسی را بازی میکردم که سوپرایز شده و اصلا انتظارش را نداشته. رفتم ته کلاس و پشتم را به در کلاس کردم. نمیدانم ته کلاس وقتی دیوار رو به رویم بود خودم را سرگرم چه نشان دادم فقط یادم است که متوجه شدم وارد کلاس شده. فرصت دادم خودش نزدیک بیاید و برنگشتم. صدایم زد. برگشتم و خنگولخانوم را زانو زده دیدم که مثله خواستگارها جعبهای کوچک در دست دارد. جلو رفتم و داخل جعبه چیزی دیدم که واقعا انتظارش را نداشتم. ست گردنبندی که قلب بود و روی قلب برجایفل داشت. مثل میمونهای کون قرمز جیغ کشیدم.
-برررج اییییفففللللل…اززز کجااااا پیداششش کردی؟
کل بچههای کلاس از جیغم ترسیدند. اینقدر خوشم آمده بود که به کیک بیچارهاش که نقشه را لو داده بود آنقدری توجه نکردم. گردنبند تمام قلبم را پر کرده بود. پلاک گردنبند که میدرخشید بهترین طرح ممکن را داشت. مرا عاشق خودش کرده بود. حس میکردم دوستم کلی گشته تا چیزی که تا این حد باب میلم باشد را پیدا کند. کیک هم فلسفهای دیگر داشت. من کادویش را زودتر داده بودم و بهش گفتم دلم میخواسته همراه کادو برایش کیک هم بیاورم ولی نگران بودم که خیلی استقبال نکند، آخر آن روزها اتفاقاتی افتاده بود که کمی دوستیمان شکرآب شده بود. او خندیده بود و گفته بود: «اه دیوونه چرا نیوردی؟ براچی خوشم نیاد؟» و خودش پیش دستی کرد و او برای من کیک آورد.
آن گردنبند و آن روز دوستی ما را بهبود بخشیده بود. همانطور که اشاره کردم کمی بینمان فاصله افتاده بود اما بعد از آن روزِ گردنبند همچی مثل سابق شد. برای همین من گردنبند را همه جا در گردنم داشتم. فقط موقع استحمام بود که از گردنم درش میآوردم. هربار که میدیدمش یاد آن روز زنده میشد. جیغی که از خوشحالی زده بودم و نگاههای خدا شفایت بدهد بچهها. هرچند که هر وقت با دوستم بحث آن روز میشد میگفت: «من با کلی ذوق جلوت زانو زده بودم اما تو خیلی بیتفاوت بودی.» حالا هرچه میگفتم که من خوب به خاطر دارم و جیغم آنقدر بلند بود که بچههای کلاس را را ترساند اما او میگفت: «نه فقط یبس وایسادی منو نگاه کردی.»
گردنبند عزیز توسط دخترعمهام پیدا شد. فقط میتوانم بگویم خدا به جوانیام رحم کرد وگرنه پیدا شدن آن پلاک کوچک آن هم نزدیک آسانسور غیر ممکن بود.
مدت خیلی زیادی گردنبند را در گردنم داشتم. اما زمانی رسید که بازهم دوران سردی در دوستیمان ایجاد شد. این سردی از جانب او نبود. او مسائلی را ازم پنهان کرده بود که من به عنوان صمیمیترین دوستش انتظارش را نداشتم. فکر میکردم آن همه سال دوستی مرا برایش به آدم امنی تبدیل کرده اما پنهان کاری او حس بدی بهم داد. حس اینکه من برایش اهمیتی ندارم. وقتی فهمید چقدر ناراحت شدهام گفت زیادی شلوغش میکنم. من هم مدتی فکر کردم. تصمیم گرفتم احساساتم را کمتر خرجش کنم تا انتظاراتم پایین بیایند. آنجا بود که گردنبند را درآوردم. بعد همه چیز خیلی آسانتر شد.
چندباری توجهش جلب شده بود و سراغ گردنبند را گرفته بود.
-چرا دیگه گردنبندی که بهت دادمو نمیندازی؟ دوسش نداری دیگه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. چه بگویم که فکر نکند ازش ناامید شدهام و به اصطلاح خودمانیتر چس کردهام. چگونه بگویم مشکلی از سمت او نیست و با این کار فقط خواستهام خودم را آدم بهتری کنم. خوب به خاطر ندارم چه میگفتم. فقط میدانم هیچوقت جواب چرایش را ندادم.
موقع خانهتکانی کردن، علاوه بر وسایل انگار ذهن آدم هم زیر و رو میشود. نگاه کنید چه تداعیهایی فقط با دیدن بقایای یک ماگ داشتم.
کلاه و لباس ماگ مرحوم
شنبه
۱۴۰۲/۱۱/۲۸
صبح بعد از صبحانهای که پرنسس میل کردند.-منظور از پرنسس خودمم.-کمی دچار اضطراب پیش از انجام تکلیف شدند. اضطراب پیش از انجام تکلیف اضطرابیست که شما را وادار میکند مدام به تکلیفی که باید انجام دهید فکر کنید اما سراغ انجام دادنش نروید و هی بار روانیاش را به دوش بکشید.
پرنسس برای رهایی از این اضطراب سراغ مسکنی به نام موزیک رفتند. از آنجایی که در خانه تنها بودند، ام…ببخشید پرنسسها در خانه زندگی نمیکنند. از آنجایی که در قصر تنها بودند، برای خود موزیک پلی کردند و شروع کردند به رقصیدن. البته این جای کار هم کمی مشکل دارد. پرنسسها باله میرقصند. اما پرنسس ما رقص دهه شصتی را ترجیح میداد.
بعد از رقص، ذهنش آزادتر شده بود. پرنسس از فرار متنفر بود و با خود گفت: «گور بابای اضطراب» و لپتاپ را روشن کرد. تکلیفی که باید آماده میکرد، مقالهای با عنوان «چگونه…نظر مرا تغییر داد؟» برای دورهی سایت نویسندهاش بود. او می دانست میخواهد از چه چیزی بنویسد اما نمیدانست باید چگونه شروعش کند. همیشه شروع مطالب سختترین کار برای اوست. ابتدای متن را که با کلنجار رفتن و لفتدادن مینوشت، تازه گرم میشد. وقتی گرم میشد موتورش روشن میشد و تند و تند مینوشت و از نوشتن لذت میبرد. اما تا از مقدمه نمیگذشت روان پیش نمیرفت.
قبل از ناهار پاراگرافهای ابتدایی متن را نوشته بود. بعد از ناهار کم کم موتورش روشن شد. افسوس که باید برای عکس دندان همراه با ملکه باید به دندانپزشکی میرفتند اما هیچچیز جلوی یک پرنسس را نمیگیرد. او اندیشید که در صف انتظار حوصلهاش سر خواهد رفت چه بهتر که لپتاپ را با خود ببرد.
در مسیر خبر ناخوشایندی به پرنسس رسید. از فروشگاهی که میکروفون خریده بود تماس گرفتند و گفتند که قیمتها قیمت قبل بوده و سایت به روزرسانی نشده بوده. حالا از او پول اضافهتر میخواستند. پرنسس اصلا از این حرف خوشش نیامد اما چون مهربان است دستور نداد تا سر فروشنده را از بدنش جدا کنند.
مشکل این بود که مبلغی که پرنسس برای میکروفون پرداخته بود تمام موجودی خزانهاش بود و حالا پول اضافهتر برای پرداخت نداشت. با دلی آکنده از نومیدی گفت که پول را برایش برگشت بزنند. وقتی قطع کرد ماجرا را برای مادرش ملکه تعریف کرد. ملکه گفت دوباره زنگ بزند بپرسد میتوانند تا دو روز دیگر صبر کنند؟ اسفندماه که شروع شود مقداری پول به دستش خواهد رسید.
پرنسس دوباره به فروشنده زنگ زد و گفت میتواند تا دو روز دیگر کمی دیگر از مبلغ را واریز کند و مابقی را اگر امکانش هست به او تخفیف بدهند. ملکه هم پچپچکنان کنار گوشش میگفت: «بگو دانشجوام، دستم خالیه، باهام راه بیاین..» درست است که او ملکه است اما خب مادر هم هست. وظیفهی هر مادری بدبخت نشان دادن فرزند موقع خرید برای گرفتن تخفیف است حتی اگر فرزندش پرنسس باشد.
فروشنده بازهم گستاخی کرد و گفت که امکان تخفیف وجود ندارد و همین مبلغ هم مبلغ اصلی نیست کمش کردهاند. پرنسس تشکر کرد و بیشتر غرور پرنسسانهاش را زیر پا نگذاشت. تا به مطب برسند سایتها را بالا و پایین کرد. فروشنده درست گفته بود همه جا گرانتر میفروختند.
در مطب موقع انتظار پرنسس لپتاپ را که باز کرد نوبتش شد. با خود فکر کرد: «حالا اگه لپتاپ نمیاوردم دو ساعت طول می کشیدا.» اول از دندانهای مبارک پرنسس عکس گرفتند، سپس ملکه. اما آماده شدن کمی زمان برد و در آن زمان پرنسس مشغول نوشتن شد. در هوای تازه باران زدهی بیرون نشسته بود و همهمهی اطرفش اصلا مانع تمرکزش نمیشد. اما میفهمید که صدای تندتند تایپ کردنش کنجکاوی مردم را برانگیخته.
پرنسس کار دیگری هم داشت. باید برای کلمهبرداری آن روز ویدیو ضبط میکرد. به کتابفروشیای که نزدیک مطب بود زنگ زد و پرسید آیا اجازهی تصویر برداری به او میدهند؟ و آنها گفتند مشکلی ندارد. شاید متوجه شده بودند، فرد پشت خط پرنسس است.
ملکه که عکسها را تحویل گرفت به اتفاق پرنسس تا کتابفروشی مسیری را پیادهروی کردند. در کتابفروشی فضای خلوتی را برای نشستن برگزیدند و ملکه از او فیلم گرفت. پرنسس هم کمی با نگاه کردن مردم هل میشد و تپق میزد و خندهاش میگرفت. ملکه کوفت و زهرماری نسیبش میکرد و تهدید میکرد که بلند میشود میرود. پرنسس به زور خودش را کنترل میکرد که نخندد و مسلط باشد.
بعد از کلی دنگوفنگ کارشان تمام شد و پرنسس به رسم هر کتابفروشی که برای ضبط میرفت چیزی میخرید، خواست کتابی بخرد اما از آنجایی که کتابهای نخوانده بسیار داشت جلوی وسوسهاش را گرفت رو به مادر کرد و گفت: «کتاب نمیخری؟» ملکه با لحنی بغضی پاسخ داد: «پول ندارم آخه.» پرنسس گفت: «من برات میخرم.» بعد سراغ قفسهها رفتند و ملکه گفت: «یه چیزی مثل بلندیهای بادگیر…اونو خیلی دوست داشتم.» پرنسس جا خورد. بلندیهای بادگیر کتاب موردعلاقهی دوستی قدیمی بود. تا ملکه نگاهی بیندازد، خاطراتی از حرفهای آن دوست درمورد بلندیهای بادگیر و شدت علاقهاش به آن از جلوی چشم پرنسس گذشت. درست مثل کارتونها که سر تکان می دهند تا از فکری عمیق بیرون بیایند، پرنسس سر تکان داد و خود را به مادر رساند.
قفسهی رمان های خارجی را به ملکه نشان داد. در ردیفی که رمانهای خواهران برونته قرار داشت دست گذاشت و گفت: «اینا همه تو همون حال و هوان.» قربان حیای ملکه بروم. ام یعنی… خب راویها که قربان ملکهها نباید بروند..ام..خب..پرنسس. پرنسس حیای ملکه را دید که دنبال کتابی کم حجم میگشت که خیلی دخترش را توی خرج نیندازد. حسابی قلبش اکلیلی شد.
به پیشخوان رفتند تا کتاب «اِما» را حساب کنند. پرنسس که مشغول پرداخت بود ملکه نگاهی دیگر به قفسهها انداخته بود و کتابی دیگر شکار کرده بود. روبه پرنسس با لحن بچههای خوب گفت: «دفعهی دیگه اینو بخریم.» اگر پای مبلغ اضافه برای میکروفون وسط نبود، پرنسس قطعا برایش میخرید. همین حالا هم به من سپرده در اینجا نامش را ثبت کنم تا به محض اینکه جریان میکروفون حل شد برود و برای ملکه بخرد. اما هرچه فکر کرد به خاطر نیاورد. فقط یادش است اسم کتاب آمریکا داشت. پسوندش را هیچ گونه به یاد نیاورد. فقط آرزو کرد کاش تا سری بعدی که به آنجا میرود، کتاب هنوز در قفسه باشد.
از کتاب فروشی که بیرون آمدند دیگر غروب رو به اتمام بود. در مسیر پیادهروی تا ماشین از مغازهی نانفانتزیای نان خوشمزهای خریدند و ناخنکی زدند. جلوی مغازهی ماگ فروشی اینقدر دست و بالشان شکری و چرب از نان شده بود که جرات ورود به مغازهی شیک و پیک را نداشتند. ملکه به پرنسس میگفت تو برو قیمت بپرس و پرنسس هم به ملکه. پرنسس درحالی که سعی در رها شدن از شکر های چسبانکی با بهم زدن دستهایش بود گفت: «آخه من دستم نونیه…» ملکه پلاستیک نانها را از دستش گرفت و گفت:«بده من…حالا برو.» پسری که جلوی ویترین ایستاده بود با تعجب این پاس دادن را نظارهگر بود. شک ندارم اگر بهش میگفتم آن دونفر پرنسس و ملکه هستند حتما دیوانه خطابم میکرد.
پرنسس و ملکه گفتوگوکنان ادامه ی مسیر را پیمودند و سرمای شب را با محبتشان گرم نمودند. از پلهوایی رد شدند و به سمت اتومبیل رفتند. ملکه چالهای آبی که کنار در اتومبیل درست شده بود را ندید و پایش را صاف توی آب گذاشت. پرنسس که در اینجور مواقع شعور شخصیتیاش را از دست میدهد زد زیر خنده و تا مدتی بعد از حرکت اتومبیل صدای شَلَپ آب را در میآورد و باز میخندید.
به قصر که رسیدند پرنسس تکلیف را به پایان رساند. بازبینی نهایی را انجام داد و بعد لینک مطلب را فرستاد. کمی بعد دختر فرماندار سرزمین کرج که مارال نام داشت چت کرد. خوشحالی به اتمام رساندن تکلیف را پیش او بروز داد و متوجه شد خیلی وقت بود کسی را نداشته که خوشحالیهای کوچکش را با او در میان بگذارد. آنها فردا در دانشگاه دیدار خواهند داشت. از این بابت حسابی خوشحال بودند.
بعد کیا، ولیعهد سرزمین فردیس به پرنسس پیغامی داد. پرسید که فردا یکساعت زودتر همراه او به دانشگاه میرود تا برای انتخاب واحدش کاری بکنند؟ پرنسس که حس میکرد کیا از بعد از انتخاب واحد از او ناراحت است قبول کرد. کیا برخلاف مارال و پرنسس، در انتخاب واحد موفق به برداشتن کلاس با استاد ترم پیش نشده بود. مدام به پرنسس گفته بود که به دکتر نیکفطرت بگوید به او ظرفیتی بدهد. فکر میکرد پرنسس چون عضو انجمن است حتما میتواند کاری برای او انجام دهد. اما کاری از پرنسس ساخته نبود. دکتر روز انتخاب واحد فقط برای تعدادی از اعضا انتخاب واحد انجام داد و حتی یک نفر را دست به سر کرد. موقعیت طوری نبود که پرنسس چنین خواستهای داشته باشد. پرنسس برای اینکه به کیا نشان دهد هرکاری از دستش بربیاید انجام میدهد گفت که فردا همراهش خواهد رفت.
بعد خبر خوشی به پرنسس رسید. خواهرزادهی یکی از بزرگان که دوست نزدیک پرنسس بود، به دنیا آمده بود. عکس نوزاد را برای پرنسس فرستاد. نوزاد پسر گوگولی و کوچولو موچولویی بود که پرنسس دلش خواست کلی بچلاندش. نوزاد شانس آورد که دور بود. پرنسس تبریک گفت و برای سلامتیاش دعا کرد.(اما به دلیل خالی بودن خزانه از فرستادن هدایا برای بچه صرف نظر کرد.)
یک ساعت به تمام شدن شنبه مانده بود. پرنسس خود را به در و دیوار میکوبید بلکه فیلترشکن متصل شود اما هیچی جوابگو نبود و هیچکدام ویدیوهای کلمهبرداریاش را لود نمیکرد. آخر دست به دامن گوشی ملکه شد. با التماس فیلترشکن گوشی ملکه کارکرد و موفق به آپلود استوریها شد.
وقتی خیالش از همهچیز راحت شد سراغ ثبت خاطرهی امروز آمد و هوس کرد امروز را کمی متفاوت روایت کند. اول که ایدهی پرنسس خطاب کردن خودش به ذهنش رسید خنده اش گرفت و خواست پاک کند و چون فکر میکرد خوانندهی این مطلب ممکن است طنز نوشته را درک نکند و فکر کند او فردی خودشیفته و از خود راضی با اعتماد به نفس بالا است. اما به خود یادآوری کرد که نباید جلوی خود را به خاطر افکار دیگران بگیرد. شیوهی جدید او دوری از خودسانسوری بود و در این مسیر هرچه میخواست مینوشت. حرف دیگران برای او چه اهمیتی داشت؟ ناسلامتی او یک پرنسس بود.
روزها و ساعتها میآیند و میگذرند، باید برای نوشتن وقت بدزدی.
یکشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۲۹
به محض بیدار شدن دویدم تا به حمام بروم. امروز اولین روز ترم دوم دانشگاه است و اولین کلاسم هم با دکتر نیکفطرت است. چقدر خوشحالم. مامان با دیدن حوله در دستم گفت: «اول صبحونه بخور تو حموم غش نکنی.» گفتم زود برمیگردم.
بعد از حمام با چای و نان شکریای که دیروز از خیابان خریده بودیم از خود پذیرایی کردم و کمی با مامان در مورد حواشی ولنتاین صحبت کردیم. بعد آهنگ «تو اگه با من باشی» عارف را گذاشتم. کمی اینستاگردی کردم و مدام حواسم بود به کارهایم برسم قبل از رفتن.
کیا پیام داد که ظرفیت به مقدمات استاد صادقی ندادهاند و نمیخواهد الکی زودتر به دانشگاه برویم. یکی از دوستان مدرسهی نویسندگی به استوری کلمهبرداری ریپلای زده بود: «نمیدونم چرا وقتی میخندی منم خندم میگیره.» با خود فکر کردم چه قشنگ. خندهات کسی را بخنداند. حس جالبی بود.
به اتاق آمدم تا ریخت و پاش جزییاش را جمع کنم اما قر در کمرم فراوان بود نمیدانستم کجا بریزم. کمی رقصیدم و موهای خیسم که در هوا شناور میشد خنکای خوشبویی بهم بخشید. بعد اتاق را جمع کردم و فکر کردم قبل از دانشگاه بیایم و اتفاقات تا این لحظه را ثبت کنم.
حالا ساعت ۱۲:۴۰ است. باید سه دانشگاه باشم. نمیدانم چی بپوشم. امروز بناست تا ویدیویی با مارال بگیریم. کدام لباسم برای ویدیو خوب است؟ مقنعهام را هم باید اتو کنم. ساعت دو راه میافتم امیدوارم ترافیک نباشد این ساعت. به امید یک شروع خوب در دانشگاه. سلام روزهای بیخوابی، ترسیمات زیادی که به دقیقهی ۹۰ موکول میشوید و درسهای عمومیای که هرگز خوانده نمیشوید.
حالا از دانشگاه بازگشتهام. برمیگردیم به لحظهای که لپتاپ را بستم و رفتم تا مقنعهام را اتو کنم. از اتو کردن بدم میآید اما موقع انجام دادنش آرام میشوم. یعنی تا قبل از اتو کردن چیزی مدام در دل غر میزنم و نمیخواهم سمتش بروم اما به محض مشغول شدن، عاشق این میشوم که روی پارچهی چروک آب بریزم و با اتو صاف و صوفش کنم.
بعد ناهار خوردم و شروع کردم به آماده شدن. جلوی آینه نشستم و خیلی برای آرایش کردن حوصله گذاشتم. از آنجایی که قرار بود ویدیویی از شروع دانشگاه بگیریم میخواستم خوب به نظر برسم. مارال زنگ زد و گفت کلاس قبلیاش کنسل شده و حالا تنها و بیکار نشسته. هرچه زودتر راه بیوفتم. گفتم: «اع، باید زودتر میگفتی.»
به هوای اینکه مامان مرا تا پایانهی تاکسیها میرساند با حوصله و بدون عجله وسایلی که لازم میشد را برداشتم. گفتم از دکتر بعید نیست جلسهی اول کار ترسیمی بدهد. رفتم پایین. مامان گفت ماشین باتری خالی کرده. اینم از شانس ما. ساعت ۱۴:۱۰ بود. اسنپ گرفتم و تا برسد پنج دقیقهای گذشت.
نیم ساعت بعد، من تک و تنها در ون نشسته بودم در انتظار دانشجویانی که زودتر برسند و ون پر شود تا حرکت کنیم.در تلوزیون کوچک جلوی ون، مستند حیاتوحشی پخش میشد. نمیدانم باید عصبانی میبودم یا ممنون که برای سر نرفتن حوصلهام این مستند را گذاشته بودند. به هرحال ترجیح دادم آهنگ گوش کنم و هندزفری گذاشتم. خدا نکند من به آهنگی گیر بدهم. باز هم «تو اگه با من باشی» عارف را گذاشتم.
۱۵:۰۲ بود که بالاخره ون پر شد. آمار لحظه به لحظهی اتفاقات کلاس را از مارال دریافت میکردم و خداروشکر هنوز استاد به کلاس نرفته بود. کیا هم رسیده بود. برای ویدیو مارال را تا حراست کشاندم که از لحظهی اول ویدیو باهم باشیم. وقتی رسیدم و شلوغی جلوی دانشگاه را دیدم حال و هوای ترم پیش برایم زنده شد. مارال کمی سردرگم دنبالم میگشت که مرا گوشی به دست یافت. با موفقیت از حراست رد شدیم و کیا بیرون حراست منتظرم ایستاده بود.
امروز قبل از رسیدن خیلی به خود تذکر داده بودم که کیا را که دیدم نپرم و در آغوشش نگیرم و نچلانمش. آخر حسابی احساس دلتنگی داشتم. هرچند گاهی بیعقل میشود اما بازهم دوستداشتنیست. در کل برای این به خود هشدار داده بودم چون کیا یکبار گفته بود که خیلی روی لمس شدن حساس است و من باید شعور به خرج میدادم. ای بابا کاش بیشعور بودم.
خلاصه خود را راضی کرده بودم به ابراز احساسات کلامی رضایت دهم، هرچند از به زبان آوردن احساسات خوشم نمیآید. اما به محض اینکه کیا مرا دید لبخندی گشاده زد. چشمانش درشتش برقی زدند. دستانش را باز کرد و من خوشحال دویدم و بغلش کردم و دلتنگیام حسابی رفع شد.
تا رسیدن به دانشکده درست مثل گذشته سه نفری گفتیم و خندیدیم. به آتلیه ۴ که رسیدیم اکیپی از بچههای ترم گذشته را دیدم و سلام مختصری کردیم و رفتم سراغ روشا. بقیهی بچهها را نمیشناختم. به مارال گفتم هنوز یخمون آب نشده خیلی راحت نیستم ویدیو بگیرم. مارال گفت منم همینطور. کمی صبر کردیم. استاد نیامد. حدس زدم که یادش نیست کلاس دارد. رفتیم طبقهی بالا به اتاقش و همانطور که حدس زدم شد. گفت اصلا نمیدانسته کلاس دارد.
به کلاس که برگشتیم استاد صحبت های اولیه را شروع کرد. کارهایی که برای این ترم باید انجام میدادیم را توضیح داد و وسایلی که باید تهیه میکردیم را نوشت. نمونه کارهایی برای بچههایی که ترم پیش با او کلاس نداشتند در گروه گذاشت که کارهای ماهم جزوشان بود و مارال که دید خیلی بانمک ذوقزده شد.
استاد برای هفتهی بعد تکلیف داد و کلاس را زود تعطیل کرد. بعد با کیا و مارال عزم کافهرفتن کردیم. اما نمیدانستیم کجا. تمام کافههای راستهی دانشگاه را تجربه کرده بودیم و دلمان یکجای جدید میخواست. یکی دوجای جدید کشف کردیم اما زیادی شلوغ بود. ما یک کافهی خلوت دنج میخواستیم. یاد کافه فرشته افتادم. جایی که یکبار دیگر با روشا و کیا رفته بودیم. فقط ما بودیم. کافهی خیلی کوچکیست. دو میز در وسط دارد و سهتا میز دیواری.
نشستیم درست جایی که سری پیش نشسته بودیم. من و کیا حتی سر صندلیهای قبلی و مارال جای روشا. کیا متوجه این تکرار شد. حتی دقیقتر چون گفت: «اع سری پیشم بعد از جلسهی اول اومدیم اینجا. فقط…به جای مارال روشا بود.» گفتم: «آررره یادش بخیر، دیدی؟ منو تو عضو ثابتیم.» خندید و سریع گفت: «آره، ترم بعد به جا مارال یکی دیگست.» و زدیم زیر خنده. بعد دوباره سریع اصلاح کرد: «نه خدایی شوخی میکنم. ایشالا ترم بعد یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شده باشه.»
در تمام این مدت مارال که از بحث عقب افتاده بود مدام میگفت:«چی؟ چی؟» اینجور مکالمهها بین و من و کیا خیلی سریع پیش میرود. سریع میگوییم و سریع میخندیم و تمام میشود. مارال طفلکی معمولا از بحث عقب میماند. ولی حرف کیا خیلی برایم جالب بود. مثل این بزرگهای فامیل گفته بود: «…ایشالا ترم بعد یه نفر دیگه به جمعمون اضافه شده باشه.» این حرفش را برایم جالب میکرد که همین جمع سه نفری را تحکیم شده میدید که چنین حرفی میزد.
صدای آهنگ خیلی بلند بود و مارال با آهنگ همخوانی میکرد و حسابی تو حس بود. گپ زدیم. خندیدیم. کتابهای طالعبینی را از روی میز چسبیده به دیوار برداشتیم و ماه و روز مربوط به هرکداممان را خواندیم. هرچند من همیشه از روی سرگرمی سراغ این کتاب ها رفتهام و هیچ اعتقادی ندارم اما برایم جالب است که بعضی خصوصیات ریز را درست نوشته.
از عالم و آدم که غیبت کردیم، بلند شدیم تا برویم. از مارال خداحافظی کردیم و با کیا تا دم دانشگاه رفتیم تا سوار ون شویم. جو ون، مخصوصا اگر هنگام برگشت باشد و غروب هم باشد، حسابی سنگین است. همه خسته و ساکت در انتظار رسیدن. کیا هندزفری گذاشته بود و آهنگ گوش میکرد. منم حوصلهام سر رفت و هندزفریام را در آوردم. همین در گوش گذاشتمشان با شنیدن صدایی غیرمنتظره در آن سکوت مرگبار، حسابی جا خوردم.
برگشتم و به کیا نگاه کردم. مطمئن نبود چه بود. کیا نگاهی طلبکارانه بهم انداخت و بیتوجه به فضای سنگین ون بلند گفت: «چیه خب؟ سرده.» با شنیدن این حرف فهمیدم صدا، صدای بالا کشیدن بینیاش بوده و این لحن طلبکارانهاش به خندهام انداخت. سرم را انداختم پایین و از زور اینکه جلوی خندهام را بگیرم اشکم در آمد. خندهام هیچجوره بند نمیآمد و آن وسط کیا بازهم بیتوجه به سکوت و اینکه صدایش را همه میشنوند میگفت: «زهرررمار…خب سرررده.» من بیشتر خندهام میگرفت.
-خیله خب حالا که نمیذاری بینیمو بالا بکشم دستمال داری؟
کیفم را برداشتم و پاکت قرمز مخصوص دستمال را دستش دادم تا خودش بردارد. از فشار خنده نمیتوانستم کاری انجام دهم. کیا همچنان بد و بیراه بارم میکرد. مدتی گذشت که سعی کردم با آهنگ حواسم را پرت کنم اما هر از گاهی خنده مثل مرض باز سراغم میآمد و از درون میخندیدم. تا اینکه به تپههایی که خانهها رویش سوارند رسیدیم. چراغ خانهها که در گرگ و میش هوا روشن شده بود حواسم را پرت کردند. نمیدانم اسم آن محله چیست. فقط میدانم محلهی جالبی نیست و بهش توجهی نشده. اما از لحاظ بصری من دوستش دارم نمیدانم چرا. شاید چون ظاهر تپه مانندش وسط شهری مدرن تضاد بامزهایست برایم. من به واسطهی دانشگاه است که پا به کرج گذاشتهام. قبلا هیچوقت به کرج نرفتهام و هیچجایش را بلد نیستم.
به پل فردیس رسیدیم. از کیا جدا شدم و سوار تاکسی راننده موفرفری شدم. ترم یک بیش تر روزها با تاکسی او به اندیشه رفتهام و برایم آشناست. موهایش فرهای متوسطی دارند. تا شانهاش میرسند و سیمتلفنیاند. مرتب. مشخص است که حسابی بهشان میرسد. در مسیر جلسهی بازخورد سایت شروع شد . من چون نفر ۱۴ام بودم احتمالا میافتادم نوبت بازخورد دوم یعنی بعد از جلسه.
تا اندیشه مرد بقل دستیم تقریبا در مرز بیهوشی بود. هی خوابش میبرد و گردنش میافتاد. با تکانهای ماشین از خواب میپرید ولی دوباره سریع میخوابید. رانندهی موفرفری هم کنجکاوانه از آینه نگاهش میکرد. طوری که انگار نگران گردنش بود که وقتی خواب میافتاد هی تکانتکان میخورد. اینقدر راننده نگاهش به مرد بود که میخواستم بگویم: «میشه یکمم جلو رو نگاه کنی، نَمیریم؟» اما حواسم به کلاس بود و اگر حرف میزدم نکتهای را از دست میدادم.
وقتی رسیدم به فاز پنج، مثل همیشه در اتوبان پیاده شدم و از کنارههای تاریک گذشتم تا به کوچههای بازهم تاریک برسم. جایی که بابا تاکید دارد شبها به هیچ عنوان تنهایی ازش رد نشوم. اما من حوصلهی منتظر ماندن تا وقتی مامان برسد انتهای کوچه را ندارم. خلاصه که اگر دیدید این یادداشتها به طور ناگهانی ادامه پیدا نکرد، ممکن است طی این پشت گوش انداختنها ربوده شده باشم.
به خانه که رسیدم از ناهار ظهر مانده بود خوردم و حسابی چسبید چون خیلی گرسنه بودم. همچنان در کلاس بودم اما مامان هی میپرسید: «چهخبر؟ امروز چه شد؟» میگفتم: «صبر کن کلاسم تموم بشه.» در بازخورد دوم هم نوبت به نوشتهی من نرسید و موکول شد به زمانی دیگر. بالاخره فرصت شد تا بروم و از جریانات امروز به مامان بگویم.
نوبت پست من در پیج تنپن بود. اینبار داستانی نوشته بودم که با دیدن یکی از تصاویر گالری ام ایدهاش آمد. خیلی یهویی. احساس میکنم در اینستا، داستانهای کوتاه و برشی از یک نوشته بیشتر جواب میدهد تا نوشتههای گزارشی.
شب با فیلترشکنی که جانم را به لبم رساند اینستاگردی که نمیشد کرد اما با مارال چت میکردم بعد چت به تلگرام کشیده شد. از نگرانیای ناچیز شروع شد و به ایدهای ناب ختم. ایدهی مارال برای پادکستم بود. خیلی کمک حالم شد و باعث کلی فکر ناب برای انجام شد. حالا متوجه شدهام که مارال ایدهپرداز خوبیست. من اما تا رسیدن ایده به ذهنم جان میدهم. خیلی زود ایده به ذهنم نمیرسد اما مارال مثل بلبل ایدهی ناب در سرش میپروراند. به جایش من عملگرا هستم. به محض رسیدن ایده میدانم چه باید کرد. هرچه زودتر شروع میکنم. اما مارال خودش گفت در عملگرایی ضعیف است.
باقی حرفهامان بحث درمورد یکسری مسائل بود که نمینویسم چون زیاد جالب نبودند. باور کنید نمیخواهید بدانید. فقط اینطور بگویم که خیلی وقت بود آنطور پشت چت نخندیده بودم. بلند بلند میخندیدم و میترسیدم هر لحظه مامان برای شکایت اساماس محبتآمیز بدهد.
خندههایم خیلی طول نکشید. حس کردم زیادی حرف زدهام و مزاحم مارال بودهام. تا خوابم ببرد حسابی خود را سرزنش کردم و متوجه شدم حسرتی که منتظر بودم به سراغم بیاید، بیدار شده. اینکه قبلا کسی را داشتم که بدون ترس و احساس مزاحمت، هرچقدر میخواهم پیشش حرف بزنم.
صحنهی عجیب امروز وقتی کیا آغوشش را برایم باز کرد. باید از مارال ممنون ثبت این لحظه باشم.
دوشنبه
۱۴۰۲/۱۱/۳۰
تمام روز خانه بودم و اتفاق خاصی نیوفتاد. کل روز را سردرد و بدن درد داشتم. نمیدانم این سردردهای گاه و بیگاه از چیست. خواستم سریال ببینم تا حواسم از درد پرت شود اما فکر کنم «گناه فرشته» انتخاب خیلی خوبی برای این منظور نبود.
خودمم خیلی مایل به تماشایش نبودم اما چند وقتیست که میبینم مامان و محمد خیلی جدی دنبالش میکنند. با خود فکر کرده بودم محمد چیزی را اینقدر پیگیرانه دنبال نمیکند مگر اینکه خوب باشد. به سلیقهی او اعتماد دارم. برای همین برای عقب نماندن از آنها شروعش کردم.
سه قسمت و نصفی دیدم. سردردم خوب نشد و حتی بدتر شدم. محمد رسید خانه. در یادداشت چند روز قبل نوشته بودم که این روزها خوشاخلاق است و میشود تحملش کرد. حرفم را پس میگیرم چون خوشیاش از حد گذشته و وقتی این مدلی میشود دوست دارد مدام بهت بچسبد و باهات شوخی کند. امروز هم درست زمانی که حس میکردم سرم روی تنم سنگینی میکند و از درد بیحوصله شده بودم، باز دستهایم را گرفت و شروع کرد به مسخرهبازی و کمرم را گرفتم و به پشت خمم کرد و من واقعا جان نداشتم و زدم زیر گریه.
اگر برادر بزرگتر داشته باشید خوب میدانید اینجور گریهها کاملا طبیعیست ممکن است در هفته بارها پیش بیاید. اما اگر ندارید بدانید هیچ تفاوتی نمیکند که شما یک خانم جوان ۲۰ ساله باشید یا کودکی چهارساله. او شما را به جایی میرساد که مدام مثل همان طفل چهارساله گریه کنید.
روز پایانی بهمن هم اینگونه گذشت. بهمنماه در نگاه کلی خوب بود. شروعش مصادف شد با پایان امتحانات و تحویل پروژههایی که منجر به نمرهی ۲۰ شدند. هفتهی اول، مسافرت خستگی امتحانات را با خود شست و برد. اتاقتکانی، خالی کردن فضا برای کتابهایی که جا نداشتند و کتابخانهای که الان نو نَوار شده و هوس مطالعه را دوچندان میکند، انیمهی خوبی که دیدم، شروع دانشگاه. همه و همه بهمنماهی خاص برایم ساختند و من از خدایم شاکرم.
این طبقهی بالای بالا که میبینید قبلا عروسک گذاشته بودم. حالا دو ردیف کتاب داخلش جای گرفته.
بنابراین پروندهی بهمنماه اینجا بسته میشود و باقی یادداشتها از فردا اینجا نوشته خواهد شد: روزنوشتها و آلبوم عکس اسفندماه
3 پاسخ
به به چه شاگرد درسخونی😅
امیدوارم همهی امتحانا رو با نمرهی خوب پاس کنی.
خداروشکر دیگه امتحان ندارم و از این مرحله گذشتم😁
انشاالله تو هم به خوبی و خوشی بگذرونی.
جملهی اول بد خجالت زدم کرد😂😂 قول میدم ترم بعد بیشتر به امتحانات ارج نَهَم.
به برکت آرزوی خوبت دوتا از درسای تخصصی رو ۲۰ شدم😁❤️
امیدوارم همیشه موفق باشی و بدرخشی مهدیه جان. خیلی هم ممنونم از محبت و نظر لطفت💚