دختری که هوا را با خود جابه‌جا می‌کرد

الان که می‌خواهم درباره‌ی یکی از سه‌شنبه‌های دانشگاه بنویسم، حسابی دلم تنگ شده. اما در طول ترم بهش می‌گفتم «سه‌شنبه‌های نفرین شده». 

چرا؟ به این دلیل که از ۷:۳۰ صبح تا ۶:۰۰ شب دانشگاه بودیم. وقتی هم بیرون می‌آمدیم معمولا ون نبود. در سرما منتظر می‌ماندیم یا آخرین ونی که گیر می‌آمد را بیش از ظرفیت سوار می‌شدیم و تا پایانه کمر و پاهای‌مان را از دست می‌دادیم.

یکی از آن سه‌شنبه‌های نفرین شده بود. آن روز بیش از حد کش آمده بود. فقط می‌خواستم زودتر بروم.

مشغول گذاشتن تخته‌رسم در کیف آرشیو بودم که کوله‌ام افتاد و وسایلم همه بیرون ریختند. مارال هم‌کلاسی‌ام گفت: «فکر کنم کل اتاقتو گذاشتی تو کوله اوردی

گفتم: «تایم زیادی دانشگاهیم مجبورم چیزایی که لازمه بیارم دیگه

وسایل را جمع کردم و کوله را روی دوشم انداختم. کیف آرشیو را برداشتم و از شانس بد، استاد تحویل سنگ برای درس مصالح‌ساختمانی را به هفته‌ی بعد موکول کرده بود. مجبور بودم آن بار اضافه را هم ببرم.

از در آتلیه بیرون رفتیم که یادم افتاد موقع استراحت دوستم گفته بود گرسنه است و ظرف ناهارم را برایش برده بودم. آتلیه‌ی آن‌ها کجا بود؟ طبقه‌ی چهارم.

خداروشکر دانشکده خالی شده بود و توانستیم با آسانسور برویم. مارال و کیانا هم همراهم آمدند.

رسیدیم دمه در آتلیه‌ و کلاس‌شان هنوز برقرار بود. دلم به حال‌شان سوخت. کیف آرشیو و کیسه‌‌ای که سنگ داخلش بود را به مارال و کیا سپردم و داخل رفتم.

سر میز دوستم که رسیدم از دیدن قیافه‌اش شکه شدم. تمام صورتش پف کرده بود. رنگ‌ورویی روی صورتش نمانده بود. چشمان قرمز و ورم کرده‌اش حاکی از این بود که حسابی گریه کرده.

جلو رفتم و علت را جویا شدم. کوله‌ام را روی صندلی گذاشتم تا بتوانم در آغوش بگیرمش و کمی آرامش کنم. گفت فرصت نکرده از ساندویچم بخورد. برایش ساندویچ را در ظرف خودش گذاشتم. کمی شانه‌هایش را ماساژ دادم و با تعریف کردن از خوشمزگی غذا سعی در پرت کردن حواسش داشتم.

ظرفم را برداشتم. خداحافظی کردیم و رفتم.

از آتلیه که بیرون آمدم مارال و کیا غر زدند که چرا دیر کردی. کیف آرشیو و کیسه‌ی سنگ را گرفتم و جریان را توضیح دادم. ظرف را درهمان کیسه‌ی سنگ گذاشتم و احساس کردم دست‌هایم از شانه می‌خواهند کنده شوند.

می‌خواستیم از در دانشکده خارج شویم. آقای حراست بهم گیر داد که مقنعه‌ات را سر کن. دست‌هایم که پر بود را کمی بالا آوردم و گفتم: «چجوری؟» کیف آرشیوم را گرفت و کیسه‌ی سنگ را هم داد به بچه‌ها. مقنعه را با کلافگی روی سرم کشیدم که مرد گفت: «آها دیدی شد

از دانشکده تا جلوی دانشگاه فقط بد و بیراه بار حراست کردم و مدام می‌گفتم: «دانشکده خالی شده بود. الانم تو این تاریکی کی منو می‌بینه؟ الان ون پیدا نمی‌شه دیگه

از مارال خداحافظی کردیم و با کیانا منتظر ماندیم. ون نبود. سردمان شده بود و کتفم به شدت درد می‌کرد. دوست داشتم وسایلم را بندازم روی زمین و فقط بروم. دیگر از آمدن ون ناامید شدیم.

راه افتادیم به سمت ایستگاه اتوبوس که از بلوار دانشگاه پایین‌تر است و با سنگینی وسایل انگار مسیرش طولانی‌تر شده بود.

پسری آمد جلوی‌مان را گرفت و گفت: «می‌شه برام کارت بکشید اونور خیابون؟»

وسایل دستم را نشانش دادم و گفتم: «منتظر اتوبوس هستیم و وسایل من هم خیلی زیادِ. نمی‌تونم

گفت: «اتوبوس پایین‌تر وایمیسته

اول با شک سر جای‌مان ماندیم. با خود گفتم نکند چون کمکش نکردیم حالا لج کرده و می‌خواهد راه اشتباهی نشان‌مان دهد.

طوری که انگار حدس زده باشد گفت: «به خدا راست می‌گم. برید پایین‌تر ایستگاهش اونجاست

دوباره راه افتادیم و دیگر اشکم دمه مشکم بود. کتفم درد بدی گرفته بود که فقط رهاشدن از آن همه وسیله نجاتش می‌داد. دلم خانه و اتاق و تخت و گرمای پتویم را می‌خواست.

مدتی هم آن‌جا معطل شدیم و اتوبوس بالاخره رسید. برخلاف تصورم خالی بود و با نشستن روی صندلی از خستگی‌ام کاسته شد.

کیا ایرپادش را درآورد تا آهنگ گوش کند. منم بدم نمی‌آمد اما دیدم حوصله ندارم در شلوغی کوله‌ام دنبالش بگردم.

می‌شه بری شماره کارتش رو بپرسی؟ من خجالت می‌کشم.

گفتم: «نمی‌خواد من نقد دارم

بعد به شک افتادم. گفتم برای محکم‌کاری چک کنم ببینم دارم یا تمام شده. برگشتم از پشتم کوله‌ام را بردارم، که دیدم نیست. خم شدم تاببینم با کیف ‌آرشیو و کیسه روی زمین گذاشته‌ام که دیدم آن‌جا هم نیست.

کیاکوله‌ام کو؟

کیا با چشمان گرد شده نگاهم کرد. بعد نگاهی به دور و بر انداخت و بعد زد زیر خنده.

دوباره دوروبر صندلی را نگاه کردم و متعجب بودم که چگونه ناپدید شده. تا همین چند لحظه پیش سنگینی‌اش کتفم را به درد آورده بود. مگر می‌شد نباشد؟

یاد لحظاتی که منتظر ون بودیم افتادم. با خود گفتم نکند آن‌جا که خسته شده بودم روی زمین گذاشتم‌اش و بعد که به سمت ایستگاه اتوبوس آمدیم یادم رفته برش دارم؟

به کیا گفتم: «الان اینجا منتظر اتوبوس وایساده بودیم، پشتم بود؟»

کیا کمی فکر کرد. گفت: «بخدا نمی‌دونم

هرچه فکر کرد به خاطر نمی‌آور‌د به جایش می‌خندید.

شروع کردم مثل کارآگاه‌ها فکر کردن به تمام لحظاتی که گذرانده بودیم. حسی بهم اطمینان میداد که درد کتفم نشان می‌دهد کوله پشتم بوده.

اگر دقیقا موقع سوار شدن به اتوبوس بندش کنده شده و از پشتم افتاده باشد چه؟

ولی پشت سر ما افرادی دیگر سوار شدند اگر آن‌جا می‌افتاد قطعا کسی چیزی می‌گفت.

بعد یاد پسر افتادم. اینکه خیلی دواطلبانه و درحالی که کمکش نکرده بودیم ایستگاه را نشان‌مان داد. نکند وقتی به سمت اتوبوس راه افتاده بودیم کوله را زده؟

ولی امکان نداشت. کوله سنگین بود و در صورت کم شدن وزنش حتما می‌فهمیدم.

بعد یاد حراست افتادم که وسایلم را گرفت تا مقنعه‌ام را سر کنم. زنگ زدم به مارال ممکن بود آن‌جا ازم گرفته باشد و بعد چون عصبی شده بودم پس نداده باشد.

گفت که پیش او نیست. گفتم پس ممکن است در آتلیه پنج جا مانده باشد. اما مارال گفت وقتی حراست بهم گیر داد کوله پشتم بوده.

پس همان حدس اول درست بود. کوله جایی که منتظر ون بودیم مانده بود.

حتما تا الان کسی برده‌ بودش و با توجه به وسایل داخلش فکر نمی‌کنم پس بدهد.

ماژیک‌های راندو، شارژر، ایرپاد، کارت بانکی و پول نقد، کتابی که می‌خواستم ازش در سایتم بررسی‌ای بنویسم و از خط به خط کتاب نکاتی که استخراج کرده بودم را حاشیه‌نویسی کرده بودم، دفترچه‌ای که مصاحبه با دانش‌آموزان و دانشجویان را نوشته بودم، لوازم‌آرایشی ضروری و موردعلاقه‌ام.

این‌ها را که می‌گفتم کیا دانه‌دانه حساب می‌کرد چند میلیون را بر باد هوا داده‌ام و برای دلداری می‌گفت: «از سهرابپدرشبرایت وام می‌گیریم تا بتوانی ماژیک‌ها را بخری

گفتم پیاده شوم و برگردم شاید هنوز آن‌جا مانده باشد. گفت: «ساعت هفت‌ونیم شده تا تو برسی هشته، دانشگاه بستس

نمی‌دانستم چه کنم. برای محکم‌کاری زنگ زدم به دوستم و پرسیدم کوله‌ام در آتلیه نمانده بود؟ و او با اطمینان خاطر گفت: «نه ما نفرات آخر بودیم، اگر مانده بود می‌دیدیم

ولی هرچه فکر می‌کردم، حس می‌کردم که کوله‌ام را همان‌جا جا گذاشتم. اما دوستم که گفته بود چیزی ندیده و مارال که گفت موقعی که حراست بهم گیر داد کوله پشتم بوده، کورسوی امیدم را از بین می‌برد.

زنگ زدم به دبیرانجمن. هرچه می‌خواهم جلوی این پسر ضایع نشوم، هربار بدتر سوتی می‌دهم. جواب داد که پرسیدم شماره‌ای از کسی دارد که الان دانشگاه باشد؟

گفت: «نه الان همه رفتن دیگه.»

حدس زد باز دسته‌گل به آب داده‌ام که پرسید: «چی جا گذاشتی؟»

گفتم: «کوله‌ام

زد زیرخنده که عصبانی گفتم: «زهرررمارر نخندساکت شد. کمی عذاب‌وجدان گرفتم بابت بی‌احترامی‌ای که کردم.

گفت: «اگر اونجا مونده باشه صبح مستخدم برمی‌داره، می‌تونی بری ازش بگیری

گفتم: «خب خوبه

گفت: «هل کردی؟»

گفتم: «چیی؟»

و این چی به معنای «نشنیدن» نبود، به معنای «این چه سوال احمقانه‌ای بود که می‌پرسی» بود. خب خوش‌حال که نمی‌شود آدم معلوم است که هل کردم.

گفت: «هیچیخدافظ

کیا گفت: «حتما همون‌جاست. فردا اول صبح برو

گفتم: «امیدوارم

شب ساعت نمی‌گذشت. شارژ گوشی‌ام رو به اتمام بود و از محمد شارژر گرفتم. زود خوابیدم تا هرچه زودتر از آشفتگی و نگرانی خلاص شوم.

صبح اولین نفر وارد دانشکده شدم. طبقه‌ی اول از مستخدم پرسیدم دیروز یه کوله آتلیه پنج نمونده؟

کمی فکر کرد و گفت: «نه…»

نمی‌خواستم قبول کنم. باید می‌رفتم و خودم می‌دیدم و آرزو کردم اشتباه کرده باشد. رفتم طبقه‌ی چهارم و وارد آتلیه پنج که شدم مردی درحال نظافت بود. پرسیدم: «ببخشید دیروز یه کوله اینجا نمونده؟»

دست از جارو زدن برداشت و کمرش را صاف کرد و تکیه داد به دسته‌ی بلند جارو، چشمانش را ریز کرد و گفت: «پس مال تو بود؟» باشعف گفتم: «بله

راه افتاد به سمت در و مثل جوجه‌اردک زشت دنبالش راه افتادم که گفت: «خودتو بردی فقط؟»

خنده‌ای از سر خجالت سر دادم و دنبالش تا آبدارخانه رفتم. در کابینت را باز کرد و کوله‌ی مشکی مظلومم نمایان شد.

کوله را گرفتم و تشکر کردم. به سمت کلاسم رفتم.

در تمام طول کلاس چشمم به کوله‌ام می‌افتاد و خداراشکر می‌کردم که پیدا شده و خوشحال می‌شدم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط